۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

بالای ابرها

  • یک وقتی یک مکالمه هایی یک چیزی هستن که شاید سال ها آرزوشون کردی. سال ها بهشون امید داشتی. سال ها حسشون می کردی ولی نمی دونستی چه جوری کلمه شون کنی. مطمئن هم نبودی اگه کلمه شون کنی اونور خط گوش شنوا براشون هست یا نه. 
  • یک دوستی دارم که به جد معتقده که تو فقط کافیه دوست بداری و عشق بورزی و این رو نشون بدی به آدم خاصت. اون عشق خودش راه خودش رو پیدا می کنه. توی وجود تو و بیرون از تو. از دوستی ها حرف می زنم ها. دوستی ساده ما. هرچند که فکر می کنم به خیلی رابطه های دیگه می شه تعمیمش داد.
  • دو شب پیش، تلفن ساعت دوازده شبی گرفتم و چیزهایی شنیدم که سالها منتظرشون بودم. نه که منتظرشون. سالها اون تو بودن، توی کله و دل من.  شنیدنشون از دوست، یک بار دیگه من و برد بالای ابرا. همون جایی که این دوستی هفده سال پیش ازش شروع شده بود. دو روزه که هر وقت در طول روز یاد اون مکالمه می افتم، اشک تو چشمام جمع می شه. از اینکه کلمه شدن این حس ها، از اینکه نه تنها گوش شنوا، که یکی عین خودم اونور این طناب بود. از اینکه عشق کار خودش رو می کنه.
  • یک نفس عمیق می کشم و این حس رو فوت می کنم روی بقیه زندگی ام. مادربزرگم معتقد بود که فوت کردن دعاش رو می بره می رسونه به اون چیزهایی که باید. شاید هم انتقال قدرت فوت ژنتیک بود و فوت من هم کار کرد.
  • من چه سبزم امروز. ممنونم دوست بالاابری

هیچ نظری موجود نیست: