يك روزهايي بود كه بعد از ظهر همين طوري الكي سوار متروي ايستگاه شريف مي شديم. مي اومديم يك ايستگاه اينورتر، يعني ايستگاه شادمان پياده مي شديم. يك چيپس و پنير و ژامبون توپ توي رستوران پدربزرگ مي زديم. توي بشقاب هاي سفيد بزرگ. گاهي گرد. گاهي مربع. گپ مي زديم و بعدش سوار مترو مي شديم و بر مي گشتيم دانشگاه. همين طوري الكي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر