tag:blogger.com,1999:blog-84074178597360441432024-02-02T16:05:12.687+03:30پري وار در قالب آدميبیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم.
آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.comBlogger667125tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-35922854414925611202021-02-22T23:46:00.002+03:302021-02-22T23:46:20.356+03:30مستندات لیامچهبچه بودم از لحظه ای که یک خوراکی داشتم که دوستش داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر دیگه مونده که تموم شه. سریال و فیلم که می دیدم همه اش چک می کردم که ببینم چند دقیقه از لذتش باقی مونده. <div>الان هم همه دغدغه ام شده اینکه لحظه های پسرم رو یادم بمونه توی کله خودم یا با ویدیو و یا نوشتن ضبطشون کنم</div><div><br /></div><div>لیام خیلی بامزه شده. یکهو قد کشیده و شده نصف قد من. دیگه روش هایی که می تونستم تو دو سال گذشته باهاشون ارومش کنم جواب نمی دن. یکهو تو چند هفته اینقدر بزرگ شد که دیگه وقتی نصف شب بیدار می شه گریه می کنه توی بغلم جا نمی شه. تکون های مدل بچه ها رو دوست نداره. اصلا بغل شدن دوست نداره. پشتش رو می کنه و خودش تنهایی می خوابه. البته زیر چشم چک می کنه که تو باشی و وقتی مطمین شه هستی یکهو مستقل می شه واسه خودش. </div><div>از نشونه های بزرگ شدنش هم یکی دیگه اینکه از اون بوس هایی که یکهو با ذوق می اومد سمتت و ماچت می کرد نمی ده. اصلا دیگه دوست نداره فیزیکی بوست کنه. بوس رو مثل آدم های بزرگ می گذاره کف دستش از روی هوا پرت می کنه سمتت. </div><div>عشقش هم بوس فرستادن و بای بای کردن وقت خداحافظیه. </div><div><br /></div><div>بازی مورد غلاقه مون که روی شکمم وایسه و من دستاش رو بگیرم و پیتکو کنیم دیگه کار نمی کنه چون دستامون به هم نمی رسه وقتی ایستاده. </div><div><br /></div><div>واسه خودش حرف داره که بزنه. وقتی ازش سوال می پرسی چند دقیقه واست با زبون خودش داستان می گه . حالا گیرم از زبونش من فقط سه چهار باری که </div><div>car </div><div>می گه تو هر جمله می فهمم. </div><div><br /></div><div>که البته به کار هم نمی گه کار. یک جایی بین کار و قام قام رو پیدا کرده و به ماشین می گه </div><div>قااار </div><div>همه روز تو خونه راه می ره و قار قار می کنه. هر روز تو گزارش مهدش می نویسن که با ماشین ها بازی کرده. قار قار کنان باز می آد خونه و حتی تا وقتی که شب توی خوابه به صحبت با قارهاش ادامه می ده. </div><div><br /></div><div>بیبی فسقلم دیگه کوچولو نیست. بزرگه و داره تلاش می کنم حرف زدن رو شروع کنه باهامون و هر چی تو کله اش هست رو بگه. و من نمی تونم واقعا صبر کنم تا روزی که بتونیم با همدیگه معاشرت کلامی کنیم. </div><div><br /></div><div>فسقل کوچولو عاشق کتاب هم هست. ادای خوندن در می آره. </div><div>عاشق دماغه و اول از هر چیزی در مواجهه با هر شی یا آدم اول </div><div> جایگاه </div><div>nose </div><div>اونرو روشن می کنه. </div><div><br /></div><div>هنوز فرق موجود زنده و غیر زنده رو نمی دونه. واسه همین با همه اشیا خداحافظی می کنیم. براشون بوس می فرستیم. </div><div>شب هم که وقت خوابه. وقتی می گیم بریم بخوابیم مغمولا با من و روزبه بای بای می کنه و بعد پشتش رو می کنه. یعنی من مشکلی ندارم هستم اینجا. شما خوابتون می آد برید بخوابید. </div><div><br /></div><div><br /></div><div>فعلا اینها باشه تا بعد </div><div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-58989219264159071942020-11-22T22:36:00.003+03:302020-11-22T22:36:34.005+03:30به یاد دوران پست های شماره دار<p> </p><p class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">چند روزه
دلم میخواد بیام اینجا بنویسم، هی صبر میکنم که شاید حسش بره. مثل اون جوک که میگفت
اگه حس کردید باید بلند شید برید یک کار مفید بکنید چند دقیقه صبر کنید، حسش خودش
میگذره. آخرش دیدم بهتره جای تصمیم گرفتن، به یاد قدیمها پست شمارهدار بگذارم. <o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;"><!--[if !supportLists]--><span lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;"><span style="mso-list: Ignore;">1-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">اول از همه اینکه به خودم بسیار غره
هستم که نشستم قبل از نوشتن این پست بالاخره سر درآوردم که چه جوری روی این
کامپیوتر، نیمفاصلهای که حافظه تایپ خودم بهش عادت داره رو تعریف کنم و کار
"تعویق افتاده" چندین ساله رو تیک بزنم بالاخره. </span><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p> </o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;"><!--[if !supportLists]--><span lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;"><span style="mso-list: Ignore;">2-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">همچنان در دوران قرنطینه و خانهنشینی
و کرونابازی هستیم. من<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>از روزی که رفتم
مرخصی زایمان یعنی 9 اسفند 97 یا 28 فوریه 2019، هنوز دارم<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>تو خونه میمونم. باورم نمیشه سه ماه دیگه میشه
دو سال تمام. هیچوقت یادم نمیآد تو زندگی اینقدر خونه مونده باشم. این وسط یک
چند هفتهای برگشتم سرکار و بعدش هم از خونه حداقل هشت ساعت در روز کار کردم. ولی
اصلا دیگه یادم نمیآد اینکه صبح بیدار شی، لباس بپوشی بری بیرون چه شکلی بوده. عکسهام
رو نگاه می کنم گاهی و میبینم لباس مرتب و موی سشوار کشیده و رژ لب داشتم و واقعا
یادم نمیآد حس روتین اول روز آدم چهجوری بود تو اون زندگی. از شما چه پنهون، میترسم
از روزی که باید برگردیم سر کارهامون توی دفتر اینقدر که نا آشناست به ذهنم. </span><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle"><span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p> </o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p> </o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;"><!--[if !supportLists]--><span lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;"><span style="mso-list: Ignore;">3-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">پسرک بهترین چیز<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>این روزهاست. صبحها بیدار میشه صبحانه میخوره،
لباس میپوشه و میره مهد. انگاری دنیا وارونه است. اون هر روز میره سرکار و من و
روزبه میمونیم خونه و کار شروع میشه. بزرگ و آدم شده. قشنگ یک آدمی که احساسات و
فکر و سلیقه داره. حاضر هم نیست ازش کوتاه بیاد. مگه اینکه پییشنهاد جذابتری بهش
بدی. دارم بال بال میزنم بتونه حرف بزنه بگه توی اون کلهاش چی داره میگذره.
بهترین لحظههای روزم صبحهاست که مثل من دوست داره بیدار شده باشه ولی از تخت نره
بیرون. همینجوری وول بخوره و وقت بگذرونه و کم کم آماده شه که روزش رو شروع کنه.
شباهتهای رفتاریاش به من و روزبه خیلی جالبه و راهی ندارم بفهمم که ژنی است یا اکتسابی.
ولی امان از اون زمانهایی که یک جوری من رو نگاه میکنه که انگار مامانم جلوم
نشسته. یا وقتهایی که مثل بابای روزبه لم میده. بقیه روز هم یک شیطونیه که همه
لحظههای بچگی برادرم رو جلوی چشمم میآره.</span><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p> </o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;"><!--[if !supportLists]--><span lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;"><span style="mso-list: Ignore;">4-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">شما هم مثل من هر لحظه استرس دارید که
یک خبر بد دیگه برسه؟ هر لحظه نگران تک تک عزیزهاتون هستید؟ این روزها نمیتونم
بین استرس نرمال کرونا-سال و اضطرابی که نیاز به درمان داره تشخیص قایل بشم و این
برای منی که حدود بیست ساله با اضطراب درگیرم و دیگه یاد گرفته بودم مدیریتش کنم و
باهاش زندگی کنم خیلی خیلی عجیبه.</span><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle"><span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p> </o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;"><!--[if !supportLists]--><span lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;"><span style="mso-list: Ignore;">5-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">آخرش اینم بنویسم که یادم بمونه چه
جوری هر بار به خودم گفتم آمادگی برای این امتحان یا این ددلاین، آخرین مشقی است
که باید تو زندگی بنویسم. و هر بار باز خودم رو توی همونم موقعیت قرار دادم. رفتم
یک امتحان ثبت نام کردم، پولش رو هم دادم. اینه که اصلا راه نداره نرم روز جلسه.
ولی اصلا حال و نا و حس مشق خوندن هم ندارم. بابا دیگه از ما چهل و اندی سالهها
این کارها گذشته. </span><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpMiddle"><span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p> </o:p></span></p>
<p class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 10.0pt; margin-left: 0cm; margin-right: 36.0pt; margin-top: 0cm; mso-add-space: auto; mso-list: l0 level1 lfo1; text-align: right; text-indent: -18.0pt; unicode-bidi: embed;"><!--[if !supportLists]--><span lang="EN-US" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Tahoma;"><span style="mso-list: Ignore;">6-<span style="font: 7.0pt "Times New Roman";">
</span></span></span><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">فعلا همینها تا بعد.</span></p><div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-69974540204728733652020-08-31T22:18:00.002+04:302020-08-31T22:22:39.108+04:30روز اول مهد<p dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"> </span><span dir="RTL"></span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"> </span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"> </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span dir="RTL"></span></p>
<p align="center" class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: normal; margin-bottom: 0cm; text-align: center;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"> </span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 24pt; text-align: right;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;">امروز پسرکم از بچه خونگی
بودن فارغ التحصیل شد و برای اولین بار تو زندگی اش رفت مهد. من خودم از سه ماهگی
رفتم مهد و همیشه هم خوشحال بودم از این موضوع. ولی همه اش درمورد اضطراب جدایی تا
18 ماه می خوندم و حیفم می اومد که لیامک باید زودتر از اون بره مهد. دور چرخید و
کرونا سال شد و با همه بدی ها و سختی هاش، این خوبی رو داشت که ما بتونیم از خونه
کار کنیم این چند ماه رو و پیش پسرک بمونیم. دیگه ولی کار کردن باهاش سخت شده بود
چون دوست داشت یا ما با اون بازی کنیم یا اون با لپ تاپ ما. لپ تاپ الکی و قدیمی
خونه رو که گذاشتیم دم دستش دوست نداره. اون نو خوبه که ما باهاش بازی می کنیم رو
دوست داره.</span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 24pt; text-align: right;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;">خودش هم خیلی علاقه نشون می
داد به بودن با بچه های دیگه. بچه ام همه زندگی اش با آدم بزرگها بوده، الان واقعا
بچه می بینه ذوق می کنه. بچه های همسایه ها که بعد از ظهرها می آن توی حیاط، این
باید بره روی ایوون وایسه نگاهشون کنه یا با زبون بی زبونی اش بلند بلند داد داد
کنه که اونها ببیننش.</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 24pt; text-align: right;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;">خلاصه امروز، 31 آگوست 2020
و ده شهریور 99 پسرک رفت مهد.</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 24pt; text-align: right;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;">پسر شجاعم، وقتی که از من
جدا شد و رفت توی مهد، برگشت با یک نگاه متعجبی نگاهم کرد که چرا من باهاش نمی رم.
قدم هاش رو کند کرد و هی بعد هر قدم برگشت عقب. من رو دیگه نمی دید ولی من می
دیدمش که گیج و منگه. اومدم بیرون و مثل بقیه مامان ها که به روی خودشون نمی آرن،
توی پارکینگ گریه کردم. معلمش هر نیم ساعت یک بار ایمیل می زد و خبر می داد که
چطوره. چند ساعت موند تا کم کم به محیط عادت کنه. وقتی رفتم بیارمش خوشحال بود. با
خوشحالی اومد سمت در ولی وقتی من رو دید چشمهاش پر از اشک شد. گریه نکرد ولی با
اون چشمهای اشکی تا نیم ساعت توی چشم من نگاه نکرد. حتی وقتی رفتیم پارک و کلی
بازی کردیم و خندیدیم و خیس شدیم. بازی می کرد. می خندید ولی تو چشم من نگاه نمی
کرد.</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 24pt; text-align: right;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;">امروز اولین روزی بود که به
ناامیدش کردم. وقتی که برمی گشت و نگاهم می کرد و می خواست که منم باهاش برم.</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 24pt; text-align: right;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;">الان اومده خونه و شاد و
خسته گرفته خوابیده. من ولی هنوز بغضم توی گلومه. برای اون نگاه اون لحظه لیام.
برای دل مامان و بابای خودم که چه جوری بچه شون رو رفت اون سر دنیا و چندین سال
نیومد. چه جوری هر روز دنیا بچه شون رو نمی بینن و طاقت می آرن. من که می خوام
لیام هر جا رفت برای زندگی بساطم رو جمع کنم برم خونه بغلی اش زندگی کنم. بله، من
از اون ننه ها هستم. از اون اعصاب خردکن ها.</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 24pt; text-align: right;"><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;">این هم لیام خوشحال من روز
اول مهد. ننه اش قربونش دست و پای بلوری اش</span><span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13.5pt;"><o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;"><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma",sans-serif;"> </span></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgV1aqtsgDm8e04t8cwt5T7pTRYjrouu3QAluCbal-QZX5U8bZhiDl5pDH2OTNFJcJkphIJajR1DskXmq2UIpXPp4KRRClzSDUq7IZAIKB9arvi1OYlIPl2D84-qKKNkKqotW3MhAxqK_Yb/s640/image1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="640" data-original-width="478" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgV1aqtsgDm8e04t8cwt5T7pTRYjrouu3QAluCbal-QZX5U8bZhiDl5pDH2OTNFJcJkphIJajR1DskXmq2UIpXPp4KRRClzSDUq7IZAIKB9arvi1OYlIPl2D84-qKKNkKqotW3MhAxqK_Yb/s0/image1.JPG" /></a></div><br /><p></p><p></p><div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-82765277598024578152020-08-31T22:02:00.003+04:302020-08-31T22:02:49.910+04:30چهل چلی <p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: x-small;"> </span></p>
<p class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 200%; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="AR-SA" style="color: black; font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 200%;">چهل سالم شد. برعکس سی سالگی
که از دو سال قبلش استرس داشتم و نگران و ترسیده بودم از پیر شدن، چهل سالگی
خیلی آروم و بی صدا اومد نشست بغل دستم. روز قبل از تولدم یک دسته جدید موی
سفید روی شقیقه ام دیدم. تا حالا کلا زیاد موی سفید نداشتم ولی هر بار یکی پیدا می
کردم کلی احساس پیر شدن می کردم. این بار ولی حس سرد و گرم روزگار چشیدن بهم دست
داد. حس کردم دسته جدید موی سفیدم و دو تا خط اخم که افتاده روی پیشونی ام اتفاقا
خوب به چهل سالگی ام می آد. خود چهل ساله ام رو دوست دارم. آرامشی رو که دارم دوست
دارم. نقش نظاره گرم رو توی روابط اجتماعی دوست دارم. دیگه مثل سال های قبل احساس
نیاز نمی کنم در وسط جریانات اجتماعی باشم .همین گوشه کوچیک خودم بشینم و زندگی ام
رو بکنم خوشحالم. همین که مشکلی نداشته باشی که غیر قابل حل باشه و خودت و عزیزانت
سلامت باشید، بسه برام</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="EN-US" style="color: black; font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 200%;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma",sans-serif; font-size: 11.0pt; line-height: 200%; mso-ansi-language: EN-CA; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></p><p></p><div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-2913380527898918222020-08-10T22:15:00.004+04:302020-08-10T22:15:44.820+04:30کرونا سال <p style="direction: rtl; text-align: right;"> آخرین پست اینجا رو ده مارچ نوشتم. ده روز قبل از تولد لیام یک سالگی لیام و پنج روز قبل از اینکه بفرستنمون بریم خونه. پنج روز قبل از اینکه کرونا چهره زندگی مون رو برای مدت نامعلومی تغییر بده. از اونروز، تا امروز که ده آگوست است پنج ماه گذشته. پنج ماهی که هر روز پشت کامپیوترها نشستیم، با استرس تعداد بیمارهای مناطق مختلف رو روزی چند بار چک کردیم. روزهایی که عادت کردیم که ماسک بزنیم وقتی بیرون می ریم. پنج ماه گذشته از اولین روزی که لیام رو بردیم خرید و دیگه بعدش تا مدت های مدیدی همراه ما خرید نخواد اومد. </p><p style="direction: rtl; text-align: right;">کرونا زندگی هامون رو عوض کرد. خیابون ها رو برای مدت طولانی ای خالی کرد. قدر دیدن دوستامون رو بیشتر دونستیم. قدر اتفاقات کوچیکی مثل اینکه بریم تو خیابون راه بریم و از دیدن آدمی که داره از روبرو می آد نترسیم. ولی این دوران سخت فقط یک خوبی برای ما داشت. که تونستیم تا شونزده ماهگی لیام سه تایی توی خونه باشیم. ساعت های خوبی رو با هم بگذرونیم و از زمان با هم بودنمون لذت ببریم. </p><p style="direction: rtl; text-align: right;">پسر چند مدتی یک معلم داشت به اسم جان که خیلی خیلی دوستش داره. ما از جان چیزهای زیادی یاد گرفتیم ازجمله اینکه چه طور متفاوت از اون چیزی که ما بلدیم، اینجا به زمان بچه ها ساختار می دن. از جان یاد گرفتیم که بشینیم هم سطح لیام و دنیا رو از اونجا نگاه کنیم. دیگه ولی پسرمون داره از کلاس جان فارغ التحصیل می شه که بره از دو سه هفته دیگه مهدکودک. اینقدر بزرگ شه که به عنوان یک موجود مستقل بره تو یک جامعه هم سال هاش وقت بگذرونه و دل من قراره ساعت ها در روز برای اون دست های کوچولو و خنده های بلند و دندون های فسقلی اش تنگ بشه. </p><p style="direction: rtl; text-align: right;"><br /></p><div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-53489631345254434372020-03-10T19:49:00.002+03:302020-03-10T19:59:18.702+03:30قل خورد از تخت افتاد پایین <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیروز درحالیکه لیام فقط برای دو دقیقه روی تخت تنها بود، توی خواب از روی کوه بالشی که دورش بود قل خورد و از تخت افتاد. ده دقیقه طول کشید که گریه ترس اون قطع شه. یک ساعت طول کشید تا من و روزبه بتونم از شوک دربیایم و نفس تازه کنیم. همه روز هم یا داشتیم چک می کردیم که با چه علایمی باید بره دکتر و یا داشتیم دنبال اون علایم می گشتیم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز که غبار خوابیده و آبها از آسیاب افتاده، تو کله من دو نفر دارن مدام غر غر می کنن. یکی که می گه مواظبت از اون بچه ای که هنوز هیچی از خطر نمی فهمه با تو است و خاک تو سرت با این مادری ات. یکی دیگه می گه که اگه با هر زمین خوردن بخوای اینجوری کنی بچه رو خل می کنی. بزرگ شدن زمین خوردن هم داره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کلا این روزها بیشتر با این حقیقت روبرو می شیم که تصمیم هایی که برای لیام می گیریم عواقب کوتاه یا بلند مدت دارن که مسوولش ماییم. تصمیم های درست و خوب یاد آدم نمی مونه ولی امان از تصمیم های غلط یا تصمیم های سخت. نفس آدم رو تا چند روز بند می آرن. </div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-20033528470184885742020-02-28T16:23:00.001+03:302020-02-28T16:23:14.443+03:30روزهای سیاه و سفید<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اومدم اینجا بنویسم که شرح این عشق و حالی که داریم با لیام می کنیم رو مستند کنم. اومدم اینجا بنویسم برای خودم، برای خودمون که روزهایی که از کار برمی گردم خونه، یک موجودی هست که کله اش رو برمی گردونه به سمت در، بعد اول نیشش باز می شه از دیدنم. ولی بعضی روزها یکهو یادش می آد که قهره باهام که از صبح نبودم. دیوار رو نگاه می کنه و به بازی کردن با موضوع جذاب بعدی مشغول می شه. هی هم زیر چشمی مواظبه که من حواسم بهش باشه. بعد که کم کم می چلونمش، یخش باز می شه و شروع می کنه به خندیدن. یک ده ثانیه ای تسلیم بوس و بغل مادر پسری می شه تا یادش بیفته کارهای هیجان انگیز دیگه ای دور و بر هستن که هنوز انجام نداده. چیزهایی که گاز نگرفته، اسباب بازی هایی که به هم نکوبیده و بی قراری می کنه که من رو بگذار زمین برم رد کارم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اومدم اینجا بنویسم که بیدار شدن صبح ها و از خونه بیرون اومدن ها وقتی اون توی خونه می مونه چقدر سخته. ولی چقدر لذت بخشه وقتی روی کاناپه دراز کشیدی و یکهو یک کله کوچیک می آد بالا و با نیش باز بهت نگاه می کنه و صداهای من درآوردی در می اره. حتی وقتی که ذوق زده می شه از اینکه توجه کردی بهش و یکهو بی هوا گازت می گیره هم زیبا و لذت بخشه.<br />
<br />
ولی همه اینها تو روزهایی رخ می ده که خبرهای هر روزش از روز قبل بدتره. این روزها روزهای سیاهی در بیرون و سفیدی توی خونه است. روزهایی که امیدوارم بگذره و امیدوارم سالم ازش بیرون بیایم.<br />
<br />
این ولی پسر است وقتی برای اولین بار رفت خرید واقعی. خوشحال بود و بلند بلند می خندید. ولی خوب وقتی دوربین رو می بینه باید حتما یک ژست خیلی جدی بگیره واسه دوربین ننه جانش.<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEglGhqhBfvJjKwNpNoaD2RwPUSpAOdrYSqnm0YnymzlU_dxtS5Ef9K4C5qWVN6D-6M8JF81I6LWztbPX4Xe4nC3HIUVE7ousdunF-GF504Fs1Ru_nI_0V_xDHMLWzxlG-bbgPthBw7Pgk5m/s1600/liam+shopping.jpeg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="1600" data-original-width="1200" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEglGhqhBfvJjKwNpNoaD2RwPUSpAOdrYSqnm0YnymzlU_dxtS5Ef9K4C5qWVN6D-6M8JF81I6LWztbPX4Xe4nC3HIUVE7ousdunF-GF504Fs1Ru_nI_0V_xDHMLWzxlG-bbgPthBw7Pgk5m/s320/liam+shopping.jpeg" width="240" /></a></div>
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-53914436860575379612020-02-11T17:49:00.003+03:302020-02-11T17:49:55.897+03:30اینجا به روز خواهد شد <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مدت زیادی است اینجا ننوشتم. انگار اینجا هم که واسه من مثل خونه دوم بوده همیشه، شامل بایگانی شدن کل بلاگستان شده. لیام ولی انگیزه جدیدم است واسه نوشتن. واسه اینکه این روزها و این لحظه ها رو یادم نره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز بعد از حدود یازده ماه از بودن خودش و حدود 20 ماه از وقتی که فهمیدم که قراره مادر بشم، این رو توییت کردم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
"<span class="css-901oao css-16my406 r-1qd0xha r-ad9z0x r-bcqeeo r-qvutc0">ایمیل زدم برای خانم مدیر یکی از مهدهایی که می خوام برم ببینم. نوشتم من پرستو هستم، مادر لیام یوسفی. خیلی خیلی لحظه عجیب و جمله عجیبی بود. کلا یادم رفت به خانمه چی می خواستم بگم. هنوز گاهی غافلگیر می شم از اینکه من مادر یک موجود درسته دیگه ام. یکی که تا هستیم به هم وصلیم.</span><span class="css-901oao css-16my406 r-1qd0xha r-ad9z0x r-bcqeeo r-qvutc0">" </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="css-901oao css-16my406 r-1qd0xha r-ad9z0x r-bcqeeo r-qvutc0"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="css-901oao css-16my406 r-1qd0xha r-ad9z0x r-bcqeeo r-qvutc0">خلاصه همه چیز رو میگه. اینکه من هنوز در بهت و تعجبم. اینکه یک نفر هست که آشناترین آدم دنیاست. انگار که من سال های سال است که می شناسمش. لیام جانم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="css-901oao css-16my406 r-1qd0xha r-ad9z0x r-bcqeeo r-qvutc0"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="css-901oao css-16my406 r-1qd0xha r-ad9z0x r-bcqeeo r-qvutc0"><br /></span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-49456279813021259042018-11-20T20:04:00.003+03:302018-11-20T20:04:54.675+03:30حال بد <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این حال می آد و می ره. همیشه وقتی تو همون موقعیت قبلی هستی همون احساس سخت می آد بالا و مثل همیشه به اشتباه فکر می کنی این بار دیگه آماده ام برای اینکه به این احساس غلبه کنم. یا حداقل آروم و بی صدا تحملش کنم تا موجش رد شه. ولی نمی شه. هر بار وقتی یادت نیست چقدر سخت بود، می آد می شینه همون جای قبلی تو دلت. شایدم توی گلوت. اونجایی که ورم کرده و نمی گذاره نفست بره بالا و پایین. شایدم نشسته روی سینه ات که نفست اینقدر سنگین شده. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لبخند می زنی. کفش روزهای برفی ات رو می پوشی و می آی سرکار. با هزار تا کاربر حسابی و ناحسابی و همکار خوشحال و شاد و خندون و خسته و غمگین و خلاصه از همه رنگ سر و کله می زنی. ولی اون حسه همونجاست وپاش هنوز یک جایی توی گلوت یا روی قفسه سینه ات هست. همونجا که نفس باید ازش رد شه و رد نمی شه لامصب. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هورمون ها خرن. از من گفتن. بعضی هاشون از بعضی های دیگه شون خرترن. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-23963411006899230952018-06-23T01:46:00.002+04:302018-06-23T01:46:31.116+04:30به بهانه از دست دادن رمیصای عزیزم <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
**** این پست شامل یک عالمه غر و غصه است. حال جمعه غروب خودتون رو بیخود نگیرید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
1- هر چقدر هم بشنوی که از دست دادن عزیزان خیلی سخته، هر چقدر هم که بگی دور بودن وقت از دست دادن سخته، هر چقدر هم که بگی زندگی همینه و مرگ تنها بخشی از زندگی است که هیچ کاری اش نمی شه کرد و دقیقا صفر درصد روش کنترل داری، هر چقدر سعی کنی خودت رو ذهنی آماده نگه داری برای اتفاقاتی که پیش می آد، هیچ فایده ای نداره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مرگ هر بار با شدت تمام می خوره توی صورتت. از دست دادن هایی که از دو قاره اونورتر حتی نمی تونی لمسش کنی و خودت رو پیدا کنی، حتی نمی تونی درست گریه کنی، با شدت هر چه بیشتر می خورن توی صورتت. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وقتی زمان و مکان و فضا و زبان و لباست و هر آن چه بیرون از وجودت است متفاوت است با چیزی که داری در درونت حس می کنی، تو یک فضای غیر واقعی و عجیب زندگی می کنی که گذشت زمان هم کمکش نمی کنه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
2- جلسه آموزش افزار داشتیم، چهار روز قبل از ددلاین اساسی زنده کردن (Go Live) نرم افزار. از اون موقع های سرکار که حتی وقت نمی کنی سرت رو بخارونی یا غذا بخوری. تا وقتی یکی از شرکت کننده ها وارد سیستم بشه، تلگرامم رو باز می کنم. پیغام اولی که می بینم به نظرم شوخی زشتی می آد. نوشته تصادف کرد. رفت. تو دلم می گم چه شوخی زشتی می کنی آخه. ده دقیقه بعد یکهو انگار یک چیزی می خوره تو مغزم. انگار تازه فکر می کنم نکنه شوخی نکرده باشه. تا حالا اصلا همچین شوخی ای نکرده. می آم بیرون و بهش زنگ می زنم و می فهمم که شوخی نیست. سنگدلی به اسم سرنوشت، رمیصای عزیز مهربانمون رو از ما گرفته. سخت ترین قسمت همه این غم بزرگ وقتی است که باید با قدم برداری و برگردی که به کلاست. با پاهایی که هر کدوم به نظرم دو تن حس می شن، بر می گردی سرکلاس و همه لحظه های دو ساعت آینده اش دونه دونه تصویرهای زیبای صورت عزیزش جلوی چشمت رژه می ره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
3- ک. گفت اینها رو یک جا بنویسیم نگه داریم که بعدها به رهام نشون بدیم که بدونه مادرش چه زنی بود. من همه اش به به دنیا اومدن رهام فکر می کنم. به اینکه چقدر رمیصا سختی کشید که آب از دل رهام تکون نخوره. خار به پاش نره. حتی وقتی توی دلش بود. وقتی به دنیا می اومد. عاشقانه هایی که هر روز براش تو اینستا می نوشت. به روزی که با حال روحی و جسمی خیلی بد خونه اش بودم. فقط بهم یک آب و عسل داد و آرامشی که اون روز توی خونه اش گرفتم هنوز با هر بار فکر کردن بهش می ریزه توی جونم. وقتی برای اولین بار دعوتم کرد و همه خانواده روزبه رو خونه اون دیدم. وقتی که درحالیکه که کمتر از یک هفته بود زایمان کرده بود، اومد با من و روزبه خداحافظی کرد. وقتی اینقدر مهربون و گشاده رو بود که مامانم اولین باری که اومد خونه اش عاشقش شد. یاد روزهای غمگین اوایل مهاجرتم که همیشه از هر جایی که فامیل جمع بودن لحظه به لحظه برام عکس می گرفت و می فرستاد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ذهنم همینجوری همه این خاطره ها رو می گذاره کنار هم و به رهام فکر می کنم که می تونست چقدر خوشبخت باشه که تا حداقل چهل پنجاه سالگی اش همچین مادری رو توی زندگی اش داشته باشه. خوشبختی ای تو شش سالگی ازش گرفته شد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امیدوارم در آرامش باشه. امیدوارم دنیا آدم های بیشتری شبیه اون داشته باشه. امیدوارم یک روزی گره این غم توی گلوم باز شه. شاید هم یک روز منم تونستم مثل بقیه آدم ها از دست دادن ها رو یاد بگیرم. امیدوارم رهام اینقدر خوشحال و خوش بخت باشه تو زندگی که هی آرزو کنه کاش مادر نازنین نازک تن اش پیشش بود که شادی اش رو ببینه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-17142343204694147512018-04-24T18:38:00.000+04:302018-04-24T18:38:24.526+04:30انسان ها موجودات ناامید کننده ای هستن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک روزهایی آدم بدجور از آدمیت ناامید می شه. وقتی مرزهایی که خودمون ساختیم جلومون رو می گیره که آدم ها نتونن برن و آدم های عزیزشون رو که لحظه های آخر زندگی شون است ببینن. نتونی بری و وقتی کسی رو از دست دادی پیش خانواده ات باشی چون سربازی و نمی تونی وارد کشور خودت بشی. وقتی نمی تونی برای دو هفته برگردی به کشوری که چند سال توش زندگی کرد که تموم شدن درست رو با دوستات جشن بگیری چون ویزات به موقع نرسیده. وقتی یک جوون رعنای بیست و پنج ساله سوار یک ون می شه و می ره تو پیاده رو. بعدهم با لبخند و خونسردی وایسه جلوی پلیس بگه بزن من رو. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من زیاد، خیلی زیاد، از آدم ها ناامیدم. از مرزهای خود ساخته و خودخواهی و بی توجهی مون. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-54627899712595779712018-02-27T21:00:00.001+03:302018-02-27T21:00:18.404+03:30دلم تنگه پرتقال من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<o:OfficeDocumentSettings>
<o:AllowPNG/>
</o:OfficeDocumentSettings>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:TrackMoves/>
<w:TrackFormatting/>
<w:DoNotShowPropertyChanges/>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:DoNotPromoteQF/>
<w:LidThemeOther>EN-US</w:LidThemeOther>
<w:LidThemeAsian>X-NONE</w:LidThemeAsian>
<w:LidThemeComplexScript>AR-SA</w:LidThemeComplexScript>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
<w:SplitPgBreakAndParaMark/>
<w:EnableOpenTypeKerning/>
<w:DontFlipMirrorIndents/>
<w:OverrideTableStyleHps/>
</w:Compatibility>
<m:mathPr>
<m:mathFont m:val="Cambria Math"/>
<m:brkBin m:val="before"/>
<m:brkBinSub m:val="--"/>
<m:smallFrac m:val="off"/>
<m:dispDef/>
<m:lMargin m:val="0"/>
<m:rMargin m:val="0"/>
<m:defJc m:val="centerGroup"/>
<m:wrapIndent m:val="1440"/>
<m:intLim m:val="subSup"/>
<m:naryLim m:val="undOvr"/>
</m:mathPr></w:WordDocument>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" DefUnhideWhenUsed="true"
DefSemiHidden="true" DefQFormat="false" DefPriority="99"
LatentStyleCount="267">
<w:LsdException Locked="false" Priority="0" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Normal"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="heading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="35" QFormat="true" Name="caption"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="10" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" Name="Default Paragraph Font"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="11" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtitle"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="22" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Strong"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="20" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="59" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Table Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Placeholder Text"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="No Spacing"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Revision"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="34" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="List Paragraph"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="29" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="30" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="19" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="21" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="31" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="32" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="33" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Book Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="37" Name="Bibliography"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" QFormat="true" Name="TOC Heading"/>
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0mm 5.4pt 0mm 5.4pt;
mso-para-margin-top:0mm;
mso-para-margin-right:0mm;
mso-para-margin-bottom:10.0pt;
mso-para-margin-left:0mm;
line-height:115%;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-ascii-font-family:Calibri;
mso-ascii-theme-font:minor-latin;
mso-hansi-font-family:Calibri;
mso-hansi-theme-font:minor-latin;
mso-bidi-font-family:Arial;
mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
</style>
<![endif]-->
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt;">از لیست همه مفاهیم مسخره
عالم یکی هم اینکه اگه هر روز و همیشه برای کسی یا چیزی دلت تنگ باشه، هیچ کاریش
نمی تونی بکنی. حتی نمی تونی بگی به اون آدم</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>. </span><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt;">خوب
دفعه اول. بگه منم همینطور. دفعه بعد بگه ممنون. خوب دفعه بعدش چی بگه. گاهی
"دلم برات تنگ شده" ها اینقدر تکراری می شن که دیگه از معنی خالی می شن.
مثل "دوستت دارم ها"، مثل "مواظب خودت باش" ها. جمله اش دیگه
نشون نمی ده که چقدر معنی توشه. که چقدر حجم حس تو بیشتر و بزرگتر از اون چیزی است
که می گی یا می نویسی. چرا بعد این همه سال و این همه پیشرفت تکنولوژی یک وسیله ای
یا راهی پیدا نشده که آدمیزاد بتونه حسش رو به اشتراک بگذاره</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>. </span><span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt;">یا
یک چیزی بگه که طرف مقابل بگه "آهان، فهمیدم چی می گی". این دانشمندها معلوم
نیست چه کار می کنن پس</span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%; mso-ansi-font-size: 12.0pt; mso-bidi-language: FA;">. اینهمه آزمایش روی موش ها و خرگوشها<span style="mso-spacerun: yes;">
</span>و میمون های طفلک کردن، هنوز نتونستن محبت و دلتنگی یکی شون رو به یکی دیگه
منتقل کنن یعنی؟ چرا خوب؟</span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-65252065238769774622018-02-16T00:38:00.001+03:302018-02-16T00:38:03.635+03:30سلام گلمر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گلمر می گه زندگی همینه دیگه. ترکیبی از چیزای خوب و بد. راست هم می گه. زندگی همین فاصله بین لحظه های شادی و خنده و رقص و لحظه های تنهایی و ترس و بالا نیومدن نفس است. زندگی همین خوندن ها و نخوندن ها و رنجیدن ها و به شادی کسی شاد بودن ها است. همین عکس ها و فیلم هایی که از سر و ته دنیا برای هم می فرستیم. با دیدن خنده همدیگه شاد می شیم با دیدن غم پشت چشم های همدیگه دلمون می ریزه. زندگی همین روزهای سرد و گرمه که نمی فهمی باید هیتر زیر پات رو خاموش کنی یا روشن. همین لحظه های بیدارخوابی نصفه های شب، همین تپیدن ها و مچاله شدن ها در خود، تا وقتی که لحظه رهایی برسه و نفست دوباره تازه بشه. پشت بندش این لحظه های آرومی که از عشق سرشار می شی. همین دیدن دسته دسته گل نرگس تو عکسهای بقیه و پیچیدن بوش توی دماغت. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گلمر راست می گه. نفس آدم خلاصه می ره و می آد. حالا یک روز با شادی یک روز با غصه.زندگی همینه.</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-26876036225570260522018-02-05T21:46:00.002+03:302018-02-05T21:46:57.985+03:30گزارش این روزها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نشست اول:<br />
<br />
این روزها اینقدر تند و تند می گذرن که من اصلا نمی فهمم که چه جوری صبح شب و شب صبح می شه. چهارتا پروژه کاری و حداقل چهار تا پروژه شخصی-خانوادگی دارم که هر کدومشون برای یک زندگی تمام وقت کافی هستن. اصلا نمی دونم چی شد که از اینجا سر درآوردم و نمی دونم چه جوری شد که اینجوری شد. یکهو به خودم اومدم دیدم طناب ها به دست و پام بسته شده ان. این وسط، استرس زیاد واضطراب کهنه و قدیمی هم هی می آد بالا و می ره پایین. تازه دارم می فهمم که من کارهای جدید رو قبول یا تعریف می کنم وقتی که استرس زیادی از کارهای موجود دارم. اینجوری تو کوتاه مدت به یک کار جدید کم استرس فکر می کنم و تو بلند مدت هی وضع بدتر و بدتر می شه. مهم نیست حالا. خواستم بگم که چقدر دارم نمی فهمم روزهای زندگی دارن چه جوری می گذرن. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد از دیدن چهار تا زمستون کانادا، وسط زمستون پنجم برای اولین بار دوست شدم با آب و هوا. البته وقتی سرده، هر جا زیر منفی بیست و پنج درجه، خسته و شاکی ام. ولی همه هستن. بقیه روزها، هیجان مخفی بامزه ای دارم هر وقت که پیش بینی آب و هوا رو باز می کنم و طوفان های احتمالی و کم احتمال رو دنبال می کنم. حال از اینکه چه بلایی سر کره زمین آوردیم که هر روز از هرجا خبر سیل و بارون و برف و سرما و گرمای خارج از الگوی مورد انتظار داریم بماند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تو این زمستون ولی یک بار دیگه می رم جلوی کلاس و درس می دم. فکر کنم بهترین کلاسی باشه که تا حالا درس دادم. هم چون موضوعش مدیریت پروژه است و من براش هزاران هزارن مثال از سال های کاری ام دارم.<br />
<br />
نشست دوم:<br />
این پست رو تو دو تا نشست نوشتم. اینجوری که شروع کردم به نوشتن و نمی دونم تو همین دیوونه خونه این روزها با هزار و دویست تا کار مختلف که همزمان ددلاین همه شون فرداست، چی شده که من بدون پست کردن نوشته بالا رو پست نکردم و بلند شدم از پای کامپیوترم.<br />
به هر حال، این روزها روزهای هیجان انگیز و خسته کننده و داغون کننده ای است. پر از تجربه های مختلف و عزیز و سخت. دیگه سرماخوردگی فوریه رو هم سوارش کنی ملغمه ای می شه که به گفتار راست نمی آد (سلام مریم).<br />
<br />
نشست سوم:<br />
<br />
باورم نمی شه که بازم نتونستم پست کنم این یادداشت رو. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم. فقط اینو پست کنم فقط برای ثبت کردن اینکه چقدر دیگه حتی نمی تونم یک دونه پست هوا کنم بدون اینکه یک جا آتیش بگیره و مجبور شم نصفه ول کنم کارم رو. من که یک زمانی اینقدر در یک نشست پست می نوشتم که می گذاشتم پست ها بعدا سر یک زمانی پابلیش شن.<br />
<br />
<br />
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-41855601998651450202017-11-24T20:12:00.000+03:302017-11-24T20:47:10.445+03:30چایی داغه، دایی چاقه <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">یکی دو روز پیش راجع به
فقدان حرف زدیم و اینکه دور هم بودن و مراسمی که بعد از از دست دادن عزیزی به طور
معمول برگزار می شه، یک جور تور حمایتی (سلام آزاده) است. اینکه آدم ها فرصت می
کنن در کنار هم و با هم فقدان عزیز از دست رفته پردازش کنن و راحت تر و زودتر مسیر
پذیرش رو طی کنن. </span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">شاید از دور بودنه، شاید هم
از راحت نبودن من با مقوله مرگ، ولی من هنوز از دست دادن دایی عزیزم رو باور نکردم
و باهاش کنار نیومدم. هنوز کار کردن با مداد اتود اشکم رو در می آره چون تو بچگی
ام اون قهرمان همه چیز بلدی بود که حتی بلد بود مداد اتودهای خراب ما رو درست کنه.
اگه اتفاقی نگاهم به پیچ عینکم بیفته که از اون یاد گرفته بودم روش برق ناخن بزنم
که دیگه باز نشه، همه اون فقدان به شدت روز اولش می آد بالا. دیدن خوابش، تم
تکراری خواب هام شده. تو همه اون خواب ها هم با اینکه باهاش حرف می زنم اما می
دونم که دیگه نیست. می دونم که باید گریه کنم ولی همه اش سعی می کنم گریه نکنم که
اون خودش نفهمه که دیگه مرده. که آرامشش به هم نخوره. </span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">ولی واقعا آیا ما هیچ وقت
با حس فقدانمون کنار می آیم؟ یا یاد می گیریم باهاشون زندگی کنیم؟</span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">برای من فکر می کنم دومی
اتفاق می افته. سعی می کنم به خودم بگم که دایی عزیز تپل من تا من هستم و اتود و
عینک دارم هر روز توی دل و فکر من هست. خودم رو به زور برمی گردونم سرکار و شروع
می کنم به مشق نوشتن. </span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-57109075351789212862017-10-20T22:26:00.000+03:302017-10-20T22:26:15.114+03:30دلخوشی های کارمندی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کار فکری دارم می کنم و موسیقی می تونه من رو از محیط اطراف جدا کنه و تمرکز بهم بده که بتونم سریع تر کار رو انجام بدم. آهنگ هر چقدر شش و هشتی تر باشه، قدرتش در کمک به تمرکز من بیشتره. حالا امروز سرکار گوشی بدون سیم گذاشتم گوشم.فایلم رو می فرستم پرینت یا راه می افتم برم تو دفتر بغلی چیزی بیارم، شهرام شب پره عزیز توی گوشم و همراهم می آد. با هم دو تایی می ریم تا پرینتر و برمی گردیم با چند نفر از همکارها هم توی راه به انگلیسی خوش و بش می کنیم. این شنیدم همزمان ترانه فارسی و حرف زدن به انگلیسی از جدیدترین قابلیت هام است که باهاش خیلی خوشحالم. می خوام تست کنم ببینم برد شهرام شب پره ام تا کجاست. اگه ساختمون روبرویی هم برای کار برم می تونم با خودم ببرمش یا نه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-75006134319064796822017-09-26T02:46:00.001+03:302017-09-26T02:46:59.264+03:30از رویای نیمه شب تابستان و باقی قضایا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
1- نفس های آخر تابستونه. البته خیلی نفس های قوی و حسابی ای است. هر روز روی موبایل هشدار گرمای هوا می گیریم. البته حالا اینقدر هم که جیغ جیغ می کنن و می کنیم نیست. دما معمولا کمی زیر سی درجه است و با توجه به رطوبت احساسش کمی بیشتر از سی درجه است. این موج گرما دقیقا وقتی اومد که مردم به مقام تسلیم و رضا درمقابل رسیدن پاییز نایل شده بودن. دقیقا وقتی که کم کم ژاکت ها رو از پستو می کشیدیم بیرون و کابوس روزهای یخبندون منفی فلان قدر تو کله مون شکلک های ترسناک درمی آورد، این موج گرما یک بار دیگه اومد و یادمون رفت که قراره به چه سمتی بریم. مثل اون شکلاتی که تو سه چهار سالگی قبل از آمپول زدن بهمون می دادن. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
2- القصه، ما این روزهای گرم تابستون که همه با شلوارک و پیرهن های تابستونی شون در حال آفتاب گرفتن هستن سرکاریم. محیط کاری جذابی دارم. فعلا که کمی بیشتر از یک ماه از بودن توش گذشته، خوشحالم ازش. آدم های مهربون و جذابی دور و برم هستن. البته من با بیشترشون مناسبات کاری ندارم. تیم من تو شش نفر خلاصه می شه. چهار تا خانم و دو تا مرد. تعداد مدیران زن شرکت به طور قابل ملاحظه ای زیاده. برای من که هیچ وقت عادت نداشتم تو محیط کاری این نسبت مدیر زن ببینم، تفاوت خیلی بارز است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
3- آدم ها به طرز قابل ملاحظه ای مهربون و حمایتگر هستن. ظاهرا اینکه شرکت تو حوزه عمومی است تو این قضیه موثر است. چون مدیر پروژه مون که اون هم هم زمان با من استخدام شده و از بخش خصوصی اومده، روزی چند بار به این موضوع اشاره می کنه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
4- از تفاوت های خیلی پررنگ برام، تفاوت محیط با محیط دانشگاه است. اینکه تو محیط آدم ها عادت دارن که دستاوردهای اعضای تیم رو مشخص کنن، بگن که چه جوری نتیجه کار تو کمکشون کرده توی کار خودشون. کاری رو می کنی که توی شرح وظیفه ات است و به خاطرش حقوق می گیری. راه به راه ازت تشکر می کنن. بابا خوب مگه من رو برای همین کار استخدام نکردید؟ این چیزی است که اصلا تو دانشگاه وجود نداره. حداقل برای من تو شش سال گذشته وجود نداشته. اونجا کار می کنی و نتایجت رو تو هر مرحله ای می فرستی، روش نظرهای ضد و نقیض می گیری. تو دانشگاه همیشه احساس کامل نبودن، کافی نبودن، به اندازه کافی ندونستن، و به اندازه کافی کار نکردن همراه منه. این احساس هم مستقل از میزانی است که خودم کار می کنی. اینجا حس کافی بودن و درست بودن و achievement می کنی. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
3- حالا نیومدم اینجا که اینها رو بگم. اومدم بگم بزرگترین مشکلم این یک ماه و اندی اسمم بوده. آخه دیگه آسون تر از پرستو مگه داریم؟ روزهای اول وسطش خسته یا گم می شدن. این شد که مثل دانشجوهای آکلند، پرستو کوتاه شد. حالا شما سعی کن "پرس" رو به هشت نوع مختلف اشتباه بخونی. نمی تونی که. ولی همکارای من موفق شدن. هشت تا ترکیب مختلف از اسم من موجود است که دارم یاد می گیرم به همه شون جواب بدم. امروز در شروع هفته ششم، یکی تو دفتر داشت "سمی" نامی رو با فتح س صدا می کرد. خوب من دیدم اولش P نداره، کله ام رو نیاوردم بالا. اومد دم میز من. معلوم شد تصمیم گرفته سمیعی آسونتر از اسمم است. اونم به سمی تقلیل داده. خلاصه تا حالا نه تا اسم دارم. خدا رو شاکرم که اسمم آسون بوده تازه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
4- کار کردن بهترین راه برای قاطی شدن با جامعه و دیدن آدم های مختلف و زندگی های مختلف است. تو این مدت چندین آدم خیلی خیلی جالب دیدم. یک "مدیر پروژه های فنی" که مدیر پروژه خارق العاده ای است بدون اینکه ایده ای داشته باشه که سیستمی که داره مدیریتش می کنه چه جوری کار می کنه. اینکه چه جوری از همه مکالمات و مستندات فنی، لیست کارها و پیگیری ها رو به صورت انتزاعی استخراج می کنه و کارها رو پیش می بره برام فوق العاده جذابه. یک مدیر ارشد خانم هم داریم که کارش رو با خدمات تلفنی به مشتری ها، customer service، شروع کرده. از پایین ترین سطح یک سازمان و راهش رو ساخته به بالا. یک مدیر فناوری اطلاعات هم تو یکی از ساختمون ها داریم که ده سال تو همین شهر کوچیک ما راننده اتوبوس بوده و همزمان پاره وقت می رفته دانشگاه و ترمی یکی دو تا درس برمی داشته. می گفت بیشترین چیزی که دلش تنگ می شه از اون روزها گشتن توی شهر و دیدن زیبایی ها و آدم هاست. این روزها وقت نهار می ره با ماشین دور می زنه تو شهر و ساندویچش رو می خوره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
5- ته ته اش ولی در این روزهای کاری، قیافه خرس و پست های وب لاگش از دوران کارمندی اش یکسره جلوی چشمم است. ندیده ترین آدمی است که این روزها بیش از همه بهش فکر می کنم. به اون و به غزاله. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
6- کاری دارم می کنم که سیزده چهارده سال پیش برای اولین بار غزاله برام تعریف کرد که همچین نقشی در بعضی از تیم های آی تی وجود داره. هر روز فکرش رو، تصویرش رو، اون تیکه از خودم رو که دوستش بود برمی دارم و می برم سر کار. یادش می شینه کنارم و به همون دو سه تا جمله ای که بهم گفته بود راجع به این کار فکر می کنم. خارق العاده است که اون موقع این دید رو به کار داشت. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. این خیلی مسخره و غیر قابل فهمه که من هستم، می رم سرکاری که اون راجع بهش حرف می زده، که ناخن هام رو لاک می زنم به روشی که اون یادم داده بود و اون نیست. که وقتی موبایلم رو خاموش می کنم یاد اون می افتم که شب ها دوست داشت تلفن ها خاموش باشن. بعد اون نیست که زیبایی و زشتی و شادی و غم زندگی رو بیشتر از اینها ببینه. که عاشقی ها، شادی ها، گریه ها کنه. دنیا رو نمی فهمم. دلم براش تنگه. انگار که دیگه وقتشه بعد این سال ها که ندیدمش، ببینمش. که انگار اصلا این سال های نبودنش نبودن. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div>
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-17120563567320922142017-09-13T19:12:00.001+04:302017-09-13T19:13:30.845+04:30بالای ابرها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<ul dir="rtl" style="text-align: right;">
<li>یک وقتی یک مکالمه هایی یک چیزی هستن که شاید سال ها آرزوشون کردی. سال ها بهشون امید داشتی. سال ها حسشون می کردی ولی نمی دونستی چه جوری کلمه شون کنی. مطمئن هم نبودی اگه کلمه شون کنی اونور خط گوش شنوا براشون هست یا نه. </li>
<li>یک دوستی دارم که به جد معتقده که تو فقط کافیه دوست بداری و عشق بورزی و این رو نشون بدی به آدم خاصت. اون عشق خودش راه خودش رو پیدا می کنه. توی وجود تو و بیرون از تو. از دوستی ها حرف می زنم ها. دوستی ساده ما. هرچند که فکر می کنم به خیلی رابطه های دیگه می شه تعمیمش داد. </li>
<li>دو شب پیش، تلفن ساعت دوازده شبی گرفتم و چیزهایی شنیدم که سالها منتظرشون بودم. نه که منتظرشون. سالها اون تو بودن، توی کله و دل من. شنیدنشون از دوست، یک بار دیگه من و برد بالای ابرا. همون جایی که این دوستی هفده سال پیش ازش شروع شده بود. دو روزه که هر وقت در طول روز یاد اون مکالمه می افتم، اشک تو چشمام جمع می شه. از اینکه کلمه شدن این حس ها، از اینکه نه تنها گوش شنوا، که یکی عین خودم اونور این طناب بود. از اینکه عشق کار خودش رو می کنه. </li>
<li>یک نفس عمیق می کشم و این حس رو فوت می کنم روی بقیه زندگی ام. مادربزرگم معتقد بود که فوت کردن دعاش رو می بره می رسونه به اون چیزهایی که باید. شاید هم انتقال قدرت فوت ژنتیک بود و فوت من هم کار کرد. </li>
<li>من چه سبزم امروز. ممنونم دوست بالاابری </li>
</ul>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-89411680324779025502017-09-12T21:52:00.001+04:302017-09-12T21:52:40.165+04:30از روزمرگی های یک کارمند مهاجر <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از سخت ترین قسمت های روز، وقتی جای جدیدی سرکار می ری، وقت های نهار است. یکهو یک ساعت وقت اضافه رو دستته که نمی دونی باهاش چه کار کنی. دو هفته اول کار دوست عزیزی مسافر اینجا بود. می رفت گشت هاش رو می زد، نهار با هم می رفتم رستوران های اطراف محل کار من، یک ساعت معاشرت سیر می کردیم. بعد که رفت من موندم و این یک ساعت های وسط روز که روی دستم می مونن. معمولا از ساعت ده و یازده شروع می کنم دنبال پایه نهار گشتن، رفقای نزدیک و همکار و دور و بر. کسی که پیدا نشه مجبور می شم گیر بدم به روزبه که بیاد طرف من و نهارش رو با من بخوره. یک روزهایی ولی حتی اون هم کار داره و من می مونم و ساندویچ پیچیده شده تو فویل کارمندانه خودم. می رم مثل کارمندهای توی فیلم ها روی یک نیمکت رو به آب می شینم. غذام رو می خورم. با خودم مشاجره می کنم که آیا خرده های نونم رو بریزم برای پرنده های دور و برم یا شهروند خوبی باشم و به حرف شهرداری گوش کنم. بعد برمی گردم سرکار، پشت میزهای قهوه ای. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد از اون دو هفته اول ولی دو روز بوده که نهار خیلی بهم چسبیده. یک روز که مثل پدربزرگ ها مون تو شهرهای کوچیک و بی ترافیک قدیم، با روزبه کله کردیم و برگشتیم خونه. با احتساب دو تا یک ربع توی راه، نیم ساعت خونه بودیم، نهار خوردیم، یک قسمت سریال طنز بیست دقیقه ای درازکش دیدیم و بعد برگشتیم سرکار. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روز دوم هم امروز بود که با ساندویچ کارمندی ام اومدم تو کافه پایین شرکت نشستم. کله ام رو کردم تو موبایلم و با کلی هیجان با دوستان پخش و پلا در اقصی نقاط جهانم حرف زدم. قیافه ام شبیه کارمندها بود که با ساندویچشون ور می رن و کله شون توی موبایل است. اما دلم انگار رو یک مبل لم داده بود، با دوستاش معاشرت می کرد. یک ساعت نهار که تموم شد، انگار از یک گردهمایی حسابی یک ساعته اومده بودم، شارژ و شاداب برگشتم سرکار.</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-7569575534807340132017-08-31T17:50:00.000+04:302017-08-31T17:50:01.386+04:30حال و هوای این روزها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; line-height: 115%;">هر دوره ای از زندگی مشخصات خودش
رو داره. حال و هوای آدم هم براساس اینکه تو روز چه کارهایی می کنه عوض می شه. شده
حکایت فرسودگی این روزهای من. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; line-height: 115%;">بعد از شش هفت سال، دوباره برگشتم
به سیستم کارمندی. به سیستم صبح یک ساعتی بیای، شب یک ساعتی برگردی. اومدی بیرون
مغزت رو پاک کنی تا فردا صبح که برمی گردی. دیگه به هیچی فکر نکنی</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="EN-US" style="font-family: Tahoma, sans-serif; line-height: 115%;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; line-height: 115%;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> براساس
تصور خودم از خودم و تجربه یک دهه و نیم کار کردن قبلی، فکر می کردم سخت ترین بخش
این کار جدید بیدار شدن صبح ها باشه و خوشحال ترین وقت عصرها وقت پایین کشیدن
کرکره. ولی برخلاف این تصور، صبح ها با تقریب خیلی خیلی خوبی خوب و راحت بوده.
شاید هم چون ساعت ورود منعطف هست، به من والد گریز احساس زور شنیدن نمی ده و واسه
همین نسبتا به موقع می رسم سر کار. ولی امان از عصرها. ساعت کاری که تموم می شه،
فقط نیم ساعت خوشحالم که وقتم مال خودمه. ولی فعلا، و احتمالا تا حدود ده ماه
آینده من همچنان کار دانشگاه رو خواهم داشت. و امان از اون تیکه ای از کار توی
دانشگاه که زمان خاموش کردن مغز نداره. نمی شه گفت امروز تعطیلش می کنم. یا می رم
فردا صبح برمی گردم ادامه می دم کارم رو. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; line-height: 115%;">خلاصه که حس
و حال این روزهای من، علاوه بر هیجان کار جدید و محیط جدید و آدم های جدید و چالش
های جدید، گره زدن دو تا زندگی متفاوت به هم است. گیر کردن بین دو تا چرخ دنده که
هر کدوم برای خودشون خیلی راحت و نرم می چرخن. موندن در میانه جفتشون وقتی هر
کدومشون یک طرفی می رن حس فرسودگی به آدم می ده. زندگی دانشگاه و کار دو تا زندگی
متفاوت ان که هر کدومشون به تنهایی به روش خودشون انرژی آدم رو مصرف می کنن.
دوتاشون با هم واقعا خرد و خسته کننده است. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; line-height: 115%;">فعلا فقط به
خودم می گم فقط چند ماه است. سعی ام رو می کنم و امیدوارم که هیچ کدوم از این توپ
ها از دستم نیفته. ولی تمام مدت ته مغزم دارم برنامه ریزی می کنم که اگه یک توپی
خواست بیفته کدوم باشه ضررش و حسرت بعدش کمتره. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; line-height: 115%;">این بود
خلاصه زندگی یک ذهن فرسوده <o:p></o:p></span></div>
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-64508771298329579922017-06-16T00:46:00.002+04:302017-06-16T00:46:26.238+04:30نقض غرض<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
1- یک سری آدمیم پیچیده شده تو "نقض غرض". همه چیزمون به همه چیزمون می آد. همه هم اشتباهی. می خوایم با بچه ها بازی و حال کنیم، تبدیل می شه به جلسه آموزشی. می خوایم با نوجوون تر ها دوست بشیم، یکهو می شیم بزرگ و با تجربه و می ریم بالای منبر. می خوایم با یک دوست همدلی کنیم چوب قضاوتمون رو در می آریم. اندازه می زنیم و می زنیم تو کله اش. می خوایم خودشناسی کنیم که به آرامش برسیم. تهش کمی و کاستی و عقب موندگی هامون رو لیست می کنیم. دارو می سازیم واسه اضطراب و افسردگی، عوارض جانبی اش اضطراب و افسردگی است. لباس می سازیم برای آدم های با سایز بالا، همون الگوی سایز 2 رو بزرگ می کنیم می اندازیم رو پارچه. می خوایم صلح و دموکراسی صادر کنیم یک جا، اسلحه بهشون می فروشیم، فردا بمب می ریزیم سرشون.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
2- رفتم سراغ کتاب درمورد عدم تمرکز، سیصد صفحه. گفتم کتاب زیادی طولانیه. کلی پادکست جستم، راجع به بیش فعالی دو ساعت و نیم حرف می زنه توش سه تا جمله هم مطلب نداره. بابا ننه ات خوب، بابات خوب. خوب آدم بیش فعال مشکلش اصلا همینه که نمی تونه طولانی تمرکز کنه واسه دو تا جمله، دو ساعت و نیم بی حرکت بشینه تو رو دنبال کنه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
3- قبلا گفته بود آدم های شکارچی روزی هشت ساعت کار می کردن، هشت ساعت حال و تفریح و نقاشی تو غار، هشت ساعت خواب. این همه پیشرفت کردیم، هنوز هشت ساعت کار می کنیم. با این تفاوت که اون هشت ساعت هم کار بود، هم غذا، هم ورزش. تازه بعد از هشت ساعت کار، دو ساعت باید تو ترافیک بمونم. چهار ساعت غذا بخریم و بسازیم و بخوریم و بسوزونیم. یعنی هر چی پیشرفت کرده بشر به ضررش تموم شده. حالا اومده می گه، براساس یک سری شواهد، ظاهرا انسان شکارچی چهار ساعت فقط کار می کرده برای شکار و خوردن و جمع کردن. گفتم دیگه تحمل ندارم. شرح بد بختی ها رو نده. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
4- به یک عزیزی گفتم ایشالله خدا پول بده بهمون. پول خوبه. گفت آره ولی کمش خیلی بده. راست می گفت واقعا. تف تو کمبود پول و دور بودن راه و حسرکت های تو دلمون مونده. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
5- مامانم رو دل داری دارم که دلش برای برادر عزیزش که رفته تنگ شده. که یک عمر نزدیک هم و با هم زندگی کردن خوب. حالا از اون روز هی خودم هر روز به داداشم فکر می کنم و اینکه چقدر دلم تنگه و چقدر دوری خر است و چقدر اصلا خودم که دورم خرم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
5- ته همه اش اینکه خودم خرم. یعنی اصلا ما نسل بشر خریم. دسته جمعی خریم. هی یک کارهایی می کنیم دنیا رو برای خودمون سخت تر می کنیم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
6- کتاب یا پادکست درمورد عدم تمرکز بلدید که حوصله آدم رو سر نبره؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-28480526399155528872017-05-30T01:09:00.001+04:302017-05-30T01:09:32.424+04:30هرمایونی یا نویل؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
احساسم سر کلاس ها و سمینارها بین هرمایونی و نویل لانگ باتن نوسان می کنه. نمی فهمم بالاخره با سوادم یا بی سواد و بی دست و پا. تازه دارم می فهمم، مشکل مشکل من نیست. تلاش برای یاد گرفتن یا دانستن دقیقا مثل وقتی است که شروع می کنی لیست کارهای روزانه ات رو نوشتن. به ازای هر یک کاری که انجام می دی و خط می زنی، شش تا دیگه به ته لیست اضافه می شه. هر چی پیش می ری، عقب تری از خودت. یاد گرفتن هم دیگه همینجوری شده. هر یک ساعتی که می خونی یا می شنوی یا سعی می کنی چیزی یاد بگیری، هشت- ده تا مورد به لیست ندانسته هات اضافه می شه. هرمایونی می ری تو کلاس، نویل می آی بیرون. سخت ترین بخش اش اینه که صبح چه جوری خودت رو دوباره بکشی از رختخواب بیرون، وقتی انگیزه ای برات نمی مونه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-66050011144623058492017-04-06T05:56:00.001+04:302017-04-06T05:56:28.357+04:30داستان دو شهر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هیچ وقت در این سی و شش سال زندگی، اینقدر از دنیا و آدم ها جدا نبودم که در این سه ماه در این شهر. که در این سه ماه، که در این شهر. بعد هنوز این شهر رو دوست دارم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیروز وقتی سری درخت های جوونه زده رو دیدم، حسرت خوردم که نمی مونم و بهار و سبز شدنشون رو ببینم. سبز شدن شهر رو ببینم. عجیب ترین قسمتش همینه. اینکه این شهر رو دوست دارم با اینکه تنهاترین روزهای زندگی ام رو توش گذروندم. هفته هایی که غیر از حرف زدن سر کلاس و سفارش قهوه و چایی دادن به خانم کافه چی حضوری با هیچ آدم دیگه ای حرف نزده ام. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سه روز دیگه این سفر تموم می شه. قراره وسایلم رو جمع کنم و برگردم به شهر خودم. پیش روزبه. تو خونه خودم و تو تخت خودم بخوابم. بدون شمردن روزها. ولی این اتاق تاریک و تخت فنر در رفته هم خونه می مونه. خونه من تنهای ساکت. منی که نمی شناختمش. منی که اصلا نمی دونستم در درون من وجود داره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-75372672713961771062017-03-23T20:10:00.003+04:302017-03-23T20:10:39.008+04:30داستان دو شهر، روزهای Brock<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
1- یک درسی ارایه دادم این ترم، به عنوان استاد موقت، که اسمش "معرفی مدیریت عملیات" است. رسما یک خلاصه از کل درس های مهندسی صنایع در یک ترمه. هر جلسه و هر مبحثش من رو می بره به یک عالمی. به روزهای کوییزهای مدیریت کیفیت کیانفر، به روزهای کوییز کنترل موجودی حجی کوچیکه که وقت تست به اندازه تموم شدن سیگارش بود، به روزهای کلاس های مدیریت پروژه که برای ما برخلاف همیشه قاسمی درس نداد و یک آقایی به اسم آرش یک چیزی بود که درسش داد. خاصیت این درس هم اینه که تمام خواب هام تو راهروهای دانشکده صنایع می گذره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
2- بعد از یک ترم تو این دانشگاه بودن و حتی یک کلمه هم فارسی حرف نزدن، امروز تو راهرویی که معمولا برای فعالیت های فوق برنامه هست، یک میز هفت سین دیدم با یک عالمه دانشجوهای ایرانی. فارسی حرف زدن تو این ساختمون ها بعد از سه ماه، حال خوبی داشت. قشنگ حس مبارک بودن عید کردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
3-چیزی که دیر و سخت یاد گرفتم، این است که مهم نیست اهل کجایی، چند سالته، مدرکت چیه. زیر آب زدن، دو رو بودن، سو استفاده کردن از ضعف بقیه آدم ها همچنان از لیست خصوصیات و اخلاق هایی است که باید از اطرافیانت سراغ داشته باشی. دیروز و امروز از رویای کودکانه "باید به مردم اعتماد کرد"، و "هر کی دست کمک دراز می کنه، حتما مهربونه" دست برداشتم. تو سی و شش سالگی دوباره فهمیدم که رنگ پوست و زبان و سن و تحصیلات آدم ها مهم نیست. همچنان وقتی ضعیف ترین و کوچیک ترین آدم جمع هستی، یک عده نردبونت می کنن که برن رو شونه هات. با لبخند بهت دروغ می گن و تو حرفشون رو باور می کنی. نه تنها باور می کنی، بلکه فکر می کنی چقدر مهربونن که رویه های سازمان و دانشگاه رو برات توضیح می دن. بعد می فهمی همه محدودیت هایی که می گن وجود خارجی نداره. فقط حیف که دیر می فهمی. بعد از همه بارهایی که با لبخند رفتی و نشستی و باهاشون چایی خوردی و با خودت فکر کردی چقدر خوب که تو این شهر تنها نیستی و سرکارت دوست پیدا کردی. این حس خنجر خوردن از پشت و پذیرفتن دو رو و "شه ور کش" بودن آدم ها مثل همیشه سخت بود برام. فقط نمی فهمم چرا هر بار سورپریز می شم از دیدنش. چرا همیشه تا یکی بهم می خنده گاردهام رو می آرم پایین. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
غر زدن بسه. برم سرکار </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8407417859736044143.post-2124630082365689122017-03-07T04:57:00.001+03:302017-03-07T04:57:42.246+03:30داستان دو شهر-2<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
داستان های من و زندگی تو دو تا شهر مختلف وارد ماه سوم شده. باورم نمی شه هشت هفته، یعنی دو سوم ترم تموم شده باشه و امروز اولین روز هفته نهم باشه. چیزهای خیلی زیادی یادم داده. از جمله اینکه من آدم این نوع زندگی نیستم. و سه ساله دارم تلاش می کنم و زور می زنم که بشم آدم "بهره وری محور". از این آدم های عزیزی که توی تاکسی و قطار و اتوبوس کار می کنن. روزهای بهینه با خروجی های مشخص دارن. همزمان هم به کارشون هم به معاشرتشون هم به روابط خانوادگی شون می رسن. هشت تا کار وپروژه و تحقیق و کلاس رو با هم پیش می برن. تصویر کلیشه ای یک آدم موفق حداقل در زمینه آکادمیک. واقعیت ولی اینه که من این آدم نیستم. من هنوز اگه دنیای کار هم داشته باشم با پیشنهاد یک دوست برای بیرون رفتن، پیشنهاد دین یک فیلم خوب یا حتی توی تخت موندن و سریال دیدن برای کل روز، همه کارهای جدی و مهم زندگی رو رها می کنم و می رم دنبال عشق و حال. ولی از دسته آدم های خوشبختی هم نیستم که با اون چیزی که دارم تو زندگی خوشحال و راضی بشم. یک کار بگیرم و بشینم روی زمین مثل یک کارمند خوب ماست خودم رو بخورم. باید حتما فکر کنم که قدم بعدی چی می شه؟ چی باید باشه؟ چی می تونه باشه؟ اینه که توی من همیشه دو تا آدم دارن من رو به دو طرف مختلف می کشن. اون که می گه بسه و بشین و اونی که می گه یک قدم، فقط یک قدم دیگه برو.<br />
حالا این زمستون درس دادن موقت تو شهر دور هم شد یک تجربه که ببینم تو سی و اندی سالگی تا کجا می تونم کش بیام. این بار تجربه ام رسید به ته مرز توان کش اومدن خود راحت گیرم برای همراهی با خود بلندپرواز. این سه ماه رفت و آمد و قطار و اتوبوس و زندگی تو دو تا شهر مختلف، یک چیزی رو به من شناسوند که تا حالا درمورد خودم نمی دونستم. مرزهایی که به خاطرش درونی نمی ارزه برام که به خودم فشار بیارم.<br />
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از این تجربه بیشتر باید بنویسم. مشکل فعلا اینه که خود کار اینقدر سنگین و خسته کننده است که تا توش هستم وقت برای نوشتن نیست. ولی هزار بار خوشحالم از تجربه اش. </div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">parastou@gmail.com</div>پرستو سمیعیhttp://www.blogger.com/profile/12704312020729480282noreply@blogger.com0