۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

براي غزالم

براي غزالم

آهوي وحشي دات بلاگ اسپات

بياساي
در آرامگاه پر از گل،
زير درخت چنار بزرگ
رو به كوه‌هاي پوشيده با جنگل‌هاي سبز انبوه
بشنو
صداي هوهوي باد را،

ميان برگ‌هاي درختان
برگ چنارهاي بزرگي كه در پايشان آرميده‌اي

يادش بخير، باغبان پير دانشگاه
ظهرهاي آفتابي،
مي‌گفتي حاضري جايش باشي
كه بياسايي
در كنار گل‌هايي كه جانشان داده‌اي
بياساي
در آرامگاه پر از گل

پاييز كه جان بگيرد
تپه‌هاي پوشيده از درختان
با برگ‌هاي زرد و نارنجي و قرمز
چشم‌انداز زيباي روزهاي آرامشت خواهند شد.
باران كه ببارد
سيراب خواهي شد از عشق و زيبايي
خنك خواهي شد
از گرماي نفس‌گير تابستان اين سياه سال
بياساي
در آرامگاه پر از گل


روحت را انباشته كن از بوي پاييز
نگذار هيچ منفذي
در روح بزرگت خالي بماند
فكر نكن به روزهايي كه در پيش داشتي
به خاطره‌هايت، روياهايت،
به عاشقي كه تنها مانده است،
به روزهايي كه از بودن تو
از خنده‌هاي تو،
از دوستي تو
سرشار نشدند
بياساي
در آرامگاه پر از گل

فكر نكن به كتاب‌هاي نخوانده دنيا،
به سفرهاي نرفته،
به داستان‌هاي نشنيده،
به آدم‌هاي نديده،
به عاشقي‌هاي نكرده،
به "آن اشیانه‌ای که تو ساخته بودی"

فكر نكن به اينكه شايد،

دوست داشتي كه بماني.

فكر نكن به خودت
كه سي‌سالگي را طاقت نياوردي
كه طاقت رفتن دوستانت را نداشتي
پيش‌دستي كردي.
فكر نكن به ما
فكر نكن به پسر عاشق قصه‌ها،
به تنهايي‌اش،
به شب‌هايش،
به شعرهايش،
فكر نكن.
بياساي
در آرامگاه پر از گل

ذره‌اي از روحت را خالي نگذار

به اينجا فكر نكن كه ديگر

زيبايي از اين جهان رخت بربسته.

حالا كه تو نيستي،
"
آنچه بر تو و ما رفت"،
حباب‌هاي خوش خيالي‌مان را تركاند.
باور كن كه در نبودن تو،
"
همه چيز مثل قبل به نظر مي‌رسد، ولي هيچ چيز مثل قبل نيست"

خنده‌هاي كسي سكوت بين ما را پر نمي‌كند

حالا كه تو نيستي،

در جهاني كه "آهوي وحشي" ندارد

دنيا ديگر جاي قشنگي نيست،

زيستن لذت ندارد.

فكر نكن و
بياساي
در آرامگاه پر از گل

آرامش و عشق و طبيعت از آن تو

در "لايتناهي ناشناخته شايد هيچ"ي كه هستي

دلتنگي و گريه و بي‌تابي از آن ما

در "میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک"

مهر 1390