۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

این موهای سفید نشونه یاد گرفتن این هستن که رسیدنی در کار نیست. زندگی فقط رفتن و رفتن است. هر بار سنگین تر از قبل. این رو تو هجده سالگی باید می فهمیدم که نفهمیدم. این است که تو سی وشش سالگی هنوز دردم می آره. 

۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

سفر

اومدم بنویسم سفر بهترین اختراعات بشری است، دیدم خیلی نادقیقه. چون بشر از روز اول که خودش رو شناخته راه افتاده و هی زمین و آسمان و غذای جدید پیدا کرده. البته مانیفست اصلی من این نیست. اینه که از همه انسان هایی که به جاهای مختلف دنیا سفر یا مهاجرت کردن، اونهایی که اومدن تگزاس برنده ترین هستن. به خصوص اگه تو زمستون اومده باشن. هوای گرم و بهشتی، غذای خوشمزه در اندازه های بزرگ جایزه ای است که هنوز هیچ جای دیگه ای مشاهده نشده. خلاصه که ای شکموهای عالم بشتابید به سمت تگزاس و غذاهای بهشتی تست کنید. دیگه سفر اگه با معاشرت با دوست همراه باشه که دیگه محشره. فوقش وسطش یک کم هم مشق می خونی و سه چهار روز بدون وقفه جلسه و کار می کنی. آخرش هم کلاه و شال گردن و کاپشن خرسی ات رو در می آری و آماده برگشت به سرزمین برف و یخ می شی. به بوی خونه. 

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

پس گريزگاه كجاست؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد

غاده السمان، زن امروز درون همه ماست

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

من چه شکلی ام؟

سال هاست، شاید از سه سالگی، که من دست به گریبان ام با پروکستینیشن (رفتاری که تو فارسی اسم خاص و گویایی نداره). از همون سال های مهدکودک یادم است که مثل همه بچه ها می دونستم که با بند کفش باز نباید راه برم چون ممکنه بخورم زمین. ولی اگه بند کفشم رو نمی بستم. بلکه پشت سر هم با خودم تکرار می کردم "بند کفشت بازه، دقت کن که نخوری زمین". یعنی هزینه اون دولا شدن و بند کفش بستن رو که ده ثانیه بود نمی دادم. ولی هزینه یک روز کامل دقت کردن به تک تک قدم هام رو برای زمین نخوردن می دادم. این رویه همه زندگی دنبال من اومده و شدم آدم دقیقه نودی امروزی. نه که فکر کنم دقیقه نودی بودن بده. اتفاقا معتقدم یک آدم هایی هستن که مدلشون دقیقه نودی است. حتی خودم هم تا درصدی اینجوری هستم. یعنی با استرس ساعت های آخر کلی قابلیتهام، سرعت انتقالم، فکر کردنم، نوشتنم می ره بالا. حتی آخرش وقتی آدم تو دقیقه نود کار رو می رسونی یک حس رضایت بدی هست که به جون آدم می شینه. مشکل دو تا چیزه. اول اینکه هر چقدر سنم می ره بالاتر مدیریت کردن استرس آخر کار و فشار چهل و هشت ساعت بیدار موندن سخت تر می شه. یعنی دیگه سختی اش به اون لذت "تونستن" آخرش نمی ارزه. مشکل دوم هم این است که با بزرگ تر شدن کارهایی که دستمه، نمی شه مطمین بود که کار دقیقه نود تموم می شه. تعارف که نداریم. خیلی وقت ها به ددلاین ها نرسیدم یا خیلی وقت ها وقت اضافه گرفتم. این سالها، خیلی چیزها هم کمکم کردن که بتونم مدیریت کنم مشکل رو. یک کتاب فوق العاده و کوچیک قبلا خونده بودم که توصیه های خیلی خوبی توش داشت. شاید یک روز نشستم یک خلاصه کوتاه ازش نوشتم.
حالا اینها رو گفتم که بگم امروز بعد این همه سال فهمیدم مکانیزمی که باعث می شه باز سر ددلاین بعدی همین آدم باشم رو پیدا کردم. من معتاد اون لذت ناب انکار اولیه ام. اون لحظه ای که یک کار، وظیفه، پروژه یا ددلاین رو قبول می کنی. به طور نرمال یک استرس اولیه ای تو آدم ها  ایجاد می شه که منجر می شه پاشن راه بیفتن دنبال انجام دادن کار. انگار من طی زمان یاد گرفتم به جای پذیرفتن  اون  استرس و از جا بلند شدن می شه انکارش کرد. می شه تصمیم گرفت که درسته که من باید یک کار بزرگ رو تا آخر هفته انجام بدم و سرم شلوغه، ولی می تونم تصمیم بگیرم که از فردا صبح شروعش کنم. اینجوری چی می شه؟ چون قرار نیست تا فردا کار کنم اون استرس بزرگ برداشته می شه. یکهو یک آرامش دلچسبی جاش رو می گیره. دقیقا مثل وقتی که از خواب بیدار می شی و می بینی هنوز دو ساعت وقت داری بخوابی. اون حسه چیه؟ من دقیقا به اون معتادم. اعتیادم اینقدر زیاد است که خودم برای خودم در طول روز ددلاین تعیین می کنم. مثلا می گم ساعت چهار می رم این لباس ها رو می اندازم تو ماشین لباسشویی، بعد ساعت چهار می گم حالا یک ربع دیگه می رم. اون حس رها شدن از اون استرس برای یک ربع، خیلی خیلی خیلی لذت بخشه.

خلاصه این از کشفم. اگه سی و شش سال دیگه طول بکشه که کشف کنم که باهاش چه کار کنم، در آستانه هفت و دو سالگی یاد می گیرم که چه جوری یک آدم دقیقه نودی نباشم. به امید اون روز.

۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دشمن عزیز، عینکم رو می گم

بعد از پنج سال باز باید یک کمی عینک بزنم. اینقدر که اگه بخوام روزی بیشتر از شش هفت ساعت به کامپیوتر زل بزنم لازمش دارم. بعد اون همه سال عینک پوشی، یک حس عجیب متناقضی نسبت به قیافه خودم دارم از طرفی قیافه ام برای خودم غریب است، از طرفی بسیار بسیار آشنا است. انگار خود گم شده ام تو چشمام زل زده. فرقش فقط این است کههمه اش به چشمم نیست و موقع کار و خوندن استفاده می کنم. همین برداشتن و گذاشتنش من رو به شدت یاد مامانم و حتی نینا جون یا زن های عزیز پنجاه  و اندی ساله زندگی ام می اندازه. در من بخش هایی از همه این زن های عزیز هست.