۱۳۹۶ شهریور ۹, پنجشنبه

حال و هوای این روزها

هر دوره ای از زندگی مشخصات خودش رو داره. حال و هوای آدم هم براساس اینکه تو روز چه کارهایی می کنه عوض می شه. شده حکایت فرسودگی این روزهای من.
بعد از شش هفت سال، دوباره برگشتم به سیستم کارمندی. به سیستم صبح یک ساعتی بیای، شب یک ساعتی برگردی. اومدی بیرون مغزت رو پاک کنی تا فردا صبح که برمی گردی. دیگه به هیچی فکر نکنی. براساس تصور خودم از خودم و تجربه یک دهه و نیم کار کردن قبلی، فکر می کردم سخت ترین بخش این کار جدید بیدار شدن صبح ها باشه و خوشحال ترین وقت عصرها وقت پایین کشیدن کرکره. ولی برخلاف این تصور، صبح ها با تقریب خیلی خیلی خوبی خوب و راحت بوده. شاید هم چون ساعت ورود منعطف هست، به من والد گریز احساس زور شنیدن نمی ده و واسه همین نسبتا به موقع می رسم سر کار. ولی امان از عصرها. ساعت کاری که تموم می شه، فقط نیم ساعت خوشحالم که وقتم مال خودمه. ولی فعلا، و احتمالا تا حدود ده ماه آینده من همچنان کار دانشگاه رو خواهم داشت. و امان از اون تیکه ای از کار توی دانشگاه که زمان خاموش کردن مغز نداره. نمی شه گفت امروز تعطیلش می کنم. یا می رم فردا صبح برمی گردم ادامه می دم کارم رو.
خلاصه که حس و حال این روزهای من، علاوه بر هیجان کار جدید و محیط جدید و آدم های جدید و چالش های جدید، گره زدن دو تا زندگی متفاوت به هم است. گیر کردن بین دو تا چرخ دنده که هر کدوم برای خودشون خیلی راحت و نرم می چرخن. موندن در میانه جفتشون وقتی هر کدومشون یک طرفی می رن حس فرسودگی به آدم می ده. زندگی دانشگاه و کار دو تا زندگی متفاوت ان که هر کدومشون به تنهایی به روش خودشون انرژی آدم رو مصرف می کنن. دوتاشون با هم واقعا خرد و خسته کننده است.
فعلا فقط به خودم می گم فقط چند ماه است. سعی ام رو می کنم و امیدوارم که هیچ کدوم از این توپ ها از دستم نیفته. ولی تمام مدت ته مغزم دارم برنامه ریزی می کنم که اگه یک توپی خواست بیفته کدوم باشه ضررش و حسرت بعدش کمتره.

این بود خلاصه زندگی یک ذهن فرسوده