۱۳۹۶ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

از روزمرگی های یک کارمند مهاجر

از سخت ترین قسمت های روز، وقتی جای جدیدی سرکار می ری، وقت های نهار است. یکهو یک ساعت وقت اضافه رو دستته که نمی دونی باهاش چه کار کنی. دو هفته اول کار دوست عزیزی مسافر اینجا بود. می رفت گشت هاش رو می زد، نهار با هم می رفتم رستوران های اطراف محل کار من، یک ساعت معاشرت سیر می کردیم. بعد که رفت من موندم و این یک ساعت های وسط روز که روی دستم می مونن. معمولا از ساعت ده و یازده شروع می کنم دنبال پایه نهار گشتن، رفقای نزدیک و همکار و دور و بر. کسی که پیدا نشه مجبور می شم گیر بدم به روزبه که بیاد طرف من و نهارش رو با من بخوره. یک روزهایی ولی حتی اون هم کار داره و من می مونم و ساندویچ پیچیده شده تو فویل کارمندانه خودم. می رم مثل کارمندهای توی فیلم ها روی یک نیمکت رو به آب می شینم. غذام رو می خورم. با خودم مشاجره می کنم که آیا خرده های نونم رو بریزم برای پرنده های دور و برم یا شهروند خوبی باشم و به حرف شهرداری گوش کنم. بعد برمی گردم سرکار، پشت میزهای قهوه ای. 

بعد از اون دو هفته اول ولی دو روز بوده که نهار خیلی بهم چسبیده. یک روز که مثل پدربزرگ ها مون تو شهرهای کوچیک و بی ترافیک قدیم، با روزبه کله کردیم و برگشتیم خونه. با احتساب دو تا یک ربع توی راه، نیم ساعت خونه بودیم، نهار خوردیم، یک قسمت سریال طنز بیست دقیقه ای درازکش دیدیم و بعد برگشتیم سرکار. 

روز دوم هم امروز بود که با ساندویچ کارمندی ام اومدم تو کافه پایین شرکت نشستم. کله ام رو کردم تو موبایلم و با کلی هیجان با دوستان پخش و پلا در اقصی نقاط جهانم حرف زدم. قیافه ام شبیه کارمندها بود که با ساندویچشون ور می رن و کله شون توی موبایل است. اما دلم انگار رو یک مبل لم داده بود، با دوستاش معاشرت می کرد. یک ساعت نهار که تموم شد، انگار از یک گردهمایی حسابی یک ساعته اومده بودم، شارژ و شاداب برگشتم سرکار.

هیچ نظری موجود نیست: