۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

از نبودن

این پست غمگینه. ممکنه روزتون رو به گند بکشه. همین  الان خودتون رو نجات بدید و ادامه ندید. مخصوصا جوجه داران عزیز. 




یک انسان دوست داشتنی دیگه هم پر کشید و رفت. یک عموی درجه دو که بیشتر تصویرهای من ازش تصویرهای بچگی ام است. تو سال های اخیر به اندازه انگشت های دست دیدمش و شاید یک دلیلش هم این بوده که همیشه دوست داشتم توی ذهنم مثل همون آدم شاد و سرحالی باقی بمونه که توی بچگی های من بود. اینقدر به به شوخی بهش می گفتن "چل چلی" یعنی اینقدر که سردماغ و شاد بوده. همیشه برادر من رو که تا وقتی مدرسه نرفته بود نصف حروف الفبا رو "د" تلفظ می کرد، مسخره می کرد. می گفت "آداندور کجا دفته؟" یا بهش می گفت بگو "دیب دمینی" بعد خودش غش می کرد از خنده. تصویرهام ازش یکی یک باری است که وسط روز اومد خونه مون. نشست تو آشپزخونه با مامانم که اتفاقا مرخصی بود و داشت سبزی پاک می کرد حرف زد. حس خوب مامانم از اینکه عموی بزرگش سرزده اومده پیشش اینقدر خوب بود که حس خوب اون لحظه رو من هنوز با خودم دارم. بقیه تصویرهام مال موقع موشک باران تهرانه که اونها یک پارکینگ داشتن که می شد توش پناه گرفت و چون من خیلی می ترسیدم شب ها می رفتیم پهلوشون اونجا می خوابیدیم. 
از وقتی دیگه پیش خانواده ام نیستم مامانم دو تا عمه هم از دست داده که یکی شون تقریبا نقش مادربزرگ هم برای ما داشت. برای خیلی ها داشت. ولی نمی دونم چرا این یکی اینجوری من رو خراب کرد. 
به هر حال اون رفت. ولی این حس های خوب توی من و توی خیلی های دیگه مونده. مامانم خیلی غصه خورده بود و من برای ناراحتی مامانم ناراحتم و برای پدربزرگم که سه تا خواهر و برادر از دست داده این مدت. دلم می خواست بودم و بغلش می کردم و این نتونستش خیلی غمگین و دردناکه. ولی خوب مرگ هم مثل مهاجرت یک تیکه ای از زندگی است که نمی شه کاری اش کرد. باید باهاش کنار اومد و من اصلا آماده نیستیم برای اینکه باهاش کنار بیام. شاید هم آمادگی اش از پیش به دست نمی آد. باید پیش بیاد تا بپذیری. خلاصه که "هوای حوصله ابری است"


۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

چرخه مفید بودن- نبودن

امروز از خونه کار کردم. علی رغم دو تا ایمیل غرآلودی که استادم فرستاد. نمی تونم بگم خیلی مفید بودم. ولی پیشرفت کردم. یعنی کارم باز بود جلوم و می دونستم که دارم به چه سمتی می رم. ولی هنوز تمرکزم اینقدر برنگشته که یک فعالیت روبه ته برسونم. چند تا کار باز جلوم می گذارم و هی از یکی به یکی دیگه می پرم. من می دونم که همه چیز در نگاه آدمه. در اینکه اون والد بدجنس کمال طلب رو خاموش کنی و خیلی بالغانه برای کارهایی که کردی خودش رو نوازش کنی و برای کارهایی که نکردی برنامه بریزی. می دونم که باید این کار رو کرد و تمام تلاشم رو می کنم. فکر می کنم نوسانی که توی سینوسی کار کردن و نکردنم می بینم واسه همینه. دوره هایی که کار نمی کنم انگار خروش کودکم در مقابل دعواهای والدم است. وقتی هم که بالغم می آد بالا، معمولا اینقدر از لیست کارها اینقدر عقبم که والد قشنگ یک سری بهانه داره که یک سره بزنه تو "سر بی عرضه ام". امیدوارم آگاهی به این چرخه غلبه کردن بهش رو راحت تر کنه. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

مزایا و معایب

سوپ های خوشمره با اینکه روح رو به زندگی آدم بر می گردونن، یک مشکلی هم دارن. اینکه اینقدر آدم رو نگاه می کنن تا آدم تمومشون کنه. ناهار سوپ می خورم یا شام نداریم. هر یک ساعت یک بار سوپ می خورم تا تمام شود داریم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

صابون نخل زیتون

مامانم می گه محمد می گه بابا بوی پرستو رو می ده. ولی خودش موافق نبود. می گفت به نظر من محمد بوی پرستو رو می ده. فکر می کنم که خوش به حالشون که هم رو دارن که حداقل توش دنبال بوی من بگردن. من توی کی بوی اونها رو پیدا کنم؟ می خوام برم صابون نخل زیتون بخرم که از روزی که خودم رو شناختم توی حموم خونه مون بود بلکه بوی اونها رو پیدا کنم. 


عنوان این پست اول بود، پستش نکن. بعد فکر کردم وقتی می شه که دلتنگی رو فقط با یک خط طنز یک کم آرومتر کرد، چرا نکنم. اصلا رفتم تو کار صابون نخل زیتون. :))))

دلتنگ

دو روز گذشته از روزهایی بود که کلاس داشتم و کار و اومدم از تخت و از خونه بیرون. روزهای خوبی بودن. پیشرفت داشتم توی کارم و کلی انرژی گرفتم. کلی از دوستام انرژی گرفتم. سرما خورده ام و هجوم هورمون های لعنتی هم هستن. سعی می کنم افسرده نباشم ولی نمی تونم کاری کنم که دلتنگ نباشم. من، من که آدم اهل دلتنگی ای نبودم، من که هفته به هفته می رفتم خونه دوستام می موندم و ککم هم از دلتنگی برای خانواده نمی گزید، الان یک جوری شدم که اگه یک لحظه چشمام رو ببندم و تصور کنم که یکی شون رو بغل کردم، اشکام رو نمی تونم جمع کنم. لحظه های خوب دارم. خیلی زیاد. همه اون لحظه هایی که نمی رم توی پیله خودم و می آم بیرون و حرف می زنم و می گردم و کار مفید می کنم. ولی دلتنگم و نمی دونم با این هجم دلتنگی چه کنم. راهی بلد نیستم که درمانش کنم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

گزارش یک افسردگی

افسردگی هنوز جریان داره. هر روز صبح از زمان باز کردن چشمم شروع می شه و تا لحظه خوابیدن هست. یک روزهایی خوش شانسم و کار بیرون از خونه ندارم. می مونم توی تخت. کتاب می خونم. یک روزهایی هم کلاس و کار و جلسه دارم. می  رم بیرون و در تمام روز با خودم حملش می کنم. زور می زنم که ازش بیام بیرون. زور می زنم که امید تو خودم ایجاد کنم. زور می زنم که انگیزه پیدا کنم در حد درست کردن یک سوپ خوشمزه. می آم وب لاگ بخونم می بینم نویسنده وب لاگ مورد علاقه ام (یکی شون) ، یک شخصیتی که بهش افتخار می کنم و دوستش دارم، داستان نوشته از رانندگی مستش تو خیابون های تهران. یک جور با افتخار خوبی. بعد ازش نتایج  اخلاقی هم گرفته. حرفش رو دوست دارم ولی اینکه واقعا قایم نمی کنیم کار بدی رو که می کنیم، حالم رو بدتر می کنه. صفحه رو می بندم می رم فیس بوک. تو صفحه دانشجوهای ایرانی آکلند، آدم ها دارن همدیگه رو کتک می زنن. یکی به یکی می گه ساندیس خور، مفتش. ناامیدی بر می گرده. صفحه ها رو می بندم. می آم ا ینجا غر می زنم. دوباره سوپ یادم می آد. فکر می کنم شاید خوردن یک سوپ خوشمزه دوباره امید رو برگردونه. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

بی ربط

اول: اول دفتر به نام ایزد دانا که شاید زورش برسه من این دو ساعتی که اینجا نشستم به جای وب لاگ نوشتن کار مفید کنم. 

دوم: نشسته ام توی کافی شاپ معمولم. ساعت تقریبا نه شبه. روزبه کلاس داره و من منتظرم کلاسش با اون سه تا شاگرد ناهمگون تموم شه. می گن ناهمگون چون نشستم نیم ساعت برای هر کدومشون توی مغزم قصه بافتم و هر کدوم از قصه ها رفتن یک ور. قصه ام واسه هر کدومشون گذشته و آینده داره. آینده یکی شون که موهای بلند فرفری داره، یک ستاره موسیقی راک شده. که عربی و انگلیسی می خونه. موسیقی اش علاوه بر اینکه مایه عربی و اسپانیایی داره، راک است و صداش خیلی بم و گرمه. دومی برمی گرده کشور خودش و با این مدرکی که تو نیوزیلند گرفته یک مدیر رده میانی می شه. چهار تا زن می گیره و یک خونه درست می کنه مثل سریال big love . خیلی مدرن طوری زندگی می کنه. یعنی هر چهار تا زنش رانندگی می کنن، دانشگاه می رن، رای می دن و حتی سفر خارجی می رن. ولی نمی دونم با هم خوبن یا بد. این تیکه قصه ام برای اینکه شکل بگیره نیاز داره که کلاس اینها تموم شه و من برم با روزبه همین اطراف یک جایی پیدا کنم بشینم دو لقمه شام بخورم تا مغزم کار کنه. شاگرد سومی؟ ریش و سبیل بلند داره. از اینها که قیچی شون هم نکرده حتی. جرات نمی کنم براش قصه بسازم. می ترسم قصه ام زیادی نژادپرستانه بشه. یا اینوری که بره تروریست شه یا اون وری که بره رقصنده بشه که بهش نمی آد. خلاصه که قصه اون توش پره از آرزوها و ترس ها و سانسورهای من. قصه اون نمی شه. 

سوم: نخیر. هنوز هم نه کلاس اونها تموم شده. نه من شروع کردم به درس خوندن. فقط باتری موبایلم و شارژ یک ساعته اینترنتم داره تموم می شه. بدون هیچ فرجی. کی اصلا گفته بود از این ستون به اون ستون فرجه؟؟؟؟؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

افسردگی؟

افسرده ام شاید. از علائمش هم توان بیرون اومدن از تخت و وب لاگ نخوندن. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

خبر خوش

پروانه ای در دلم هست. جوجه ای هست که خواهد آمد. روزی. می دانم.



پی نوشت: این جمله هیچ ربطی به من نداره. توهم نزنید.

خود درگیر

یک هفته مثل بلا نسبت شما یک حیوان چهارپای گوش مخملی کار کردم و هر لحظه اش به خودم گفتم که چی شد که من گذاشتم اینقدر کار روی هم جمع شه و کاشکی فقط دو روز یا پنچ روز بیشتر وقت داشتم. بعد هفته بلافاصله بعدش، اینقدر زمان رو دود کردم و فرستادم هوا، انگار نه انگار که هفته قبل به خودم قول داده بودم دیگه اینجوری وقت تلف نکنم. نمی تونم بپذیرم که این منم. کسی که به صورت سینوسی کار می کنه. روزهایی خیلی زیاد و روزهایی خیلی کم. احساس می کنم پذیرفتنش یعنی پذیرفتن اینکه ناتوان بودم در درست کردنش. و آدم در آستانه سی و سه سالگی آخرین چیزی که احتیاج داره، داشتن تصویر ناتوان از خودشه. مثلا درمورد قضیه صبح به موقع بیدار شدن، یا حداقل دیر بیدار نشدن هم همین دعوا رو از روز اول زندگی ام با خودم داشتم. ولی اونجا خودم پذیرفتم که من آدم صبح بخواب و شب بیدار بمونی هستم. اگه فشار روزگار مجبورم کنه که روزهایی بیدار شم، تحملش می کنم. بهش افتخار نمی کنم. تلاش می کنم و هنوز نتونستم با این قضیه کار کردن سینوسی به اندازه این دیر بیدار شدن به صلح برسم. 


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

جمعه به مکتب آورد طفل گریزپا را

1- اون چون معلم که می گن گله، هر کی نخوره خله، همون است که "جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را" آیا؟ 

2- از چهارشبی که از اول این هفته گذشته، دو شب رو اصلا نخوابیدم، یعنی به معنای واقعی کلمه حتی یک دقیقه، یک شب میانی رو مطلقا بیهوش بودم اینقدر که حتی یادم نیست که کی و کجا خوابم برد. یک چیزهای محوی از شامی که خوردم و قرصی که اون وسطهای خواب از فرط سردرد خوردم یادم هست. حالا نه که مثل روال همیشه خودم بیدار بمونم تا صبح وب لاگ بخونم  یا بازی کنم یا سریال ببینم ها، نشستم مثل بچه آدم، دختر خوب و محصل مدل آماری ساختم. هی نفهمیدم، هی کتاب و مقاله پیدا کردم (و البته خدا پدر گوگل را بیامرزد)، خلاصه... مشق نوشتم. بعد مثلا الان خوشحال باشم؟؟؟ چرا؟ مگه به نتیجه رسیدیم؟ یعنی رسیدیم ها. مدل آماری درست شده و کار می کنه. منتهای مراتب استاد محترم نه ساعت مونده به ددلاین می گه که یک متغیر رو عوض کن. بعد عوض کردن یک متغیر اینقدر بنیادی تقریبا معنی اش این است که الان که دوازده ظهر فردا است (به وقت دیروز البته) من برگردم به جایی که ساعت شش عصر دیشب بودم. از اول شروع کنم. بعد من نه خوابیدم نه همبرگر خوردم نه یک سریال درست و حسابی دیدم، نه حتی معاشرت دوستانه زیادی کردم، آخه به چه امیدی باید مدل بسازم آخه. 

3- می گن چند تا چیز است که بالاخره دامن آدم رو می گیره. یکی اش همین ریاضی و آمار بلد نبودن است. سر پیری هم که شده باید بشینی بخونی و بنویسی و حل کنی. راه نداره ظاهرا. یعنی من واقعا تمام تلاشم رو از هیجده سالگی تا این لحظه که پا به سی و سه هستم کردم ولی نشد. همه راه ها با رم ختم می شود. 

4- اصلا کی گفته که من باید درس بخونم یا خوشم می آد درس بخونم؟ من که از ددلاین متنفرم و از حفظ کردن و جواب پس دادن و امتحان و اینها؟ چند روزه که به این فکر می کنم و امروز صبح به این نتیجه رسیدم که همه اش فقط به خاطر اون رضایتی است که وقتی داری که آخرش مدلت جواب می ده. واسه اون موقعی که می تونی بگی، "درستش کردم". نمی دونم شاید راه ساده تری هم باشه برای پیدا کردن این حس. چه می دونم. یکی به ترسویی من شاید اگه بره شنا کنه تو دریای مواج شاید به همین حس برسه. ولی من رو وقتی از سه سالگی به خاطر حفظ بودن کتاب حلوا حلوا کردن، اینجوری بار آوردن. که هی درسم تموم شه. هی فکر کنم آخرین امتحان عمرم رو دادم. سه ماه بعد فیلم یاد هندستون کنه. یک سال بعد در حال غلط کردن باشم. چند سال بعد فارغ شم و دوباره از اول. 

5- اصلا می دونی کی باید می فهمیدم. اون روزی که برای نوشتن پروپوزال دو صفحه ای که جزو مدارک اپلای بود دو شب بیدار موندم باید می فهمیدم این "ره که تو می روی به ترکستان است". یا اون موقعی که لاله گفت "دکترا فرصت خوبی است که کتاب بخونی و ساز بزنی و بگردی"، همون موقع باید شک می کردم که نمی شه که زندگی اینقدر شیرین باشه. یک جای کار می لنگید. همین جاش که الان من هستم. الان در مرکز لنگش یا لنگیدگی هستم. خدایی این لنگیدگی شبیه گندیدگی نشد؟


6-گفته بودم خوابم که می آد پرچونه می شم؟ نگفته بودم؟؟؟ اگه نگفتم پس این رو هم نگفتم که وقتی خوابم می آد حسابی بی ادب می شم. بهتره الان سر و ته این مزخرفات رو یک جوری هم بیارم و برم دو ساعت بخوابم. بعد پاشم این همه مدلی رو که ساختم بنویسم تا فردا صبح که ددلاینه. 

این بود انشای خیلی خیلی منسجم من. یک دانشمندی که مدل داره. ولی اینقدر خسته است که حال نداره دیگه خود مقاله رو درست کنه تا ددلاین. قدم از قدم بر نمی دارد مگر به سمت ترکستان