۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

از چی عصبانی شدم

فکر می کنم به چیزهایی که خیلی عصبانی ام کردن. 
از اینکه چیزی ازم پرسید که بلد نبودم عصبانی نیستم. خوب بلد نبودم. حتی از اینکه دیروز توی یک کلاسی بودم که همون مبحث رو درس می داد استاده و من داشتم کارهای خودم رو انجام می دادم، یک کم عصبانی شدم. بیشتر البته از خودم عصبانی بودم. 
اون وسط ها از روزبه هم که اینها رو بلده و من بلد نیستم عصبانی بودم. اون لحظه فکر می کردم که چون اون شغلش یاد دادن همین ها به بچه های مردم به عنوان معلمه، اینکه من اینها رو بلد نیستم ناعادلانه است. الان می تونم بفهمم که از ترس اینکه حجم عصبانیتم از خودم از حد تحملم بره بالا، داشتم عصبانیت رو یک جوری دایورت می کردم روی نزدیک ترین آدمی که به فکرم رسید. 
دیگه از چی عصبانی بودم؟ آهان. از اینکه نمی تونم منظورم رو به انگلیسی بگم. به خصوص که طرف مقابلم از اینها بود که نمی گذاشت که تو روند منطقی ذهن خودت رو بگی براش. وسطش می پرید و دوباره مسیر خودش رو دنبال می کرد. 
ولی همه این عصبانیت ها قابل تحمل بود. من خسته بودم تا آخر های جلسه ولی هنوز زنده بودم و انرژی داشتم. جایی مردم، جایی تا حد مستاصل شدن عصبانی شدم که خواست جو جلسه رو آروم کنه و مثلا من رو دلداری بده. شروع کرد که "آره، اصلا من خیلی کار روی سر تو ریختم". "حالا قرار نیست که همه با یک سرعت دکترا بگیرن". " هر کس با توانایی های خودش سرعتش رو تعیین می کنه"
البته در دفاع ازش باید بگم که اون اینجوری نمی گفت ها. مثلا می گفت که شاخص های زیادی هستن که توی سرعت تحقیق اثر دارن. یک عالمه شاخص می گفت. از جمله اینکه نیوزیلند خوشگله و اومدیم اینجا زندگی کنیم که relax باشیم و اینها. وسطش هم به یک شاخص "توانایی های محقق" اشاره می کرد که به اندازه "مرگ مولف" سنگین و دردناک بود. 
اینکه یک نفر بخواد به من بگه که بپذیر که بهترین نیستی خیلی سخت بود. خیلی عصبانی کننده بود. خودم نمی دونستم؟ می دونستم. ده ساله که می دونم که مغزم دیگه با سرعت 20 سالگی ام پردازش نمی کنه. ولی نمی خواستم بپذیرم. ده سال مقاومت کردم تا یک جمعه عصر گرفته بارونی برای اینکه عصبانی بشم از چاقویی که داره کند می شه و من هنوز می خوام باهاش آهن ببرم. 
بیشتر از همه از این عصبانی شدم. از اینکه برایم حق قایل شد که خنگ باشم و کند. که نگفت که کم کارم. گفت ضعیفم. به خیال خودش آرومم کرد. ولی هزار تا لایه حس بد دیگه رو آورد بالا. 

اولین گیس و گیس کشی با استاد

خوب. فکر می کنم رسیدیم به اون روزی که می ترسیدیم که برسه. روزی که ماه عسل مهاجرت و برگشتن از محیط کار به دانشگاه تموم می شه و با کله محکم می خوری به دیواری که جلوته و با همه تلاشت به قول هواپیمایی باز ها "فول تراتل" این همه مدت به سمتش حرکت کردی. دردش خیلی زیاده. حتی اگه بدونی که وقتی به این دیوار خوردی خیلی روز خجسته خوبی است. روزی که اگه خدا بخواد از مرحله انکار "پیر شدم و خنگ"*** مجبوری در بیای. چونه هاش رو همه رو تو جلسه با استادت زده باشی. تو مرحله عصبانیتش باشی الان. اینقدر که تمام مدت تو youtube بگردی دنبال عصبانی ترین آهنگ هایی که پیدا می شه که یک کم عصبانیت دردت کم شه. فکر کنی به اینکه برسی به مرحله افسردگی و بعدش پذیرش. حتی اگه مرحله افسردگی اش هم بگذره، خود فکر کردن به مرحله پذیرفتن اش افسرده کننده است. اینکه بپذیری که نه تنها بهترین نیستی، بلکه نمی تونی باشی. نه از این نظر که انتخاب کنی که بیشتر عشق و حال کنی به جای درس خوندن ها. از این نظر که اگه هر شب هم تا ساعت ده بمونی دانشگاه، بازم عقبی. 
ماه عسل تموم شد و این خیلی غمگین کننده است. 


*** از اینجا 

همکار همسایه وقتی حسنی آمده بود مکتب

نه به رسم روزگار، درواقع به ضرب روزگار صبح  قبل از ساعت هشت دانشگاهم. البته خوشحال نشید که آدم شدم و صبح ها بیدار می شم ها. نه. کلا اشتباه اومدم. یعنی کلاسی که معمولا ساعت هشت صبح جمعه ها شروع می شه، این هفته استثنائا ساعت نه شروع می شه و اصلا کلا جاش هم عوض شده و دلیل اش هم اینه که امروز استاد نمی آد و قراره بچه ها از حل تمرین ها اشکالاتشون رو بپرسن. هان نگفته بودم من تو این درس ثبت نام هم ندارم یعنی حل تمرین به دردم نمی خوره. خلاصه که حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه صبح ساعت هشت می رفت و تازه می خورد به دیوار. 

القصه، دعوا کنان با خودم که چقدر خنگم و گیجم و این مسایل اومدم دانشکده. مدتی است که سایت گنجور رو گذاشتم به صورت پیش فرض، هر وقت کروم(*) رو باز می کنم باز بشه. در طول روز وسط کارها (یا از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، وب گردی ها) می رم روی دو تا بیت هم کلیک می کنم که بانک اطلاعاتی شون چاق شه و شعرهای بیشتری بشه توش خوند. (اینجاست، شما هم یک نگاهی بندازید http://v.ganjoor.net/images/view/175151). بعد طبق معمول که همه اش می خوام ببینم داده های مربوط به این لحظه چیه(**)، رفتم آمار بازبینی امروزش رو نگاه کردم. به تاریخ 28 دسامبر فقط دو نفر بازبینی کرده بودن. یکی که منم. ساعت  چند دقیقه مونده به هشت صبح به وقت نیوزیلند، هنوز هیچ کس هیچ جای دنیا بیدار نشده. پس اون یکی، اون همکار ندیده ام همسایه است. حالا یا در نیوزیلند است یا تو استرالیا است و برای نماز صبح که بیدار می شه می آد می شینه دو تا بیت شعر هم بازبینی می کنه. خوشم اومد از اینکه تنها نیستم و یکی هست همین نزدیکی ها که یک ذره شبیه من فکر می کنه یا کارهای مشترک دوست داریم.

اون یک کلمه "همین نزدیکی ها" هم یک چیزی است که باید تو نیوزیلند باشی و هیچ امیدی نداشته باشی که هیچ کدوم از دوستها یا فامیل ات ممکن باشه فکر کنن که بیان پیشت سفر، تا بتونی بفهمی. که چقدر خوشحال باشی از داشتن دوستانی که همین تو کشور بغلی، استرالیا رو عرض می کنم، هستن و می تونی امیدوار باشی ببینی شون. 

(*) chrome
(**) برای مثال من عاشق اینم که هر لحظه که بشه فشار خونم رو بگیرم که بدونم در چه حدی است. یا مثلا سرعت اینترنت رو چک کنم. خلاصه علاقه به داده های real time دارم. 

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

پدر و مادرم

کاش همونطور که ما تو این سال ها یاد گرفتیم که حرف بر هر درد بی درمان دواست. یاد گرفتیم خودمون رو توصیف کنیم، بنویسیم، بگیم، فریاد بزنیم. یاد گرفتیم که فقط ما نیستیم که چیزهایی رو که حس می کنیم، حس می کنیم. اینکه همه فکرا و ترس ها و درد ها و مرض ها و دلتنگی ها و دوری ها و عاشقیت ها و بی اعتماد به نفسی ها یک چیز مشترک بین همه مون است و فقط با حرف زدن درموردشون می شه کلی دردشون رو کم کرد، کاش همینطور هم پدر و مادر هامون یاد می گرفتن که همدیگه رو پیدا کنن و حرف بزنن و از هم یاد بگیرن که چه جوری با دوری ماها که هر کدوم یک گوشه دنیا پرتاب شدیم کنار بیان. تجربه هاشون رو با هم مشترک شن. یاد بگیرن که بدبخت نشدن از رفتن بچه هاشون. اینقدر تک تک شون تو سکوت و تنهایی خودشون غصه نخورن و دلتنگی نکنن. کاش راهش رو پیدا کنن بشینن با هم حرف بزنن. به هم بگن که روز تولد بچه شون چه کار کردن که دلشون کمتر گرفته. به هم بگن که چقدر سخته براشون که بچه شون رو با هزار امید و آرزو فرو کردن تو مانیتورها و پشت oovoo. کاش یاد بگیرن حرف بزنن با هم و تجربه شون رو به هم یاد بدن. 

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

تنهایی

گاهی لازم است که فقط با خودت باشی. با خودت و توی خودت. توی مغز خودت. ماکزیمم لب تابت رو راه بدی تو یا مثلا کتاب صوتی ای که گوش می دی. 
گاهی وقت ها لازمه که تنهایی بشینی کوچه یک سالن بزرگ، رو به پنجره، شادی بچه های دانشجو رو ببینی و فرو بری تو لپ تاپ ات. 
باید موبایل و ایمیل و فیس بوک و خلاصه همه چیز رو تعطیل کنی فرو بری تو خودت. بعضی وقت ها تنهایی لازمه و لازمه که زمان هم وقتی تو این تنهایی رو واسه خودت جور می کنی اینقدر تند تند نگذره. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

تولد امسال

امسال اولین سالی بود که تولدم رو خارج از ایران بودم. چند روز قبل از روز واقعی تولدم یک جشن سورپریز داشتم به لطف دوستام که خیلی بهم خوش گذشت. دومین باری بود که تولد سورپریز داشتم. دفعه قبل یک روز عصری یک سری از دوستای دانشگاهم اومده بودن خونمون و این بار هم یک تولد با حضور خیلی از دوستام تو آکلند داشتم که خیلی عالی و خوب بود. ولی خود روز تولدم با اینکه روزی بود پر از معاشرت و بازی و آکلند گردی و پیتزا خوری و خلاصه کلی چیز خوب، یک بغض قلمبه ای توی گلوم بود. به قول سبا انگار یک قالب کره قورت داده باشم. شب که رسیدم خونه با اینکه دیر بود، مامانم رو پیدا کردم تو oovoo و تو پنج دقیقه اولی که با هم حرف زدیم، جفتمون ریز ریز گریه کردیم. بعد این یعنی آخر عجیب ها. یعنی من و مامانم اصلا آدم اهل ابراز دلتنگی و گریه و اینها نیستیم. یعنی از اولش مامانم معتقد بود که ما همدیگه رو دوست داریم و لازم نیست که هی به همدیگه بگیم که هم رو دوست داریم. یا همه اش تو بغل هم باشیم. بعد یک همچین آدم های "قیافه جدی بگیر و نگو دلتنگم" تو پنج دقیقه انگار همه سپرهامون رو انداختیم و اشکامون بی صدا ریختن پایین. بعد هم به این خندیدیم که ما اصلا اینجوری نبود که سالهای دیگه که من ایران بودم حتی برای تولدم برم خونه یا اصرار داشته باشیم که پیش هم باشیم. ولی واقعا این نقاب "من قوی هستم و بزرگم و گریه نمی کنم و خلاصه بچه نباش" خیلی چیز سخت و دردناکی است. نمی تونم با کلمه توصیف کنم بعد از اون چند دقیقه اشک ریزان، چقدر انگار یک بار گنده از روی دوشم برداشته شده بود. 
حالا همه این قصه حسین کرد شبستری رو گفتم که بگم، آخر شب گوگل رو باز کردم و این تصویر رو دیدم:
لوگوی گوگل تولدم رو تبریک می گفت که خیلی چسبید. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

در حد مرگ خسته

بعضی روزها هم هست مثل امروز، که تا سرحد مرگ خسته ای . اینقدر که نا نداری پاشی بری خونه.