۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

جمعه غروبي

جمعه غروبه. علاوه بر يكشنبه ها كه خيلي دلتنگه اينجا، به نظر من جمعه شب هم دلتنگه. به خصوص اگه تنها باشي يا كاري رو كه داري دوست نداشته باشي. نتوني با كساني كه دوستشون داري باشي. اصلا دلتنگي به نظرم اينقدر واژه سخت و غريبي است اين روزها كه از فهميدنش هنوز عاجزم. مثلا خودم رو آماده كرده بودم كه تا سه سال پدر مادرم رو نيينم. حالا فرصت دست داده كه سه روز ببينمشون. بيرون خونه. ولي بهم نمي چسبه. دلم مي مونه پيش همه كسايي كه دلم تنگشونه و نمي تونم ببينمشون. دام مي مونه پيش همه خانواده روزبه كه نه من نه خودش نمي بينيم. دلم مي مونه پيش محمد. 
از الان عزاي روز آخر اون سه روز رو گرفتم كه قراره بكنم ازشون.
مي دونم بايد بپذيرم كه اون لحظه اي كه كوله ام رو انداختم روي دوشم و زدم بيرون، بار اين دلتنگي رو با خودم بستم و آوردم، ولي هنوز مي گم: 

اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشه ها
مي شد با خود ببرد
هركجا كه خواست

هیچ نظری موجود نیست: