۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

پیرزن درونم

این روزها پیرزنی شده ام که آرزوی تفریحات جوانان شامل فیلم و سریال دیدن دارم. ولی به ده دقیقه نمی کشه که خوابم می بره و هیچی ازش نمی فهمم. 
معلم شده ام این روزها، 131 عدد جوجه کوچیک دارم که توی کلاس یک جوری نگام می کنن انگار که معجزه می کنم. انگار که اصلا من اختراع کردم که چه جوری باید دیتابیس نوشت. لذت می برم از بودن باهاشون، درس دادن بهشون، دعوا کردن باهاشون و از زندگی. 

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

شادی N به علاوه یک

روز یکشنبه ای که می تونه در حالت عادی کسالت بار باشه، شادی امروزم است. آروم آروم کارهای خونه رو کردن، غذا درست کردن، انتظار داشتن دوستان خوب در کنارت برای عصر، یک کم کار، یک کم خواب، یک کم سریال دیدن، همه چیزی است که الان از یک یکشنبه تعطیل می خوام. حالا اگه خاطره یک آب بازی تو اقیانوس هم اگه پس ذهن آدم باشه که دیگه نور علی نوره. 

۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

شادی نمی دونم چند

شادی ها این روزها زیادن. آخر هفته ای که زود می رسه. کلاس هایی که خوب می گذرن. هر چقدر هم که استرس بهم وارد کنن، چون خوب می گذرن و آروم، من خوبم. صد و خورده ای جفت چشم دارم تو کلاس مثل یک معجزه گر نگاهم می کنن. انگار که من معجزه می کنم، چوبم رو می چرخونم توی هوا، یک ورد می خونم و از توش یک نمودار ERD در می آد. بعضی هاشون دهنشون باز می مونه لحظه آخری که مدل کامل می شه. 
یک جوجه خوشگل هفت هفته ای هم دارم این روزها که با چشم های قهوه ای پر از آبش به آدم نگاه می کنه. اصلا فکر می کنم بچه های کوچیک این چشم های گیرای پر آب براق رو  دارن چون می تونه قلب هر آدم بزرگی رو آب کنن باهاش و چیزی رو که می خوان بگیرن. سخته پدر و مادر بودن و مقاومت کردن برای تعلیم دادن بچه. ولی اون لحظه ای که این فسقلی مشتش رو تا ته می کنه تو دهنش و ملچ ملوچ کنان با خودش دوستی می کنه، من قانع می شم که دنیا ارزش زیستن داره. اون لحظه ها اینقدر پرن که کافی ان برای اینکه جایزه آدم باشن برای زنده موندن هر روزه. 
خسته ام، یا دارم بزرگ می شم یا حتی افسرده، نمی دونم. می دونم که این روزها خیلی سخت گیرم روی آدم ها. روی وقتی که باهاشون می گذرونم. وقت اینقدر محدوده که فقط باید برنامه ریزی کرد و با کسانی بود که بهت امنیت و شادی می دن. به جای قضاوت و عدم امنیت و آزار. تنها موندن با خودت رو این روزها  ترجیح می دم به اینکه با کسانی باشم که انرژی بگیرن ازم و این خیلی با منی که خودم از خودم می شناسم تفاوت داره. به روزبه اقتدا می کنم به این امید که تو ورطه افسردگی و انزوا نیفتم. ولی آرامشم، این آرامش بودن تو خونه با لپ تاپم و سریال دوست داشتنی ام رو فعلا که حاضر نیستم از دست بدم. 

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

شادی#3

برگشتم خانه. دیروزم در منگی گذشته. یک چیزهایی تو خونه می دیدم، که ظاهرا همیشه اونجا بودن ولی من ندیده بودمشون. مثلا می شه شما تو یک خونه زندگی کنید و سیستم دزدگیرش رو ندیده باشید؟ می شه ظاهرا. من ندیده بودم. 
دیروز و امروزم ولی پر از لحظه های شاد آروم بوده.

  • دفاع کردن دوستت از تز دکتراش
  • حرف زدن از یک حسی که داره خفه ات می کنه و مقاومت کردی که درموردش با کسی حرف نزنی
  • بودن توی خونه خودت با عزیزترین انسان زندگی ات
  • دوست داشته شدن و آروم شدن وقتی مضطربی 
  • داشتن و معاشرت روزانه با بهترین دوستت بعد از ده سال (این هر روز فکر کنم تکرار شه)
  • برگشتن سرکار و دانشگاه بعد از کلی وقت و دیدن اینکه چقدر دلت برای همه چیز اینجا تنگ شده بود

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

شادی #2

خوب اون روز که گفتم شادی می نویسم سه روز پیش بود. برای همون روز نوشتم. ولی برای دیروز و امروز ننوشته بودم. البته این رو بگم که بازی رو کردم. یعنی واقعا در طول روز هی دنبال شادی هام گشتم و الحق و الانصاف که کار می کنه و شادی های خیلی کوچولو رو دیدم. 
اینها حالا یک لیست کوچولو از شادی های دیروز و امروز:

  • پیدا کردن یک کیف خیلی خوشگل و خوشرنگ پروانه ای به قیمت خیلی ارزون 
  • تصمیم دیروزم برای اینکه نصف روز رو به خودم مرخصی بدم. برم دم استخر بشینم و خودم رو از همه استرس های عالم رها کنم 
  • رانندگی تو یک جاده کوهستانی-جنگلی خیلی زیبا به مدت سه چهار ساعت بعد از مدت ها. 
  • دیدن و بغل کردن یک خانمی که ته یک کوه تو یک مزرعه قهوه بهمون تور داد. اون لحظه ای که رفتم و بهش گفتم دوست دارم بغلت کنم برای خودم خیلی خوب بود. خودم رو اون لحظه دوست داشتم
  • حرف زدن تلفنی با دو تا از بهترین دوستام 


شادی امروزم؟
این فکر که دارم بعد از سی و دو روز، امشب برمی گردم خونه پیش آدم هایی که دوستشون دارم. پیش روزبه. 

۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

شادی#1

زهرا شروع کرده سی روز پست و عکس گذاشتن از لحظه های شاد زندگی. خدا می دونه چقدر نیاز به شادی دارم الان. شادی ای که از درون بیاد و انرژی بده بهم. می خوام من هم همین کار رو بکنم. ولی شاید هر روز نتونم عکس بگیرم. در این صورت سعی می کنم شادی ام رو تو یک جمله یا پاراگراف بنویسم. اگه شما هم دوست دارید بهش بگید که توی لیستش قرارتون بده.

"امروز یک آدمی که توی حوزه کاری من مهمه، اومد نشست توی ارائه من. از وسطش فهمیدم که حوصله اش سر رفته. یعنی خوب اینها که برای ما جکه برای اون خاطره بود. ولی می تونست بلند شه بره. ولی نرفت. مهم این بود که من جلوی اون کارم رو با افتخار ارائه دادم و احساس نکردم که کارم ارزش ارائه جلوی اون رو نداره. از این خوشحالم و می خوام این احساس رو برای روزهای کاری ام نگه دارم. احساس افتخار به خودم رو."

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

هاوایی

خر دیده اید؟ ندیده اید؟ حتما فکر می کنید باید خرها را گشت پیدا کرد یا دست به پشت گوش مخملی شان کشید؟ اینکه آدمیزاد بیاید هاوایی، دم ساحل، از صبح بنشیند در یک کافی شاپ. خودش را زندانی کند که مشق بخواند. این خودش خریت نیست؟ آدمیزاد بیاید بنشیند روبروی یک پنجره ای که تصویر اقیانوس آبی با درخشش نقره ای و انسان های خوشحال و خندان را قاب کرده، بعد حل تمرین بنویسد، ماتریس نمره دادن درست کند، سوال امتحان طرح کند، این خریت نیست؟ اگر نیست اسم دیگری برایش پیشنهاد دارید؟ اینکه آدمیزاد اندازه فرصت های زندگی اش نباشد یا اینقدر هندوانه دستش داشته باشد که اگر بخواهد دماغش را بخاراند، مجبور باشد راه رفتن در ساحل به این زیبایی را از دست بدهد، اسمی برایش دارید؟

پی نوشت: دیگر آرزوی جهانگرد شدن ندارم. حداقل جهانگرد بدون روزبه نمی خوام باشم

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

مخاطب خاص

اگه می دونستم دوستت بودن بعد از ده سال اینقدر خوب است، خیلی پیشتر و خیلی بیشتر برای دیدنت می اومدم. اگه می دونستم که خداحافظی کردن و رفتن از نزدیکت، دور شدن از حضورت، بعد از پیدا کردنت، اینقدر درد داره، هیچ وقت برای دیدنت نمی اومدم. صادق که بخوام باشم باید اعتراف کننم که درد نداشتنت تو اون ده سال و دوست بودن با تصویری که ازت توی ذهن خودم داشتم، کمتر از درد الان بود. با اون درد دوست شده بودم. کنار آمده بودم. این درد جدید رو بلد نیستم کجای دلم بگذارم. به دستبندت نگاه می کنم و فکر می کنم که دوستیم. باورم نمی شود که می شه هنوز بعد از  ده سال اینقدر عمیق دوست بود. این دستبند باعث می شه باور کنم که دیدنت و روزهایی که گذشته رویای من نبوده. واقعا یک جایی در این کره خاکی در یک زمانی رخ داده. دلم از این احساس جدید لبریز می شه  و دقیقا یک ثانیه بعد سوال "دوباره کی خواهم دیدش؟" کامم را تلخ می کند. نفس عمیق می کشم. این حس رو می دم پایین و به دستبندت خیره می شم. مرسی برای بودنت و مرسی برای دوست من بودنت. 

سفر از من رفته

چهار هفته از پنج هفته سفرم گذشته. هفتاد درصد دور کره زمین را سفر کرده ام. البته از نظر فاصله بیشتر از یک دور زمین سفر کرده ام. یک شیکاگو تا سانفرانسیسکو رفته ام. یک بار هم از وسط اروپا برگشته ام استانبول که با پرواز بعدی برم غرب. اگه به اندازه روزبه اعصاب داشتم الان می نشستم حساب می کردم که آیا این سفرهای اضافه به اندازه سفر در قطر اقیانوس کبیر خواهد شد یا نه. ولی اهمیتی نداره چون به هر حال تا هشت روز دیگه قطر اقیانوس را سفر خواهم کرد و بعد دیگه با اطمینان می تونم بگم که دور کره زمین رو تو سی و یک روز سفر کردم.
سفر از خیلی جهات متفاوت بود از چیزی که پیش بینی می کردم. از خیلی جهات هم شبیه رویاهای من شد. امروز رسیدم به فرودگاه هنولولو در هاوایی، جایی که ده سال پیش در آرزوهام هم نمی گنجید که یک روزی پا توش بگذارم. از اولین روزهایی که تو صنعت هوایی کار می کردم و درمورد سیستم های فرودگاهی می خوندیم. نمونه فرودگاه هنولولو و تاثیری که پیاده سازی این سیستم ها داشتن اولین باری بود که در من آرزوی "کاش ببینمش" ایجاد کرد. هیچ وقت هم فکر نمی کردم که واقعا یک روزی توی اون فرودگاه بایستم و از مانیتورها داده های اون سیستم های رویایی  اون روزم رو ببینم. امروز ولی وقتی که اونجا بودم، جایی که باید از خوشحالی بودن درش در پوست نمی گنجیدم، غمگین بودم. از خستگی سفر و دلتنگی برای خونه و روزبه و آکلند و دور شدن از دوستانی که تو سفر پیششون بودم، احساساتم الان خیلی رقیقه و با یک پخ اشکم در می آد. ولی انتظار نداشتم از خودم که از دیدن مانیتورهای فرودگاه هنولولو اشک بریزم. یک نصفه روز گذشته از بودنم در هاوایی و هنوز دوست نشدم با شهر. فعلا نشسته ام تو استارباکس، دو دستی چسبیده ام به اینترنت که وصلم نگه می داره با دنیا و آدم هایی که دوست دارم. انگار که برعکس این جمله کلیدی شده ام که "از سفر برگشتم، سفر از من برنمی گرده". برای دوستانم نوشتم شده ام مصداق "سفر از من رفته، ولی هنوز تمام نشده".

شاید از علائم بزرگ شدن باشه، شاید پیری، شاید تنهایی و خستگی. ولی من دیگه با دیدن شهرها و کشورهای جدید ذوق زده نمی شم. دیگه آرزوم جهانگرد شدن نیست. سفر رو می خوام وقتی که من رو می بره تو پیش یک دوست پونزده ساله قدیمی، یک دوست آشنای ندیده. وقتی اینها تموم شه، دیگه سفر برای من تموم شده حتی اگه در زیباترین ساحل های دنیا باشم. بقیه سفر رو تحمل می کنم چون باید تموم شه تا من رو ببره پیش روزبه، به خونه ام، به جایی که خانواده ام رو رها کردم. به امنیت اون خونه که safe heaven من بود. 

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

دیدن دوستی که توی درده خیلی دردناکه. گاهی حتی از درد خود آدم هم بدتره. چون خودت وقتی درد داری ابزارهای درمانش رو هم داری. درد بقیه رو دیدن ولی به خصوص وقتی کاری از دستت برنمی آد، خیلی دردناکه. اگه بعد از اینکه باهاشون وقت گذروندی و دردی رو که می کشن واست تصویر پیدا کرد، از دستت لیز بخورن و برن یک گوشه قایم شن، اگه راه مقابله با دردشون فرار کردن و در خودشون فرو رفتن و تنها گریه کردن باشه، اونوقت تو می مونی با یک حجم بزرگ تصویر ازشون که درد می کشن و وقتی دوری دیگه حتی نمی تونی آرومشون کنی. وقتی نیستی دیگه نمی تونی دستشون رو بگیری وقتی گریه می کنن، وقتی نمی تونی دستت رو بگذاری روی شونه شون وقتی وسط جمله حس هاشون می آد بالا و خیره می شن به افق، یک جای بزرگی توی دلت، توی قلبت درد می آد. وقتی خودت هم از همه آدم هایی که می تونن وقتی درد داری آرومت کنن دوری دیگه با این حجم درد خفه می شی. 

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

دلتنگی

من آدم روز و آفتابم. آدم خونه و کاشونه. آدم لذت بردن از پیچیدن بوی خورش کرفس توی خونه. آدم لذت بردن از معاشرت با آدم ها. آدم لذت بردن از دوستی های جدید و بودن با دوستای قدیمی. دیدن لاله و حامد، بودن با روجا و امیرحسین، دیدن زهرا و پیدا کردن رفی همه برام منشا هیجان و انرژی بوده. دلتنگی شدیدم برای آکلند و روزبه و دوستام اونجا یک طرف و هیجان و شادی ام از اینجا بودن یک طرف دیگه. همه اش با هم می شه مجموعه این احساسات متناقضی که الان دارم خیلی زیاد انرژی بره به طوریکه برای آدمی خسته ای مثل من غیر قابل انجام دادنه.