۱۳۹۵ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

نیمچه فرزندخواندگی

وقتی یک مدت طولانی هی بیای غر بزنی تو وب لاگت، بعدش احساس وظیفه می کنی که با یک چیز مثبت شروع کنی به دوباره نوشتن. بهانه ای که دیروز پیداش کردم. تو یک مهمونی یک زن و شوهر جوون کانادایی بودن که شونزده سالگی با هم دوست شده بودن و بیست سالگی ازدواج کرده بودن. تو سی و اندی سالگی دو تا بچه دو ساله و سه ماهه داشتن که وقتی یکی از مهمون ها  بهشون گفت که بچه ها چقدر شبیه پدر خانواده هستن گفتن که بچه ها، بچه های خودشون نیستن. Foster شدن. نمی دونم این مفهوم ترجمه و معادل فارسی و ایرانی داره یا نه. خانواده هایی هستن که بچه هایی رو نگهداری می کنن که یا خانواده ندارن و قراره که دنبال خانواده ای برای فرزندخواندگی براشون گشت. یا خانواده شون رو از دست دادن و خانواده دوری دارن که هنوز تصمیم نگرفتن سرپرستی شون رو قبول کنن. خلاصه هر وقت بچه ای روی دست سیستم بمونه انتخاب اول فرستادنش پیش خانواده هایی است که به صورت موقت ازشون نگهداری کنن. خانم مذکور می گفت من نمی خوام بچه داشته باشم ولی خیلی دوست دارم به بچه هایی با زندگی سخت چند ماه یا چند سال تو فضای امن و دوست داشتنی خونه خودم هدیه بدم. دیدنشون، دیدن محبت و علاقه ای که به بچه ها نشون می دادن، و حرف زدن باهاشون از محدود موقعیت هایی بود که آدم رو به بشریت امیدوار می کرد و مرهم حس بد همیشگی ناامید بودن از انسان ها بود وقتی که فقط عکس کودک زخمی و غمگین و بی جان سوری رو تو شبکه های اجتماعی برای هم می فرستن. 

۱ نظر:

Roya گفت...

وای ولی بینهایت کار سختیه. یه بار تو نیویورک تایمز یه کسی که یه بچه‌ای رو فاستر کرده بود دنباله‌دار داستان‌هاش رو می‌نوشت. فاسترها معمولا هنوز تکلیفشون مشخص نشده مثلا ممکنه برگردن به پدر مادر خودشون یا فامیلشون یا همین که گفتی کسی که قراره اداپتشون کنه. اون وقت تو این مدت زندگی با هم دیگه هم اینا به بچه خب دل می‌بندند هم بچه‌ها به اینا ولی باید در نهایت برند. درسته که کار خیلی خوبیه و به هر حال بهتره که بچه حداقل در دوره کوتاهی از زندگیش هم شده محبت ببینه ولی واقعا از هر کسی برنمیاد.