۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

از این روزها

 بنده خورشید شده ام. آکلند کم کم پاییز شده. صبح ها قبل از طلوع آفتاب حسابی سرده و شب ها پتو و بخاری و کیسه آب جوش می چسبه. همین امروز هم همه توییتر فارسی پر است از غر که تهران گرم شد و ای تابستون بی انصاف. صبح فکر کردم که چقدر الان وقتشه که تزم تموم شده باشه و آکلند رو به مقصد تهران ترک کنم و برم تابستون بعدی. از تصور دوباره حس کردن گرمای خورشید روی پوستم لذت بردم و یکهو دیدم از اون آدم تابستون گریزی که از وسط اردیبهشت تا آخر شهریور روزها رو می شمرد که دوباره هوا خنک شه هیچی در من نمونده. اثر سن و سال است یا زندگی کردن تو شهرهای سرد یا مرطوب نمی دونم. فقط می دونم اون مانتو کرپ های گشاد و بلند و سیاه و مقنعه هایی که همیشه درزش زیر چونه ام رومی سابید در تنفرم از تابستون های تهران بی تاثیر نبود. خوشحالم از زن های سرزمینم که قدم قدم و بی صدا پوشیدن مانتوهای روشن و نخی و باز و شال های خوشگل و رنگارنگ رو جا انداختن. بالاخره به زودی هم این تز طلسم شده من تموم می شه و به تابستون تهران می رسم. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

تصمیم کبری

داستان رو برای ما اشتباه تعریف کردن. نکته داستان رو به ما غلط یاد دادن. تصمیم کبری مهم نبود.
کبری کتابش رو تو فکر خودش گذاشت زیر آسمون آفتابی. رفت و برگشت. آسمون باریده بود و کتابش رو خیس و خراب و خسته کرده بود. 
اینکه کبری راه بیفته به جنگ با آسمون یا جنگ با خودش که چرا اشتباه کرده و کتاب رو جا گذاشته زیر آسمون، که چرا به آسمون اعتماد کرده. همه اون استیصال در مقابل آسمون یا خشم از خود نکته داستان نبود. 

اصل قصه اونجا بود که کبری باید کتابش رو برمی داشت. بغلش می کرد. از دلش در می آورد. صاف و صوفش می کرد. نشون می داد که عزیزترین چیزشه. اگه کتابش از هر چیز دیگه ای براش مهم تر بود، باید بهش این رو نشون می داد. به جای این، راه افتاده بود به تلاش برای دعوا با آسمون و خودش. آسمون تا همین الان هم ازش زیاد گرفته بود. اصلا مهم نبود. کتاب مهم بود. 
نکته این نبود که به آسمون اعتماد نکنید. نکته این بود که کتاب عزیزتون رو از خودتون دور نکنید. ولی اگه مجبور می شید و می کنید، مهم ترمیم کردن کتابه. اول کتاب بعد دفاع، بعد تصمیم. کبری خیلی دیر فهمید.