۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

من این شهر رو باید فراموش کنم

آکلند عزیزم رو با اقیانوس زیبای آرام دربرگیرنده اش، ابرهای قلمبه و دیوانه و شیداش، درخت های زیبای عظیمش لحظه به لحظه نفس می کشم. با اینکه از شش- هفت صبح می آم دانشگاه و تقریبا وقتی نداشتم که تو شهر پرسه بزنم یا غیر از راه خونه دوست به دانشگاه جایی رو ببینم. دیدن و بودن دوست ها خوبه. اگه این صدای مزاحم توی سرم ساکت شه که می گه "گل همین پنج روز و شش باشد". با این حال دلم برای خونه و میز و تختم تنگ شده. برای کینگستون کوچک و زیبا و با وقار.

الان داشتم همراه چایی صبحگاهی رو به منظره عالی دفتر کارم به این فکر می کردم که به پیشنهاد رادیو جوان این آهنگ رو گوش کردم. از اون وقت هایی بود که نشونه می بینی و از اینکه نشونه هست و تو می بینی اش عصبانی و غمگین می شی.  

من ولی تسلیم نمی شم. آکلند برای من خونه است. خونه ای که مثل تهران، نمی تونم و قرار نیست توش زندگی کنم. ولی می تونم ازش لذت ببرم. از لحظه به لحظه اش و از همه زمان های کمی که طی سال ها به دست خواهم آورد برای سفر بهش. 



۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

پری کوچک غمگین

یکهو از "پری کوچک غمگینی" که آن سوی اقیانوس ها منزل داره تبدیل شدم به پری ای که ویزا و بلیط داره و قراره دو هفته دیگه، بعد از یک سال، سفر کنه به آکلند . قراره نتایج کار یک سال رو ببره خدمت استاد که با هم بزنن تو سرشون ببینن باهاش چه کار می شه کرد. البته شما باور نکن. چون داستان اینجوری  می شه آخرش که استاد می زنه تو سر پری و کار با هم.
ولی به هر حال استرس کار یک طرف، خوشحالی دیدن آکلند و دوستان و اقیانوس آرام عزیزم و غذاهای خوشمزه نیوزیلند یک طرف دیگه باعث شده پری یک حال "تبریک و تسلیت" طوری داشته باشه. روزهای شلوغ کینگستون رو با خوشحالی می بلعه چون اینجا هم خونه شده و قراره دلتنگش بشه. ماشالله هر جا می ره خونه می شه و  سردرگم مونده بین این همه خونه در عالم و درد بی خونگی. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

از سری مبارزه با دفع الوقت- Procrastination

خوب هر کسی که طی یازده سال و نیم گذشته  حداقل چهار تا پست از این وب لاگ رو خونده باشه می دونه که نگارنده بدجوری درگیر بیماری دفع الوقت یا procrastination است. همون دقیقه نودی بودن خودمون. از نوجونی  کلی هم بهش افتخار می کردم که می تونم روز آخر یک کتاب دویست صفحه ای تاریخ رو بخونم و برم امتحان بدم در حالیکه دو هفته قبلش رو تلف کرده بودم. ولی از استاد و سوپروایزرم که پنهون نیست، از شما چه پنهون، که از یک جایی به بعد تو زندگی نمی شه یک سری کار رو دقیقه آخر یا شب آخر انجام داد. یعنی دیگه کارهایی که گردن آدم هستن اینقدر بزرگ می شن که دقیقه نود می شه یک ماه آخر. و خوب اگه آدم Procrastinator ی باشی که ماه آخر شروع نمی کنی که . سه روز آخر شروع می کنی. بعد کار یک ماه رو نمی شه با هیچ توانمندی ای تو سه روز انجام داد. بعد اضطراب و فشاری که می آد سراغت دیگه برای یک آدم سی و اندی ساله قابل تحمل نیست. این شد که از حدود دو سال پیش تصمیم گرفتم قدم به قدم این مشکل رفتاری رو حل کنم. هنوز خیلی خیلی راه دارم. ولی همین چند تا قدم کوچیک بسیار کمک کردن تو این مدت. 

گام اول: گام اول اعترافه. اینکه آدم پیش خودش اعتراف کنه که مشکل داره. فکر می کنم این قدم اول حل کردن همه مشکلات عالم است. من خودم تا وقتی که با افتخار به اینکه "من از اولش هم دقیقه نودی بودم" یا "ما صنایعی ها دقیقه نودی هستیم" باور نکرده بودم مشکلی هست که من باید حلش کنم. تا وقتی که عصبانی شدن از شرایط و فحش دادن به زمین و زمان رو وقتی نزدیک ددلاین هستیم ربط ندیدم به تصمیمی که خودمون گرفتیم و رفتیم مسافرت قبل از یک ددلاین، نمی تونیم موضوع رو حل کنیم. 

گام دوم: گام دوم شناخت است. دونستن مفهوم procrastination و فهمیدن اینکه اون موقع هایی که دم ددلاین بهمون فشار می آد آیا دلیلش این است؟ من خودم خیلی وقت ها فهمیدم که گاهی مشکلم دفع الوقت نیست. بلکه واقعا موقع تعریف کارهای هیجان زده می شم و شروعشون می کنم. بعد یکهو ده تا کار همزمان رو دستم می مونه که می شه یک کلاف سردرگم. تعریف رسمی procrastination  که به من کمک کرد بشناسم چه وقت هایی این مشکل رو دارم این بود. 

     - عقب انداختن کار به این امید که حس بد یا ناخوبی که نسبت به کار داری فردا حل خواهد شد. 
     - خوش بینانه و غیرمنطقی تخمین زدن زمان لازم برای انجام کار
     - ناراحت شدن از اینکه کسی بهت گوشزد کنه که داری کار رو عقب می اندازی
     - مطمئن بودن از اینکه همه چیز تحت کنترله و تو برنامه زمان بندی داری و طبق اون برنامه کار رو شروع نکردی
     - رفتن سراغ کار، شروعش و فهمیدن اینکه خیلی بیشتر از زمانی که تخمین زده بودی برای انجام لازم داری
     - مضطرب شدن، پنیک کردن و سعی در تعریف دوباره کار که توی زمانت بگنجه
     - آرزوی اینکه کاش فقط یک روز بیشتر وقت داشتی و فکر کردن به اینکه تو یک ماهی که این کار رو عقب انداختی چند تا از این یک روزها بوده و قول دادن به خودت که دفعه بعد اون روزها رو حروم نکنی
     - برنامه ریزی خوشبینانه و عقب انداختن کار تو دوره بعدی 

گام سوم: مقاومت درمقابل حل مشکل عقب موندن از ددلاین. روش های مختلفی برای حل مشکلی که به خاطر procrastination براتون پیش اومده وجود داره. هر چقدر تو اون ها قوی تر باشید، احتمال اینکه نتونید هیچ وقت مشکل رو حل کنید بیشتر می شه. مثلا شما می تونید کاری رو که دیرتر تحویل دادید اینقدر با کیفیت ارائه بدید که نامناسب بودن زمان بندی تون به چشم نیاد. می تونید از قابلیت های اجتماعی تون استفاده کنید و ددلاین ر وجا به جا کنید. هر چقدر توی کاری که دارید می کنید و مهارت های اجتماعی کنارش قوی تر باشی، بیشتر از Procrastination آسیب خواهید دید. چرا؟ چون اگه شما کارتون رو انجام ندید و روز بعد رئیستون یا استادتون سرتون داد بزنه، به طور طبعی سعی می کنید دفعه بعد خودتون رو تو اون شرایط قرار ندید. ولی اگه یک ساعت قبل از ددلاین برید و از رئیستون بخواهید که یک روز بیشتر بهتون وقت بده  که بتونید کار بهتری  تحویل بدید، یا کار بهتری تحویل بدید، یا حتی با تغییر تعریف و چارچوب کار و خلاقیت شکل مساله رو تغییر بدید، از تبعات منفی دفع الوقت نجات پیدا می کنید. بلکه هم تشویق بشید برای خلاقیتتون. این می شه که خیلی انگیزه ای باقی نمی مونه که دفعه بعد خودتون رو تو این شرایط قرار ندید. 

فعلا این باشه تا یک بار دیگه، کارهایی رو که به من کمک می کنه تا دفع الوقت نکنم براتون بگم. 


۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

خلیج مکزیک

تو یک قسمت فرندز، فیبی به ریچل و مونیکا پیشنهاد می کنه پرونده کسانی رو که اذیتشون کردن ببندن. آتیش درست می کنن و یادگاری هاشون رو از اون آدم ها می سوزونن. حالا اینکه تو یک فضای طنز آتیش درست می شه و آتش نشان های خوش تیپ می آن و فکر می کنن این سه تا دیوونه کی ان دیگه بماند. 
از نوجوانی یادمه همچین کاری می کردم. وقتی یک موضوعی اذیتم می کرد یا نمی خواستم بهش فکر کنم یک جایی تو خیابون رو انتخاب می کردم و پیش خودم فکر می کردم اون موضوع یا اون آدم رو الان می گذارمش اینجا و دیگه با خودم اینور اونور نمی برمش. اگه داستان داستان دل کندن بود و هنوز برام سخت، معمولا یک جایی تو مسیر هر روزه ام رو انتخاب می کردم که حداقل از جلوش رد شم وقتی دلتنگ شدم. اگه هم دیگه به اصطلاح موو آن کرده بودم، یک جای پرت تصادفی ای بارم رو می گذاشتم زمین و می رفتم. 
حالا این بار وقتی برای بار اول بعد از جدایی از اقیانوس پسفیک عزیزم، به یک آب آزاد رسیدم فکر کردم بهترین وقت برای پیاده کردن بارم است. خلیج مکزیک زیبا بود و وقت ما محدود. یک ساعتی که وقت  داشتیم برای بلعیدن زیبایی دریا و لذت بردن از بادی که از روی آب توی صورتت می زد کافی نبود. ولی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن و بسته بندی کردن دردها کافی بود. یک ضربدر روی اسکله سنگی پیدا کردم و بار سنگینم رو گذاشتم روی زمین. حاصلش چند قطره اشک بود و نفسی که انگار بعد از مدتی طولانی تازه راهش رو پیدا کرده. سبک شدم و به این فکر کردم که چقدر خوبه که این بار رو یک جایی زمین گذاشتم که اینقدر برام دوره و دسترسی فیزیکی دوباره بهش سخته. بعد دیدم که همراه شیطون و مهربونم یک عکس از همون صحنه گذاشته اینستا و زیرش نوشته الهه دریا. ته دلم خوشحال شدم که تیکه ای که از خودم کندم و گذاشتم اونجا، تنها نیست. الهه دریاها پیششه. 
مثل همون سال های نوجوونی، هنوز زمان هایی هست که بهش فکر کنم ولی می دونم که فقط یک خاطره است. اصل قضیه یک جایی در کنار خلیج مکزیکه و دستش به من نمی رسه که آزارم بده. یک روزهایی مثل امروز که تو همه لحظه هام هست، فکرم رو می کنم و لبخند می زنم و برمی گردم به جریان روزمره زندگی. اون تیکه از من هم پیش الهه دریاها می خنده.