۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

چرندیات

امروز شد یک ماه و شش روز که تو کانادا هستیم. شش روز دیگه هم مونده تا بار و بندیلمون رو جمع کنیم و برگردیم نیوزیلند. امروز اتاوا رو گشتیم. شهر با مزه و زیبایی بود. به وضوح معلوم بود که شهر دقیقا برای شهر شدن، شاید هم پایتخت شدن ساخته شده. خیابان های مرتب عمود به هم و بزرگ و گشاد. با ساختمون های بزرگ که قراره پارلمان و دادگاه و  خلاصه ساختمون های کله گنده مملکتی بشن. برف شدیدی که تمام روز می بارید ولی به آدم بیشتر احساس شمال شصت می داد. برف و باد و بوران با دمای منفی ده درجه. راستش خیلی ها این روزها بهم گفتن که غر می زنم. ولی من واقعا غر نمی زنم. واقعا تعجب می کنم هر بار از سرمای هوا یا میزان برف و اینکه مردم مثل روال عادی به زندگیشون ادامه می دن. مثلا همه امروز که ما توی شهر می چرخیدیم، با سرعت چهل کیلومتر توی شهر رانندگی کردیم و هر بار که ترمز کردیم ماشینمون سر (به ضم س) خورد. بعد خیلی عادی به لبخندمون و گردشمون و معاشرتمون ادامه دادیم. برای هر کدوم از این سرها (به ضم س) اگه تو جاده هراز اتفاق می افتاد، سه چهار بار قسم و آیه خورده بودیم و "خدا جون غلط کردم" گفته بودیم و قول داده بودیم که "اگه این بار جون سالم به در ببرم دیگه نمازم رو مرتب می خونم."

ولی امروز یک سال هم شد که ما از ایران اومدیم بیرون. البته چون امسال کبیسه است، به تاریخ شمسی امروز یک سال شد و به تاریخ میلادی فردا. این هم از عجایب روزگاره. مامانم توی فیس بوک ابراز دلتنگی کرده بود و من دقیقا در همین روزی که اون دلتنگ من بود حتی نتونستم بهش تلفن هم بکنم. چه برسه به حرف زدن. تقریبا می تونم بگم بعد از روز تولدم، امروز دلگیرترین روز مهاجرت کردن از ایران بوده واسم. برخلاف تجربه خیلی ها، روزها یا هفته های اول برای من خیلی سخت نبود. ولی امان از روز تولدم و از امروز. فکر کنم روز سخت بدی حدود یک ماه و یک هفته دیگه است که عروسی برادر کوچیکمه و من نمی تونم اونجا باشم. :(
این بود انشای من از اتاوا. فردا می رم به سمت مونترال تا این شهر رویایی کانادا رو ببینم. امیدوارم البته که برف باهامون کنار بیاد و سفر راحتی باشه. 

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

شترگاوپلنگ های سی و دو ساله

1- نوید یک بار تو یکی از پست هاش اشاره کرده بود که کسی بهش پیشنهاد کرده که تو آلبانی بمونه و دنبال کار بهتر دور نیفته توی شهرهای دیگه. یادمه که بهش جواب داده بود که اگه می خواست اینجوری زندگی کنه که هر جا هست بهش راضی بشه و دنبال جای بهتر نگرده، همون ایران می موند و به آلبانی هم نمی رسید. حکایت همه ماست. انسان های در چمدان زندگی کننده. البته من خودم هنوز جوجه ام و تازه پنج روز  دیگه می شه یک سال که تو چمدون زندگی کردم. ولی دقیقا همین موقعیت در تصمیم های هر روزه ام وجود داره. 

2- این روزها ما، یعنی خانواده دو نفره من و روزبه، یک شترگاوپلنگی هستیم در نوع خودمون بی نظیر. نه ایرانی هستیم به معنای اینکه پا و دست و زور و پولمون برسه که هر تعطیلات راهمون رو بکشیم بریم ایران یا دلمون رو خوش کنیم به اینکه اگه دلمون بخواد یا وقت و مرخصی داشته باشیم می تونیم به عروسی داداش کوچیکه تو ایران برسیم. نه اینقدر نیوزیلندی هستیم که دلمون خیلی قرص باشه به اینکه برمی گردیم اونجا و یک زندگی می سازیم و می مونیم. . نه اینقدر اصلا ریشه و ریسمانی توی کانادا پیدا کردیم که بهش بیاویزیم و بمونیم. برای بیمه شدن تو کانادا نیاز داشتیم که ثابت کنیم اینجا خونه مون است. خودمون بعد سه چهار روز فکر کردن بهش شرمنده و بی خیال شدیم.

2 و نیم-  خونه و زندگی مون  الان تو سیزده تا کارتن است خونه یک دوست تو نیوزیلند، پنج تا پلاستیک تو خونه یک  دوست دیگه، چند تا کارتن کتاب تو یک انباری تو آمل در حال نم کشیدن و یکی و نصفی چمدون و دو تا کوله تو کینگستون کانادا. هان یک فرش یک متر در دو متر هم داریم تو یک انباری که امیدواریم  یک روزی اینقدر تو یک شهری موندگار بشیم که بگیم برامون بفرستنش. بشینیم روش، جلوی تلویزیون فیلم ببینیم و انار و نارنگی بخوریم. 

3- دارایی مون؟ دو تا بلیط برگشت از اینجا به نیوزیلند. یک سره بی بازگشت.سه تا هارد اکسترنال پر از آهنگ، پر از عکس پر از خاطره. کتابها هم که الحمدلله همه الکترونیک شدن و تو دو تا فلش جا می شن. 

3- حالمون؟ گیچ، منگ، ترسیده، دلتنگ، حسرت زده، کورسویی هم از امید اون دورها. 

4- چشم انداز؟ نامعلوم. نه تا امروز و فردا و سال دیگه و ده سال دیگه ها. تا اون دورها نامعلوم. امید من یکی که به این بود که برنامه می ریزیم بعد دو سه سال که من درسم نیوزیلند تموم شد می آیم کانادا، درس می خونیم و کار می کنیم. جاگیر می شیم. یک جایی دوباره چمدون ها رو باز می کنیم و کاسه و کوزه می خریم. ولی  این سفر کانادا و دیدن دوستای قدیمی و جدید و شنیدن داستان زندگی آدم ها حداقل چیزی رو که بهمون نشون داد اینه که خبری از آسایش نیست ظاهرا. بس که آدم ها مجبورن راه بیفتن دنبال یک لقمه نون، برن هر جایی که یک شغل پیدا می شه. از کانادا به آمریکا یا برعکس. بنابراین چشم انداز فعلا در بهترین حالت شامل دور تکراری خریدن وسایل زندگی از آیکیا و فروختن دست دومشون موقع نقل مکان به یک شهر دیگه تو یکی از همین سایت های دست دوم فروشی است. 

5- ایراد؟ به نظرم در این است که تو این سن و سالی که ما داریم، سلام آیدین، دیگه وقت بار به دوش گرفتن  و راه افتادن دور دنیامون نیست. وقت ثابت شدن و خانواده درست کردن و معاشرت با پدر و مادر و خانواده است. هرچند که من دوباره هم اگه سی و یک سالم باشه، همین کار رو می کنم. یعنی بارم رو برمی دارم و راه می افتم دور دنیا، از دورترین نقطه اونور اقیانوس ها  تو نیوزیلند بگیر، تا همین شهرهای بزرگ و رنگی و نورانی آمریکای شمالی. ولی این بار شاید حتی زودتر این کار رو بکنم. یک جوری که سر پیری اینقدر قرار باشه تو یک شهر بمونم که بتونم اگه دلم خواست قلمه یک گیاه رو بگذارم تو آب به امید کاشتنش تو گلدون. کف مطالبات هم اطمینان از موندن تو یک شهر به اندازه است که بشه یک شیشه خیارشور درست کرد. 

6-  اینقدر این احساسات پیچیده و سخت هستن که واسه بهترین راه برای کنار اومدن باهاشون استفاده از مخدرهایی مثل کتاب و سریال است. (مثل همیشه البته) یک سریال از اول تا آخر دیدن و تند و تند و پشت سر هم کتاب خوندن. کاری که مدت ها بود نمی تونستم بکنم. حالش رو می برم این روزها. 


۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

بهشت

می خواهید به بهشت بروید؟ شانه ها و پشت یک آدم سرماخورده بدبخت رو ماساژ بدهید. 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

زن تنهای در غربت من

(توضیح همه چیزهایی که تو این پست می گم، مستقیم به خودم هم برمی گرده. یعنی خودم هم یکی از همین غربت زده ها)

1- کلا راستش خیلی به غربت اعتقاد ندارم یا نداشتم. به اینکه غربت یک جایی است که آدم ها توش گیر می افتن و محکوم می شن که اونجا بمونن. آدم هایی که بقیه آدم ها باید براشون غصه بخورن. از اینکه تنها و غمگین و در غربتن.

2-به نظرم خیلی از این آدم های گیر کرده در غربت، با انتخاب های شخصی شون رفتن توی غربت موندن. از مزایاش استفاده می 
کنن بعد موقعی که نمی خوان بگن که از مزیت های اونجا دارن حال می کنن یا خلاصه یک چیزهایی هست که به امیدش موندن، یک موقعی که باید هنوز توی قالب غمگین فرد در غربت بمونن شروع می کنن به غر زدن از بدی های غربت. از غمگینی یا تنهایی یا یک روزی که مریض بودن و تنها بودن و کسی یک لیوان آب دستشون نداده. از چشمشون که به در یا تلفن مونده. هستن آدم هایی هم که به خواست خودشون نرفتن یک جای غریب. ولی بالاخره هر جایی که زندگی کنن نمی شه که همه اش بدی باشه. حتما کلی هم خوبی هست که آدم ها رو سرپا نگه داشته در غربتی که هستی.  

3-غربت یا بهتر بگم مهاجرت، هزاران چیز خوب داره. حس استقلال، حس آزادی،  گشتن دنیا، حس توانستن و زنده موندن و حتی پیشرفت کردن در حالیکه از صفر شروع کردی. حس آشنا شدن با بقیه آدم ها. دیدنشون و فهمیدن اینکه چه جوری فکر می کنن و چه جوری زندگی می کنن. هر شهر و کشوری هم به نظر من این قابلیت رو  داره که آدم عاشقش بشه. کلی چیزی که واقعا قبل از اینکه بری و بمونی اونجا، حتی نمی تونی تصورشون کنی. مثلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که عاشق یک پیچک قرمزی روی یک دیوار سیمانی بشم توی آکلند. اینقدر که همه روزهای سفرم تو کانادا فکر کنم که اون الان تو تابستون، زیر آفتاب چه شکلی و چه رنگی شده. همونطور که نمی تونستم تصور کنم که از یک روز عصر راه رفتن تو یکی و نصفی خیابون توی تورنتو و داستان ساختن درمورد آدم هاش،  اینقدر شیفته این شهر بشم. 

4-به همه اینها که فکر می کردم دیدم که اینها درمورد مهاجرت صدق می کنه ولی درمورد غربت شاید قضیه فرق کنه. اوج همه دلتنگ ها و در غربت ها برای من، تصویر خاله ام است که در جوانی خودش و بچگی ما در یک شهر دور زندگی می کرد. همیشه یادمه که همه غصه اش رو می خوردن که در غربته. همه هم در هر فرصتی که دست می داد می رفتن اون شهر پیشش. در همه تعطیلات. حداقل ما و خانواده دایی ام که اینطور بودیم. بعد اشک هایی که توی چشمهاش برق می زد لحظه اولی که ما می رسیدیم یا غمی که توی چشمهاش بود روزی که صبح زود راه می افتادیم که برگردیم همیشه یادمه. روزهایی که اگه تلفن زده بود در اوج روزهای جنگ و نبود تلفن توی هر خونه ای، همه به این فکر می کردن که توی سرما چقدر توی مخابرات توی صف ایستاده. اینکه همیشه زودتر از اینکه یک خبر خوب یا بد رو بهش بدن خودش زنگ می زد و می گفت که خواب دیده و می پرسید که تهران چه خبره. حالا نه اینکه همه این تصویرها همیشه توی ذهنم باشه ها. همه اینها یکهو یک روزی یادم اومد که داشتیم از فرودگاه آمستردام از یک سفر پیش کاترین، دخترعموی روزبه، برمی گشتیم. برق چشم هاش و اشک پشت پلکش همه تصویر خاله من بود در غربت. 

5- همه اینها رو نوشتم که بگم امشب حس یک غربت زده رو داشتم. بین دوستان بودم. گفتم و خندیدم. امنیت داشتم و آرامش. فقط برای یک لحظه، حس کردم زن غربت زده ای که خاله من بود، زن غربت زده ای که این همه  استدلال داشتم که نباید من باشم، که منطقا نباید غمگین باشد، باید شاد و آزاد و مستقل باشد، در من بود. در یک لحظه خداحافظی کردن از یک دوست که می رفت که دو قدم اونورتر به شهر و زندگی و شادی و عشقش برسه، همه زن های غمگین و غربت زده، همه اون برق چشم ها و بغض های به روی خودمان نیاوریم، اشک همه زنهایی که در فرودگاه ها و جاده های مختلف عزیزانشون رو با لبخند فرستادن که برن، همه پشت پلک های من بود. امشب یک منی در من بود که من نبودم. غم غربت همه زن هایی بود که من می شناختم.  امشب غربت در من بود و حتی فکر کردن به پیچک های قرمز آکلند هم درمانش نبود. 

شهر پرهیاهو یا به قول دوستان شهر باریک

تورنتو برای خودش دنیایی است. تجربه روبرو شدن من باهاش البته خیلی خیلی محدود است ولی خیلی خیلی متفاوت از شهرهای دیگری است که دیدم. برای من که از آکلند زیبا و آرام اومده بودم، دو روز اول سردرد مداوم بود. صدای بوق هایی که انتظار شنیدنشون رو نداشتم. خیابان های شلوغ. پلی که از پشت پنجره می شد دیدش و بیشتر ساعات روز روش ترافیک بود. 
شهرها و خیابون هایی که پر از آدم هایی است که با تلفنشون تند و تند فارسی حرف می زنن. مردمی که آروم ولی بی توجه از کنار هم می گذرن. صبح ها قهوه به دست و عصرها سیگار به دست. اصلا خود  اینکه یک روز عصر از ساعت چهار تا پنج یک جایی باشی که مردم از سرکار اومده رو ببینی خودش عالمی است. از قیافه و سرعت راه رفتن و چیزهایی که آدم ها دستشون است می شه حدس زد که بعد از کار کجا می رن. یا کجا کار می کنن. آدم های خرید به دستی که تند و تند راه می رن احتمالا مادرهایی هستن که دارن با آخرین سرعتشون می رن که شکم یک عده رو سیر کنن توی خونه. آدم های خوشحال و خندانی که یا می تونن از شر کار روزمره و روتین شون رها شده باشن و برن تو یکی از آپارتمان های گوشه و کنار شهر در آغوش معشوق لم بدن و شراب بخورن. یک فیلم یا سریال ببینن و آماده بشن برای فردا روزی که باید برن کارهای روزمره و روتین شون رو پی بگیرن. آدم هایی هم هستن که یا تند و تند به سیگارهاشون پک می زنن، چیزی که خیلی کم توی نیوزیلند می دیدم. برخی شون توی چشم هاشون یک بی تفاوتی عجیبی هست. گاهی این بی تفاوتی توی چشم بعضی آدم ها هم هست که سوار تراموا هستن توی شهر. سرشون رو با یک حالت خیلی بی تفاوتی تکیه دادن به شیشه پنجره و بیرون رو نگاه می کنن. حس می کنم نگاهشون شبیه نگاه آدم هایی است که دارن می رن کلید بندازن وارد آپارتمان خالی شون بشن. یک بسته نودل آماده بندازن تو مایکروفر، جلوی تلویزیون بخورنش. دو خط کتاب بخونن و بخوابن. مثل این آهنگ. http://www.youtube.com/watch?v=7Thvf6IxnQg

فکر می کنم که بیخود نیست که آیدای پیاده رو در این شهر داستان نویس شده. داستان های شهر باریک رو نوشته.
 تورنتو شهری است که می شه پشت پنجره اش ایستاد. می شه توی خیابون هاش راه رفت و داستان ها دید. داستان ها پرداخت. شهر رویاهاست و آدم ها و داستان ها.

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

بیچاره بچه نداشته ام

یک ژانری هم هست که آدم ها برای بچه های نداشته شون می نوشتن. فکر کنم اصلا از اوریانا فلاچی شروع شده و نامه به کودکی که هرگز زاده نشد. یا حداقل من از اونجا اولین بار شناختمش. من هیچ وقت درکش نکرده بودم ولی  امروز با  تمام وجود از درون وجودم جوشید و اومد بالا.

وسط مهمونی دو تایی با هم یکهو غیب می شن. ده دقیقه یک ربعی نیستن. وقتی برمی گردن پایین یک لبخند رضایت و حتی شیطنت روی لبهاشونه. از اینکه رفتن و چند دقیقه توی خلوت و سکوت اتاق خواب یکی شون خلوت کردن و دو کلمه حرف زدن با هم. غرهای روزمره شون. درد و دل. اصلا به اشتراک گذاشتن برنامه های زندگی شون. دو تا خواهرن. 


سیزده چهارده سالمه و خونه یکی از اقوام دعوتیم. جایی که وقتی کوچیک تر بودم، اینقدر که هنوز این غرور نوجوانی نیومده بود سراغم و سراپا شادی و عشق بازی کردن با بچه ها بودم عاشق این بودم که دعوت باشیم. بریم و حتی شب بمونیم. اینقدر بازی کنیم توی خونه دو اتاقه کوچیک که خسته شیم و شب بغلمون کنن، خواب بگذارنمون توی ماشین و وقتی رسیدیم خونه به زور بیدار شیم و دو قدم از ماشین تا خونه رو بیایم. ولی توی بزرگی که اون موقع به نظر خودم خیلی هم بزرگی بود، همون سیزده چهارده سالگی دیگه اینقدر هویتت شکننده است که وقتی دو تا خواهر با هم دیگه کله هاشون رو نزدیک می کنن و تند و تند و با هیجان یک داستانی رو برای هم تعریف می کنن، احساس از جمع بیرون افتادگی می کنی. 


دسته جمعی می ریم یک مرکز خرید. بعد از چند تا مغازه رو دور زدن، دوتایی یک کمی از جمع عقب تر می افتن. بعد هم قرار می شه که اصلا جدا شن از جمع و برن تند تند لباسهایی رو که می خوان تست کنن و بخرن. دو تا خواهرن. 


از وقتی عقلم رسید تا یک جایی حدود یازده دوازده سالگی به مامانم هی غر زدم که من خواهر می خوام. می گفتم "خودت خواهر داری نمی دونی من چی می کشم". تکرار این جمله من تو مهمونی های اون زمان مایه خنده فامیل بود. طبعا مامانم خیلی هم به حرفم گوش نداد. ده سالم بود که دختر خالم که چهار تا برادر داشت و تو غم بی خواهری با من شریک بود، خواهر دار بود. دیگه احساس می کردم بهم خیانت شده. نه تنها مامانم خودش خواهر داشت و من نداشتم، خواهرش حتی باعث شده بود که تو مسابقه از بی خواهری-بدبخت-بودگی از دخترخاله ام عقب بیفتم. ولی باعث شد که رسما شکست رو قبول کنم. بپذیرم که خواهر ندارم. 


امروز ولی یک لحظه فکر کردم که من، ما، که حتی جرات و توانایی یک بچه داشتن رو حالا حالا ها نداریم، ولی اگه یک زمانی بتونیم بچه داشته باشیم، ماکزیمم یک بچه خواهد بود. بعد دلم برای بچه بیچاره ام سوخت که خواهر نداره و مثل من مجبوره هنوز توی سی و دو سالگی به لبخند و رضایت و دوستی بقیه مثل نگاه بچه سه ساله به بستنی نگاه کنه. دلم برای بچه نداشته ام سوخت. بعد فکر کردم که خوب اینجوری نیست که همه هم پیش خواهر و برادرشون باشن که . حالا فرض کن که ما اصلا کوتاه بیایم ودو تا بچه داشته باشیم. بعد کی گفته که دوتاشون می آن تو این دهکده جهانی می شینن ور دل هم و تو دهه سی سالگی می رن با هم خرید و گردش و مهمونی. اصلا مگه من چقدر خودم ور دل برادرم هستم. اصلا مگه چند وقت گذشته از اینکه دوتایی یک دل سیر حرف زده باشیم. اصلا مگه می شه. شرمنده شدم. شرمنده بچه ی نداشته ام. که یا بی خواهر و برادر است. یا من نمی تونم هیچ کاری براش بکنم که منجر بشه که یک خواهر یا برادر همدل ور دلش داشته باشه. امروز، در یک روز برفی، در پایتخت کانادا، من برای دل کوچیک بچه نداشته ام وقتی که سی و دو سالش باشه و دلش یک خواهر یا برادر بخواد که باهاش بره خرید گریه کردم.  ***


*** توضیح لازم نداره که روزبه بهم خندید، هرچند سعی کرد خیلی معقول و منطقی و ساپورتیو ظاهر بشه. و صد البته لعنت به هورمونهای دیوانه. 

کوله به دوشی

زندگی چیز غریبی است واقعا. به خصوص وقتی آدم کوله اش روی دوشش باشه و دور کره زمین رو بزنه. نمی تونم کسانی رو که آرزوشون است که اینجوری جهان رو بگردن درک کنم. البته شاید هم این یک کاری است که تو سن پایین تر خوب باشه آدم انجام بده. این روزها که ما همه خونه و زندگی مون توی یکی و نصفی چمدون و دو تا کوله پشتی است، و کانادا رو دور می زنیم، من کاملا ناآرومم. اضطراب دارم و حس می کنم که زندانی شدم. مسخره است که در حالیکه هزاران کیلومتر از کشور خودت یا از خونه و دانشگاهت فاصله داری، به جای اینکه حس آزادی کنی، حس زندانی بودن می کنی.
فکر می کنم  که نیاز به یک چیز ثابت دارم که بهش وصل شم. یک جایی یا چیزی که اگه خواستم از جایی که هستم ببرم یا فرار کنم بتونم بگم که بهش پناه می برم. بعد فکر می کنم که کاش  ملحفه خودم رو از آکلند آورده بودم. وقتی از ایران می رفتم نیوزیلند هر وقت این حس رو داشتم ملحفه خودم رو که از ایران آورده بودم می انداختم روم. بعد احساس امنیت و آرامشم بر می گشت. انگار که می رفتم روزی که خونه پدربزرگم بودم. بعد با مامانم رفتیم مغازه های سر کوچه شون رودیدیم و از این پارچه خوشمون اومد. خریدیمش و دوختیمش و از اون روز شد ملحفه بزرگ صورتی من. بله اینجور آدم وابسته به اشیایی هستم من. مادرم و پدربزرگم و آرامشم رو می بندم به یک ملحفه بزرگ صورتی با خودم دور دنیا دورش می دم و ازش آرامش تغذیه می کنم. کاش آورده بودمش.