۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دوستی دارم که همین ساعت ها و روزها داره مامان می شه. یک دختر خوشگل، مهربون و مامانی داره می آد و با خودش عشق و شور و شادمانی و برکت می آره. بهش فکر می کنم و آرزو می کنم که این سفر برای هر دوشون آروم و آسون باشه. لحظه شماری می کنم برای دیدنشون و بغل کردن و فشار دادن اون کوچولو 


امروز

امروز واقعا هيچ چيزي نيست براي گفتن. فقط سكوت و سكون. شايد دليلش بارون و اين آسمون خاكستري آكلنده كه دقيقا خورد وسط چند روز آفتابي و گرمي كه آدم رو به اين نتيجه مي رسوند كه تابستون شروع شده. 
سكوت و سكون امروز، با خوردن يك آشي كه توي اين روز سرد يك دوست مهربان  پخته. همه اش مي شه اين رخوتي كه دارم و دواش فقط اينه تحمل كنم تا شب شه و بخوابم.

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

محبت نمی میرد

تو پاگرد پله های کتابخونه مرکزی تو دانشگاه شریف، یک تابلوی بزرگ بود که عکس چند تا رزمنده خیلی کم سن و سال بود که می خندیدن و زیرش نوشته بود، "یاد باد آن روزگاران، یاد باد". این شعر و اون لبخند و اون حس دوستی ای که توش بود، همراه غمی که حس می کردی از اینکه شاید این نوجون به این شادی شهید شده باشه و دیگه نباشه، برای همیشه به ذهن من چسبید. هرچند که از دسته تنبل هایی بودم که با آسانسور می رفتم بالا معمولا و کم پیش می اومد از پله ها رد شم. 

بعد از ده سال که از روزهای اوج دوستی ام با یک آدمی گذشته، بعد از اینکه تلاش کرده بودم که "نگه دار سر رشته تا نگهدارد" امروز یک ایمیل گرفتم ازش که نه تنها امروزم رو ساخت. که ارزش روزهای ده سال گذشته رو واسم عوض کرد. تو این سن و سال یاد گرفتم که آدم ها لزوما اون حسی رو که دارن نشون نمی دن. یا بهتر بگم. اون حسی رو که نشون می دن ندارن. نمی خوام ساده انگار باشم. ولی دوستی که امروز پس خطهای ایمیلی بود که گرفتم، دوست ده سال پیش من بود که همه این ده سال به من نشون داده بود که دیگه اون آدم نیست و من خودم رو قانع کرده بودم که دوست من، آدمی با یک مشخصات خاص است که ده سال پیش وجود داشته و این آدمی که الان هم اسم اون است دیگه اون آدم نیست. پذیرفتم که بعضی روابط همینجوری که خاطره ان باید بمونن. باید قابشون کرد زدشون به پاگرد راه پله های زندگی ات. هر بار از کنارشون که رد می شی باید لبخندش یادت بیاد. ولی نباید یادت بیاد که دیگه اون رابطه نیست. اون آدم نیست. خوبی زدن تابلو توی پله ها اینه. تا فکرت بخواد به حس نداشتن برسه، رد شدی رفتی. 

حالا ایمیل امروز، انگار بود که اون جوونک از توی اون تابلو اومده بود بیرون، من رو بغل کرده بود. انگار دوستم رو بعد از سال ها از پس کلمه های تایپ شده دیدم. انگار که بغلش کردم. انگار که هری مامان بابای هری پاتر از اون تابلوی عکس محرک اومده باشن بیرون. یک جور خوب طوری



۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

یازده سال و یک روز

امروز شد یازده سال و یک روز که وب لاگ می نویسم. از اینجا شروع کرده بودم. از یک روز پاییزی سال هشتاد و یک. ترم های آخر دانشگاه. بعدها اومدم اینجا که الان هستم. 
باورم نمی شه که یازده سال گذاشته باشه. مثل همین که باورم نمی شه شانزده سال از اون روزهای آخر دبیرستان یا سیزده چهارده سال از روزهای دانشگاه گذشته باشه. 
امروز شد یازده سال که دارم یک کار ثابت رو انجام می دم و برای آدمی با شخصیت و ذهن پراکنده ای مثل من این خیلی دستاورد بزرگی است. نشون می ده که چقدر خود این نوشته واسم سود و آرامش و البته دوستهای جدید یا مرتبط موندن با دوستای قدیمی رو آورده.
امروز شد یازده سال

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

والد گریز

من آدم والد گریزی هستم. یعنی اگه یک از یک کاری حال هم بکنم، وقتی برام شکل قانون بشه سخت بهش پابند می مونم. اصلا همین می شه که آدم توجه نکردن به ددلاینم. یعنی اگه خودم از یک کاری لذت ببرم می شینم سرش تا تموم شه. ولی ددلاین که واسش تعریف می شه انگار که یک والدی می ایسته بالا سر من که کار رو سر زمان می خواد. این می شه که من مثل یک بچه کوچیک شیطون فرار می کنم و از زیرش در می رم. 
حالا این نوشتن توی نوامبر هم شد واسه من یک ددلاین که خودم واسه خودم گذاشتم و دارم هر روز با خودم مبارزه می کنم که بهش برسم. هم تمرین است هم انرژی بر. خیلی هم موفق نشدم. خیلی روزها بوده که نرسیدم یا نشده یا مبارزه کردم و ننوشتم. ولی خوب. یک جایی توی زندگی باید بپذیرم که این منم و اگه نمی تونم صد در صد به حس والدگریزی ام غلبه کنم، می تونم کم کم درصدش رو ببرم بالا. 

آخر هفته آرومی رو می گذرونم که می دونم آرامش قبل از طوفانه. استادی دارم که داره بعد از شش ماه برمی گرده. از من خروجی کارهایی رو می خواد که با اینکه خیلی هاش رو انجام دادم، اینقدر تیکه و پاره و ناکامل و پراکنده بوده که هیچ خروجی روی کاغذی هنوز نداره. یک عالمه امتحان پایانی دانشجوهای کوچک تنها رو هم باید تصحیح کنم آخر هفته که امیدوارم بهش برسم. 
بهتره ببندم اینجا و برگردم سر کارم. تا روزی دیگر و مبارزه ای دیگر


۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

زن خانه دار

من هیچ وقت زن خانه دار نبودم. شده یک دوره ای، مثلا دو هفته بین دو تا شغل توی خونه مونده باشم. ولی معمولا اینقدر کارهای عقب مونده اداری و خونگی و اینها داشتم که خیلی حس خانه دار بودن نکرده بودم. امروز روز دومی است که بیدار شدم و حسم حس یک زن خونه داره. حس اینکه می خوام بمونم خونه. دلم می خواد برم خرید. بیام خوراکی ها رو بشورم و بپزم و بچینم توی یخچال. دلم می خواد بوی خونه و مامان و غذا توی خونه راه بندازم. دلم می خواد شربت خوشمزه تابستونی درست کنم برای اعضای خونه بگذارم توی یخچال. بعد هر وقت  هر کی می آد داد بزنم از پشت کتابی که ولو شدم روی مبل دارم می خونم داد بزنم "تو یخچال شربت هست، بریز واسه خودت".
من که اگه قبلا حتی اگه خونه می موندم مجبور بودم  عصر یک سر برم بیرون تا حال و هوام عوض شه و احساس سکون نکنم، برای دومین روز به صورت خودخواسته توی خونه موندم. نوعش از نوع تو خونه موندن افسرده طور نیست. نوعش دقیقا از نوع حس خانه و خانواده داری است. چیزی است که خودم توی خودم ندیده بودم و نمی شناختم.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

ملال

اين روزها زياد در مورد ملال حرف مي زنم، مي شنوم، مي خونم و فكر مي كنم. ملال از اون نوعي كه آدم هاي عاشقي كه به وصال مي رسن  دچارش مي شن. يا وقتي يك زوج توي يك شركت كار مي كنن اجتناب ناپذيره. يعني شب كه مي ري خونه چيز هيجاني از روزت نيست كه بتوني تعريف كني يا حرف جديدي بزني كه در طول روز نزدي. اصلا همين كه خوشحال باشي از ديدن و دلتنگ از نديدن يارت. به اين فكر مي كنم كه ملال رو بايد بهش آگاه بود و از روش هاي مختلفي مثل فكر كردن به چگونگي  و ساختار وقت گذروندن دو نفر به هم هدايتش كرد. البته خوب هميشه مسايل راحت تر و ممكن ترن روي كاغذ تا موقع اجرا

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

جونوران

از بچگی ام از جک و جونور می ترسیدم و خوشم نمی اومد. هنوز هم باهاشون دست به گریبانم. دیگه از مورچه و پروانه و شاپرک و حتی عنکبوت نمی ترسم و می تونم در کنارشون زندگی کنم. ولی با سوسک و پشه کنار نمی تونم بیام. سوسک که خوب صادقانه بخوام بگم، ازش می ترسم. ولی امان از پشه. از بچگی هم از کابوس هام مسافرت رفتن و پشه خوردگی بود. چه شب ها که بیدار نشستم تا صبح و مامان بیچاره ام هی جای پشه رو پماد زده واسم یا خنکش کرده. مالیدن پیاز و آب غوره و آب سرد و خلاصه هر راهی که به نظرش رسیده.همیشه هم به قول قدیمی ها گوشتم شیرین بوده و هر جا که بودم بیشتر از همه بقیه پشه خوردگی داشتم. 
حالا تو نیوزیلند علاوه بر "هدف غایی پشه های عالم بودگی" یک نیمچه حساسیتی هم به پشه ها دارم. یعنی اون روز اولی که با دندون های مینیاتوری شون نیشتم می زنن خوبم. از شبش یا فرداش واکنش حساسیتی شروع می شه. اول جای خود گزیدگی ورم می کنه و شروع می کنه به همزمان خاریدن و درد کردن. یک جوری است نیش پشه که انگار بافت های اطراف رو مریض می کنه. یعنی آخرش که بعد از یک هفته از شرش خلاص می شم تا مدت ها جاش روی دست یا پات سیاه باقی می مونه. بعد انگار که بدنت شروع می کنه مبارزه با این سم و هیستامین ترشح می کنه تمام پوست بدنت شروع می کنه به خاریدن و تا قرص ضد حساسیت نخوری و بعدش غش نکنی از خواب دست از سرت بر نمی داره. 
ولی خوب تو دام پشه ها نیفتادن تو آکلند خیلی سخته. باید زندگی تابستونه و نشستن توی آفتاب و بیرون رو رها کنی که خیلی گزینه دلچسبی به نظر نمی رسه. 

بنياد خيريه بغل

آدم ها سه دسته ان.
يك دسته  هستن كه با آغوش باز مي رن توي روابط اجتماعي. اين جور آدم ها معمولاً فرضشون رو بر سالم بودن آدم ها و اعتماد به حسن نيتشون مي گذارن مگر اينكه خلافش ثابت بشه. معادله ای که این دسته آدم ها بهینه میکنن معمولا میزانی است که به دیگران آرامش و محبت و سود رسوندن. بخورن تو دیوار هم باز دنبال نفر بعدی می گردن که حجم بزرگ حس و محبتشون رو روانه کنن سمتشون. 

دسته دومي هستن كه فرضشون اعتماد و سالم بودن روابط نیست. همیشه منتظرن که یکی سرشون رو کلاه بگذاره. واسه همین مرزهاشون رو می بندن و همیشه با گارد وارد روابط می شن. دوست شدن و نزدیک شدن به این آدم ها باید قدم به قدم و مرحله به مرحله پیش بره. اینجوری قدم به قدم ممکنه به یکی اعتماد کنن و آغوششون رو باز کنن. این جور آدم ها معمولا معادله ای که بهینه می کنن آرامش خودشون و ضربه ندیدن از بازی روابط اجتماعی است. 

یک دسته سوم هم هستن که فکر کنم در مجموع بشه بهشون گفت فرصت طلب ها. کسانی که هدفشون ماکزیممم کردن سودشون است با کمترین هزینه. یعنی هیچ انرژی ای برای آدم های اطرافشون نمی گذارن. وقتی که نیازت دارن سراغت رو می گیرن. نیازشون که برآورده می شه، منتظر می مونن ببین خدمت یا نوازش  اضافه ای هم می گیرن یا نه. اگه بگیرن با گرته برداری یک مدت به همون اطراف می چسبن* و بعد که اگه خدمت ادامه نداشته باشه یا یکی دیگه رو پیدا کنن که همون خدمت یا خدمت بهتر رو با هزینه کمتری می ده، می رن سراغ اون. خوب تا اینجاش خیلی همه چیز منطقی و دو دوتا چهار تاست. این رفتار هم هرچند خیلی قشنگ نیست ولی به هر حال رفتار منطقی است که از آدمیزاد انتظار می ره. مشکل این آدم ها اون جایی است که بعد از اینکه دیگه خدمات رو نمی دادی یا رسیدی یک جایی تو زندگی ات که خودت نیاز به کمک داشته باشی می رن پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن. دیگه به راحتی حتی پیداشون نمی تونی بکنی. دیده شده که حتی تو خیابون که دیدنت به سلامت جواب ندادن یا با یک لبخند از همون دور یک دستی تکون می دن و رد می شن. البته گم و گور نمی شن ها. یک کم بعد ممکنه یک درخواستی یا سوالی داشته باشن که حتما با یک لبخند گشاده و روی باز می آن سراغتون. 


ارتباطات مختلفی بین این سه دسته آدم با هم دیگه شکل می گیره معمولا. دردناکترین این ارتباطات به نظر من وقتی است که یک آدم دسته یک بخوره به پست آدم دسته سه. این ترکیب کاملا پایداره. یعنی آدم های دسته سه که همیشه می تونن آدم های دسته یک رو دور و برشون پیدا کنن. آدم های دسته یک هم معمولا بعد که از یک دسته سه ای سرخورده شدن، می گردن بعدی رو پیدا می کنن. بعد که آدم جدید هم دودرشون کرد، می شینن شروع می کنن خودشون با خودشون دعوا کردن. چون می تونن دیگه ببینن که چه بلایی توی ارتباطات سرشون می آد. ولی این بندگان خدا یک خنگی ذاتی دارن مبنی بر اینکه نمی تونن توی روابطشون مثل دسته سه ای ها یا حداقل دسته دویی ها باشن. این می شه که می مونن تو یک برزخی که هم از آدم های دسته سه ای می خورن هم از والد خودشون که شب و روز و وقت و بی وقت به جونشون غر می زنه. 

با فکر کردن به اینها، تصمیم گرفتم یک بنیاد خیریه بزنم. اولین شعبه اش رو تو آکلند زدم. اسم بنیادم هست "بنیاد خیریه بغل". اگه آدم دسته یکی غصه مند و درددار هستید بگردید اطرافتون یکی از بنیاد ما رو پیدا کنید. دو دقیقه محکم بغلش کنید. لامصب اون درد دو در شدن و اون خستگی از دعوای والد خودتون با خودتون، فقط با یک بغل محکم دو دقیقه قابل تحمل می شه. توصیه هم می کنیم که اگه آدم غمگین تنها دیدید برید علی الحساب بغلش کنید. بلکه هم تو همین دسته آدم هایی باشه که من می گم. 

شعار بنیادمون هم به قول یک دوست مجازی ام، "بی بغلم" است. 


* they will stick around

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

جمعه غروبي

جمعه غروبه. علاوه بر يكشنبه ها كه خيلي دلتنگه اينجا، به نظر من جمعه شب هم دلتنگه. به خصوص اگه تنها باشي يا كاري رو كه داري دوست نداشته باشي. نتوني با كساني كه دوستشون داري باشي. اصلا دلتنگي به نظرم اينقدر واژه سخت و غريبي است اين روزها كه از فهميدنش هنوز عاجزم. مثلا خودم رو آماده كرده بودم كه تا سه سال پدر مادرم رو نيينم. حالا فرصت دست داده كه سه روز ببينمشون. بيرون خونه. ولي بهم نمي چسبه. دلم مي مونه پيش همه كسايي كه دلم تنگشونه و نمي تونم ببينمشون. دام مي مونه پيش همه خانواده روزبه كه نه من نه خودش نمي بينيم. دلم مي مونه پيش محمد. 
از الان عزاي روز آخر اون سه روز رو گرفتم كه قراره بكنم ازشون.
مي دونم بايد بپذيرم كه اون لحظه اي كه كوله ام رو انداختم روي دوشم و زدم بيرون، بار اين دلتنگي رو با خودم بستم و آوردم، ولي هنوز مي گم: 

اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشه ها
مي شد با خود ببرد
هركجا كه خواست

ترس

ترس یکی از اصلی ترین احساسات انسان است. هر کدوممون هم یک سری ترس هایی داریم. بعضی ها انکارش می کنیم، بعضی ها باهاش کنار می آیم و زندگی می کنیم، بعضی هامون باهاش زندگی می کنیم ولی باهاش کنار نمی آیم. بعضی هامون اینقدر بزرگش می کنیم که می شه اضطراب و جلوی زندگی روزمره مون رو می گیره. واسه بعضی هامون زندگی روزمره جلوی بزرگتر شدن ترسهامون رو می گیره. ولی اون چیزی که همه توش مشترکیم داشتن ترسه. اینکه بپذیریم که این حس رو داریم. به قول نازنین کریمی، این پادشاه خیس جهان، ترس، شش قدم جلوییم. 
نشستم یکی دو هفته پیش همه ترس هام رو لیست کردم. دسته بندی شون کردم. ته ته اش سه چهارتا تا ترس اصلی دراومد. دو تا شون رو می دونستم. دو تاشون رو نه. یعنی فکر نمی کردم ترسم اینقدر ریشه دار باشه. بیشتر فکر می کردم دغدغه ام هستن یا غر خودم به خودم است. می خوام بشینم مرحله بعد دونه دونه به این ترس ها فکر کنم و واسشون گزاره های منطقی بنویسم. ببینم چقدر احتمال رخ دادنشون بالاست. چقدر اگه رخ بدن محتملشون غیر قابل تحمله. چقدر کنترل اینکه رخ ندن در اختیار منه  و اینکه من واسه رخ ندادنشون چه کار می کنم و چه کار باید بکنم. کلا می خوام ببینم با این سبد چند تا ترس من چه کاره ام. 
هم زدن این ترس ها باعث شده این روزها از حد نرمال یک کمی مضطرب تر باشم ولی فکر می کنم این پروسه می تونه باعث شه بیشتر بتونم استرس های روزمره و اضطراب های کنترل نشده رو بفهمم و باهاشون کنار بیام. 
تا چه شود

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

این مال امروز

این پست الان مال امروز باشه. مال دیروز رو هنوز بدهکارم. 
بعد از کلی ماه دوندگی امروز بالاخره بلیط یک سفر برای دو تا کنفرانس رو نهایی کردم. البته هنوز خریده نشده. ولی بقیه پروسه اش دیگه اداری است و من نمی تونم کاری واسش بکنم. هیجان زده ام چون
  • دو تا کنفرانس قراره برم و یک ارائه و یک پوستر دارم. از دیدن یک سری آدم هایی که اسماشون رو همیشه روی مقاله ها دیدم هیجان زده ام. 
  • سفر یک ماهه و کلی جاهای خوب و هیجان انگیز رو قراره ببینم
  • تو این یک ماه به معنای واقعی کلمه دور دنیا رو خواهم زد. یعنی سفرم رو از آکلند به سمت غرب شروع می کنم و از اون یکی ور برمی گردم. می خوام توی راه دقیق نگاه کنم بلکه هم که ویلی فاگ رو ببینم. 
  • قراره سه روز اوایل سفر مامان بابا و برادرم رو ببینم. امید ریاضی زمانی که فکر می کردم می بینمشون یک چیزی تو مایه های دو سه سال دیگه بوده. سرخوش سرخوشم از این نظر
  • قراره روجا رو ببینم و دو هفته باهاش زندگی کنم. به یاد روزهای خوابگاه طرشت، خونه ده ونک. فقط جای روشنا خالی خواهد بود. زیاد و بزرگ
  • یک دوست وب لاگی خوب رو قراره ببینم که خودم امیدوار نبودم حالا حالاها دست بده ببینمش. قراره پنج روز شامل شب سال نو رو با هم باشیم. مشتاقم و خوشحال از اینکه می بینمش و حتی حس نوازش شدگی می کنم از اینکه داره از اون ور آمریکا می کوبه تو سرما به خاطر من می آد اینور.
هیجان همه اینها به حدی است که غیر از وب لاگ نوشتن هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. حالا امیدوارم یک کمی آروم شده باشم و این نیش بازم رو بتونم ببندم بشینم دو کلمه مشق و درس بخونم محض رضای خدا

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

روز بعدي

ديروز يك درس واسه من داشت. درس كه البته مال ديروز نبود. ولي من تا حالامقاومت كرده بودم براي پذيرفتنش. اون هم اينه كه هميشه براي رسيدن به نتيجه دلخواه نبايد تلاش تا پاي جان كرد. گاهي بايد فقط رها كرد. يك سري چيزهايي حتي خودشون دوباره بر مي گردن. به خصوص اگه پيش شما امن و آروم بوده باشن. 
ديروز يك لحظه شد كه فكر كردم يا الان يا هيچ وقت.  و جوابي كه داد در آرامشم واقعا عالي بود. 

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

روز دهم

یک گولی که دارم می زنم این است که نوشته هر روز رو به وقت تهران و اروپا و آمریکا می نویسم. یعنی فردا صبح به وقت آکلند نوشته اون روز رو می نویسم. حالا من به روی خودم نمی آرم شما هم به روم نیارید. 

 لیست کارهایی که باید انجام بدم اینقدر بلند است که  واقعا هر روز نمی دونم از کجا شروع کنم. از یک گوشه شروع می کنم ولی به ازای هر یک کاری که انجام می دم چند تا کار دیگه باز می شه. نگهداری کردن از لیست همین کارها و اولویت هاشون خودش واسم شده یک کار وقت گیر. یکی اش همین منتقل کردن اینترنت از خونه قدیم به خونه جدید. از صبح ساعت هفت و نیم دارم پشت تلفن با شرکت اینترنتمون حرف می زنم و الان که هشت و چهل  و  دو دقیقه است هنوز هیچ قدم اجرایی ای انجام نشده. چون درخواستم هم شامل تغییر آدرسه هم تغییر قرارداد و کارمندهایی که آموزش دیدن که یکی از این دو تا کار رو انجام بدن هنگ می کنن وقتی قراره به دوتاش فکر کنن. اتفاقی که افتاده این است که وصلم می کنن به قسمت فروش که قرارداد جدید رو بهم بگه. بعد اون وسطش می گه چون تغییر آدرسه، بگذار وصلت کنم قسمت فنی تا اونها امکان فنی این کار رو بررسی کنن. بعد قسمت فنی می گه همین الان فرمش رو پر کنم. خوب ولی من هنوز قیمت قرارداد جدید رو نمی دونم. بعد وصلم می کنن دوباره به فروش. ولی این بار به یک آدم جدید که لازمه همه اون پروسه رو دوباره براش توضیح بدم. بعد یک سوال فنی دیگه پیش می آد که حالا درمورد خط تلفنه. دوباره وصل شدن به فنی و توضیح دوباره و برگشت به فروش و تو هر بار تلفن یک آدم جدید بوده و مجبور شدم واسش از اول توضیح بده. نفر آخر رو یک سری کتک زدم. گفت که می نویسم صحبت هامون رو این زیر که نفر بعدی بدونه توافقاتمون رو. می خواستم موهام رو بکنم. یعنی از اول این امکان رو داشتن و اول صبحی من رو مجبور کردن ده بار یک چیز رو توضیح بدم



روز هشتم در روز نهم

روز هشتم:


خوب وسط جریان عوض کردن خونه و درخواست ویزا فرستادن واسه دو تا کشور و کلی کار اداری و طراحی یک درس واسه تابستون و هزار و دویست تا کار دیگه که باشی این می شه که تصمیم می گیری یک ماه بنویسی، روز هشتم رو از دست می دی.
بعد برای آدمی به کمال طلبی من از دست دادن یک روز کافیه تا بی خیال شم و بگم سال دیگه نوامبر با دقت تر می نویسم. ولی خوب همین جلوی کمال طلبی ایستادن هم یک بخش است از همین سفر. این شد که  این پست شد پست روز هشتم در روز نهم. 

یک تیکه از روز هشتم بود که خیلی خوب بود. بعد از دانشگاه رفتم با یک دوست خیلی خوب پیاده روی. کل پیاده روی مون شاید نیم ساعت بود. ولی خیلی آرامش بخش بود. دو تا درخت خوشگل، قوی دیدم با آغوش باز. دلم خواست مثل اون درخت ها باشم. سبک ولی با ریشه. با آغوش باز. سرفراز ولی همزمان نزدیک به زمین. 
بعدش خودم رو به یک نیمچه پیاده روی دعوت کردم تو یکی از خیابونهای آکلند که دوست دارم. از نیومارکت پیاده رفتم پارنل. کل پیاده روی اش بیست دقیقه است. ولی اونجوری که من مزه مزه کردمش یک ساعت و نیم طول کشید. توی راه بستنی خوردم، خرید کردم، رفتم یک پارک کوچولویی که یک تاب داره و یک روزی که حالم بد بود من رو پناه داده بود. رفتم به تیر اینکه تاب بخورم. شب تعطیلی بود و کلی خانواده توی پارک بودن و فکر کردم که تو صف این کوچولوها برای تاب نوبت من نمی شه. دراز کشیدم روی یکی از نیمکت های پارک و کتابم رو خوندم. بعد هم از یکی از خیابون های قشنگ ولی فانتزی رفتم پایین تپه تا خونه دوستم. توی راه فکر می کردم که اینجا خونه ای است که لاله توش زندگی کرده و چقدر اون هر روز این خیابون رو رفته بالا و پایین. حس کردم جلوم داره راه می ره در حالیکه با خودش آواز می خونه. با خنده رسیدم به مهمونی. شاد و سرخوش از ساعت خوبی که با خودم گذرونده بودم. 


روز نهم:

این روزهام پر و سرشار است از دوست. من آدم دوستی ام. به قول مامانم "رفیق باز". این رفیق باز بودن یک بار منفی داره. نشون می ده که چقدر اولویت می دی به رفیقات به جای خودت. این اولویت دادن یک چیزی است که دارم سعی می کنم یاد بگیرم. تمرین می کنم باهاش و دست به گریبانم. ولی با یک معنی دیگه اش که می گه که بهره وری خودت باید به معاشرت با دوستات اولویت داشته باشه، چیزی است که من دارم با جدید در مقابلش مقاومت می کنم. حس می کنم بخشی از کاراکتر من است. می دونم هم که در راستای حرفه ای بودن و رشد شخصی حرفم غلطه و تعادل باید بیشتر به سمت بهره وری روزها باشه از نظر خروجی هایی که تولید می کنم، ولی هنوز دارم مقاومت می کنم تا ببینم که بعدش چی می شه. 

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

نوشتن، ابزار یا هدف

امروز دیگه سعی نمی کنم به زور منسجم و سر و ته دار بنویسم. نیست که خیلی موفق بودم پنج روز گذشته.

1- یک ایمیل دلپذیر گرفتم از یک دوست قدیمی. من رو برد به اوج. اوج جایی که باورم کنه که هر چند آدم های عجیب، ناخوب، نادوست هستن که نگاهت رو تیره کنن، دوست های صاف و رقیق و سالم هم هستن. گرفتن اون ایمیل تعریف سه چهار سال از زندگی ام بود که تا حالا درست ندیده بودمش. 

2- در تدارک سفرم برای رفتن به یکی دو تا کنفرانس. بعد یک پرواز طولانی دارم که یک جایی وسطش باید یک توقف داشته باشم. دلم رو نمی تونم جمع کنم که کجا برم و کی رو ببینم. بس که دلم پیش تعداد زیادی دوست است و بس که همه مثل دانه های عدسی که یک توپ محکم خورده باشه وسط ظرفش پخش و پلاییم. 

3- سوال دارم. سوالم این  است که آدم ها چه طور می تونن به روی حقایقی که به صورت صریح می دونن چشم ببندن. چه جوری می تونن رفتار نرمال داشته باشن توی فضایی که نرمال نیست. چه جوری می تونن دربند و درگیر ترس یا شک شون بشن وقتی که اینقدر همه چیز روشنه. سوال و جواب معلوم و مشخص است. و باز آدم ها یک جوری رفتار می کنن که با هیچ توصیفی نمی شه فهمیدش و نمی شه توجیه اش کرد. من هنوز  از کار آدمیزاد در عجبم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

ششم نوامبر

خوب امروز ششم نوامبره. البته به وقت اینور کره زمین که منم. وگرنه به وقت خیلی جاها تازه عصر پنجمه. ولی خوب زندگی می گذره و متاسفانه با من چک نمی کنه که دلم می خواد امروز چندم باشه. 
این روزها برای من روزهای عجیب ولی آرامی هستن. روزهایی که وسط  اثاث کشی و هی از خونه جدید به قدیم و برعکس رفتن، گیر کردم. کلی از وقت هایی که مشترک با روزبه می گذروندم کم شده و این خودش تعادل زندگی من رو یک جورایی به هم می زنه. منتظرم این روزهای سردرگمی تموم شه و دوباره ساکن یک جا بشیم تا به یک نظم و روتین برگردم. 

این بازی وب لاگ نویسی هر روزه نشون داد بهم که چقدر توی خودم فرو رفتم و چقدر سختمه که ذهنم رو مرتب کنم و بنویسم. حجم فکر و حسی که توی کله ام هست خیلی زیاد است. یعنی مساله این نیست که چیزی ندارم که بنویسم. توانایی اینکه قلاب بندازم توی مغزم و یک چیزی بکشم بیرون و مرتبش کنم و بنویسم. زندگی ام بیشتر این روزها "فیل کنندگی" است و مشاهده تا نوشتن و جمع بندی و کلمه. 

امیدوارم همین نوشتن، به زور نوشتن، باعث شه که کم کم قلاب هام گیر کنن به مجموعه کلمه ها توی مغزم. شروع کنم دوباره به نوشتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خلاصه سوم است یا پنجم؟

خوب من از اول نوامبر شروع کردم به نوشتن هر روزه. به نظر خودم هم امروز سومین روزه که می نویسم و هر روز هم نوشتم. ولی نمی دونم چرا تاریخ این پایین کامپیوترم داره پنج نوامبر رو نشون می ده؟
بعد چی شد که یکهو پنج نوامبر شد؟ من که تازگی ها جولای و سپتامبر بودم. اصلا اکتبر چی شد که پرواز کرد و رفت؟
من قرار بود تا الان یک مقاله ژورنال آماده داشته باشم. چی شده که هنوز یک خط نوشته هم ندارم؟
می خوام بشینم خودم رو دعوا کنم که اگه اینقدر وب لاگ نخونم، ننویسم، کتاب نخونم، وب گردی نکنم، با دوستام معاشرت نکنم، برای عزیزانم دلتنگی نکنم، می شینم مشق می خونم، مقاله می خونم، آدم حسابی می شم. 
بعد فکر می کنم به سال های گذشته زندگی ام. شوخی که نیست. سی و چهار سال گذشته. از این سی و چهار سال، چیزهایی که یادم مونده و بهشون افتخار می کنم همین ها هستن. کتابهایی که خوندم، دوستایی که داشتم و معاشرت هایی که کردم باهاشون، و خروجی هایی که داشتم. اینجوری که خارجی ها می گن، اچیومنت هام. یک جوری عجیبی ولی همه اینها توی زندگی بیست و چهارساعته جمع نمی شن. 

همین می شه که قرار باشه یک روزی روز سوم باشه، بعد یکهو به خودت بیای ببینی پنجم است. و نفهمی که اون دو روز لعنتی اون وسط کجا رفتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

خونه

آبان یا نوامبر، حداقل تو سه پنج سال گذشته واسم ماه های پر از تلاطمی بودن. قبل از چهار سال پیش یادم نمی آد که آبان ماه هام رو چه می کردم. ولی چهار سال پیش یادمه که آبانم با شروع اضطرابم همراه شد و سال های بعد همه اش می ترسیدم که نکنه دوباره اون اضطراب برگرده. یک جور شرطی شدن به پاییز به خاطر اینکه تریگر اضطراب من فصلی بوده. تو نیوزیلند ولی فصل ها برعکسن و الان ما داریم یک تابستون گرم رو شروع می کنیم. روزهای آفتابی و پر حرکت که توشون نمی شه مضطرب یا افسرده شد. دو سال قبل که این موقع در حال جمع کردن و آماده شدن برای مهاجرت بودیم. پارسال هم که برنامه ریزی می کردیم که بریم کانادا. 
این شده که نوامبر امسال بی هیجان شده بود. گفتیم یک هیجانی بهش بدیم. غیر از این برنامه نوشتن هر روزه، یک فقره اثاث کشی، یا اسباب کشی هم گذاشتیم توی برنامه. این یکی دو هفته قبل از بازگشت ظفرمندانه استاد محترممون از اونور کره زمین به اینور، دنبال کارتن بستن و باز کردن و کار اداری و منتقل کردن آدرس و تلفن و اینترنت و اینها خواهیم بود. 
با ما باشید در گزارش نوامبرانه زندگی

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

قرار وب لاگی نوامبر

نوامبر ماه نوشتن است. اگه وب لاگ می نویسید و دوست دارید که یک ماه هر روز بنویسید. من دارم به پیشنهاد رویا می نویسم. 



این هم نوشته های نوامبر ندا که ظاهرا قراره درمورد خاطرات جنگ  باشه.