۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

شادی نمی دونم چند

شادی ها این روزها زیادن. آخر هفته ای که زود می رسه. کلاس هایی که خوب می گذرن. هر چقدر هم که استرس بهم وارد کنن، چون خوب می گذرن و آروم، من خوبم. صد و خورده ای جفت چشم دارم تو کلاس مثل یک معجزه گر نگاهم می کنن. انگار که من معجزه می کنم، چوبم رو می چرخونم توی هوا، یک ورد می خونم و از توش یک نمودار ERD در می آد. بعضی هاشون دهنشون باز می مونه لحظه آخری که مدل کامل می شه. 
یک جوجه خوشگل هفت هفته ای هم دارم این روزها که با چشم های قهوه ای پر از آبش به آدم نگاه می کنه. اصلا فکر می کنم بچه های کوچیک این چشم های گیرای پر آب براق رو  دارن چون می تونه قلب هر آدم بزرگی رو آب کنن باهاش و چیزی رو که می خوان بگیرن. سخته پدر و مادر بودن و مقاومت کردن برای تعلیم دادن بچه. ولی اون لحظه ای که این فسقلی مشتش رو تا ته می کنه تو دهنش و ملچ ملوچ کنان با خودش دوستی می کنه، من قانع می شم که دنیا ارزش زیستن داره. اون لحظه ها اینقدر پرن که کافی ان برای اینکه جایزه آدم باشن برای زنده موندن هر روزه. 
خسته ام، یا دارم بزرگ می شم یا حتی افسرده، نمی دونم. می دونم که این روزها خیلی سخت گیرم روی آدم ها. روی وقتی که باهاشون می گذرونم. وقت اینقدر محدوده که فقط باید برنامه ریزی کرد و با کسانی بود که بهت امنیت و شادی می دن. به جای قضاوت و عدم امنیت و آزار. تنها موندن با خودت رو این روزها  ترجیح می دم به اینکه با کسانی باشم که انرژی بگیرن ازم و این خیلی با منی که خودم از خودم می شناسم تفاوت داره. به روزبه اقتدا می کنم به این امید که تو ورطه افسردگی و انزوا نیفتم. ولی آرامشم، این آرامش بودن تو خونه با لپ تاپم و سریال دوست داشتنی ام رو فعلا که حاضر نیستم از دست بدم. 

هیچ نظری موجود نیست: