۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

مخاطب خاص

اگه می دونستم دوستت بودن بعد از ده سال اینقدر خوب است، خیلی پیشتر و خیلی بیشتر برای دیدنت می اومدم. اگه می دونستم که خداحافظی کردن و رفتن از نزدیکت، دور شدن از حضورت، بعد از پیدا کردنت، اینقدر درد داره، هیچ وقت برای دیدنت نمی اومدم. صادق که بخوام باشم باید اعتراف کننم که درد نداشتنت تو اون ده سال و دوست بودن با تصویری که ازت توی ذهن خودم داشتم، کمتر از درد الان بود. با اون درد دوست شده بودم. کنار آمده بودم. این درد جدید رو بلد نیستم کجای دلم بگذارم. به دستبندت نگاه می کنم و فکر می کنم که دوستیم. باورم نمی شود که می شه هنوز بعد از  ده سال اینقدر عمیق دوست بود. این دستبند باعث می شه باور کنم که دیدنت و روزهایی که گذشته رویای من نبوده. واقعا یک جایی در این کره خاکی در یک زمانی رخ داده. دلم از این احساس جدید لبریز می شه  و دقیقا یک ثانیه بعد سوال "دوباره کی خواهم دیدش؟" کامم را تلخ می کند. نفس عمیق می کشم. این حس رو می دم پایین و به دستبندت خیره می شم. مرسی برای بودنت و مرسی برای دوست من بودنت. 

هیچ نظری موجود نیست: