۱۳۹۶ مهر ۴, سه‌شنبه

از رویای نیمه شب تابستان و باقی قضایا

1- نفس های آخر تابستونه. البته خیلی نفس های قوی و حسابی ای است. هر روز روی موبایل هشدار گرمای هوا می گیریم. البته حالا اینقدر هم که جیغ جیغ می کنن و می کنیم نیست. دما معمولا کمی زیر سی درجه است و با توجه به رطوبت احساسش کمی بیشتر از سی درجه است.  این موج گرما دقیقا وقتی اومد که مردم به مقام تسلیم و رضا درمقابل رسیدن پاییز نایل شده بودن. دقیقا وقتی که کم کم ژاکت ها رو از پستو می کشیدیم بیرون و کابوس روزهای یخبندون منفی فلان قدر تو کله مون شکلک های ترسناک درمی آورد، این موج گرما یک بار دیگه اومد و یادمون رفت که قراره به چه سمتی بریم. مثل اون شکلاتی که تو سه چهار سالگی قبل از آمپول زدن بهمون می دادن. 
2- القصه، ما این روزهای گرم تابستون که همه با شلوارک و پیرهن های تابستونی شون در حال آفتاب گرفتن هستن سرکاریم. محیط کاری جذابی دارم. فعلا که کمی بیشتر از یک ماه از بودن توش گذشته، خوشحالم ازش. آدم های مهربون و جذابی دور و برم هستن. البته من با بیشترشون مناسبات کاری ندارم. تیم من تو شش نفر خلاصه می شه. چهار تا خانم و دو تا مرد. تعداد مدیران زن شرکت به طور قابل ملاحظه ای زیاده. برای من که هیچ وقت عادت نداشتم تو محیط کاری این نسبت مدیر زن ببینم، تفاوت خیلی بارز است. 
3- آدم ها به طرز قابل ملاحظه ای مهربون و حمایتگر هستن. ظاهرا اینکه شرکت تو حوزه عمومی است تو این قضیه موثر است. چون مدیر پروژه مون که اون هم هم زمان با من استخدام شده و از بخش خصوصی اومده، روزی چند بار به این موضوع اشاره می کنه. 
4- از تفاوت های خیلی پررنگ برام، تفاوت محیط با محیط دانشگاه است. اینکه تو محیط آدم ها عادت دارن که دستاوردهای اعضای تیم رو مشخص کنن، بگن که چه جوری نتیجه کار تو کمکشون کرده توی کار خودشون. کاری رو می کنی که توی شرح وظیفه ات است و به خاطرش حقوق می گیری. راه به راه ازت تشکر می کنن. بابا خوب مگه من رو برای همین کار استخدام نکردید؟ این چیزی است که اصلا تو دانشگاه وجود نداره. حداقل برای من تو شش سال گذشته وجود نداشته. اونجا کار می کنی و نتایجت رو تو هر مرحله ای می فرستی، روش نظرهای ضد و نقیض می گیری. تو دانشگاه همیشه احساس کامل نبودن، کافی نبودن، به اندازه کافی ندونستن، و به اندازه کافی کار نکردن همراه منه. این احساس هم مستقل از میزانی است که خودم کار می کنی. اینجا حس کافی بودن و درست بودن و achievement می کنی. 
3- حالا نیومدم اینجا که اینها رو بگم. اومدم بگم بزرگترین مشکلم این یک ماه و اندی اسمم بوده. آخه دیگه آسون تر از پرستو مگه داریم؟ روزهای اول وسطش خسته یا گم می شدن. این شد که مثل دانشجوهای آکلند، پرستو کوتاه شد. حالا شما سعی کن "پرس" رو به هشت نوع مختلف اشتباه بخونی. نمی تونی که. ولی همکارای من موفق شدن. هشت تا ترکیب مختلف از اسم من موجود است که دارم یاد می گیرم به همه شون جواب بدم. امروز در شروع هفته ششم، یکی تو دفتر داشت "سمی" نامی رو با فتح س صدا می کرد. خوب من دیدم اولش P نداره، کله ام رو نیاوردم بالا. اومد دم میز من. معلوم شد تصمیم گرفته سمیعی آسونتر از اسمم است. اونم به سمی تقلیل داده. خلاصه تا حالا نه تا اسم دارم. خدا رو شاکرم که اسمم آسون بوده تازه. 
4- کار کردن بهترین راه برای قاطی شدن با جامعه و دیدن آدم های مختلف و زندگی های مختلف است. تو این مدت چندین آدم خیلی خیلی جالب دیدم. یک "مدیر پروژه های فنی" که مدیر پروژه خارق العاده ای است بدون اینکه ایده ای داشته باشه که سیستمی که داره مدیریتش می کنه چه جوری کار می کنه. اینکه چه جوری از همه مکالمات و مستندات فنی، لیست کارها و پیگیری ها رو به صورت انتزاعی استخراج می کنه و کارها رو پیش می بره برام فوق العاده جذابه. یک مدیر ارشد خانم هم داریم که کارش رو با خدمات تلفنی به مشتری ها، customer service، شروع کرده. از پایین ترین سطح یک سازمان و راهش رو ساخته به بالا. یک مدیر فناوری اطلاعات هم تو یکی از ساختمون ها داریم که ده سال تو همین شهر کوچیک ما راننده اتوبوس بوده و همزمان پاره وقت می رفته دانشگاه و ترمی یکی دو تا درس برمی داشته. می گفت بیشترین چیزی که دلش تنگ می شه از اون روزها گشتن توی شهر و دیدن زیبایی ها و آدم هاست. این روزها وقت نهار می ره با ماشین دور می زنه تو شهر و ساندویچش رو می خوره. 
5- ته ته اش ولی در این روزهای کاری، قیافه خرس و پست های وب لاگش از دوران کارمندی اش یکسره جلوی چشمم است. ندیده ترین آدمی است که این روزها بیش از همه بهش فکر می کنم. به اون و به غزاله. 
6- کاری دارم می کنم که سیزده چهارده سال پیش برای اولین بار غزاله برام تعریف کرد که همچین نقشی در بعضی از تیم های آی تی وجود داره. هر روز فکرش رو، تصویرش رو، اون تیکه از خودم رو که دوستش بود برمی دارم و می برم سر کار. یادش می شینه کنارم و به همون دو سه تا جمله ای که بهم گفته بود راجع به این کار فکر می کنم. خارق العاده است که اون موقع این دید رو به کار داشت. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. این خیلی مسخره و غیر قابل فهمه که من هستم، می رم سرکاری که اون راجع بهش حرف می زده، که ناخن هام رو لاک می زنم به روشی که اون یادم داده بود و اون نیست. که وقتی موبایلم رو خاموش می کنم یاد اون می افتم که شب ها دوست داشت تلفن ها خاموش باشن. بعد اون نیست که زیبایی و زشتی و شادی و غم  زندگی رو بیشتر از اینها ببینه. که عاشقی ها، شادی ها، گریه ها کنه. دنیا رو نمی فهمم. دلم براش تنگه. انگار که دیگه وقتشه بعد این سال ها که ندیدمش، ببینمش. که انگار اصلا این سال های نبودنش نبودن. 


۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

بالای ابرها

  • یک وقتی یک مکالمه هایی یک چیزی هستن که شاید سال ها آرزوشون کردی. سال ها بهشون امید داشتی. سال ها حسشون می کردی ولی نمی دونستی چه جوری کلمه شون کنی. مطمئن هم نبودی اگه کلمه شون کنی اونور خط گوش شنوا براشون هست یا نه. 
  • یک دوستی دارم که به جد معتقده که تو فقط کافیه دوست بداری و عشق بورزی و این رو نشون بدی به آدم خاصت. اون عشق خودش راه خودش رو پیدا می کنه. توی وجود تو و بیرون از تو. از دوستی ها حرف می زنم ها. دوستی ساده ما. هرچند که فکر می کنم به خیلی رابطه های دیگه می شه تعمیمش داد.
  • دو شب پیش، تلفن ساعت دوازده شبی گرفتم و چیزهایی شنیدم که سالها منتظرشون بودم. نه که منتظرشون. سالها اون تو بودن، توی کله و دل من.  شنیدنشون از دوست، یک بار دیگه من و برد بالای ابرا. همون جایی که این دوستی هفده سال پیش ازش شروع شده بود. دو روزه که هر وقت در طول روز یاد اون مکالمه می افتم، اشک تو چشمام جمع می شه. از اینکه کلمه شدن این حس ها، از اینکه نه تنها گوش شنوا، که یکی عین خودم اونور این طناب بود. از اینکه عشق کار خودش رو می کنه.
  • یک نفس عمیق می کشم و این حس رو فوت می کنم روی بقیه زندگی ام. مادربزرگم معتقد بود که فوت کردن دعاش رو می بره می رسونه به اون چیزهایی که باید. شاید هم انتقال قدرت فوت ژنتیک بود و فوت من هم کار کرد.
  • من چه سبزم امروز. ممنونم دوست بالاابری

۱۳۹۶ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

از روزمرگی های یک کارمند مهاجر

از سخت ترین قسمت های روز، وقتی جای جدیدی سرکار می ری، وقت های نهار است. یکهو یک ساعت وقت اضافه رو دستته که نمی دونی باهاش چه کار کنی. دو هفته اول کار دوست عزیزی مسافر اینجا بود. می رفت گشت هاش رو می زد، نهار با هم می رفتم رستوران های اطراف محل کار من، یک ساعت معاشرت سیر می کردیم. بعد که رفت من موندم و این یک ساعت های وسط روز که روی دستم می مونن. معمولا از ساعت ده و یازده شروع می کنم دنبال پایه نهار گشتن، رفقای نزدیک و همکار و دور و بر. کسی که پیدا نشه مجبور می شم گیر بدم به روزبه که بیاد طرف من و نهارش رو با من بخوره. یک روزهایی ولی حتی اون هم کار داره و من می مونم و ساندویچ پیچیده شده تو فویل کارمندانه خودم. می رم مثل کارمندهای توی فیلم ها روی یک نیمکت رو به آب می شینم. غذام رو می خورم. با خودم مشاجره می کنم که آیا خرده های نونم رو بریزم برای پرنده های دور و برم یا شهروند خوبی باشم و به حرف شهرداری گوش کنم. بعد برمی گردم سرکار، پشت میزهای قهوه ای. 

بعد از اون دو هفته اول ولی دو روز بوده که نهار خیلی بهم چسبیده. یک روز که مثل پدربزرگ ها مون تو شهرهای کوچیک و بی ترافیک قدیم، با روزبه کله کردیم و برگشتیم خونه. با احتساب دو تا یک ربع توی راه، نیم ساعت خونه بودیم، نهار خوردیم، یک قسمت سریال طنز بیست دقیقه ای درازکش دیدیم و بعد برگشتیم سرکار. 

روز دوم هم امروز بود که با ساندویچ کارمندی ام اومدم تو کافه پایین شرکت نشستم. کله ام رو کردم تو موبایلم و با کلی هیجان با دوستان پخش و پلا در اقصی نقاط جهانم حرف زدم. قیافه ام شبیه کارمندها بود که با ساندویچشون ور می رن و کله شون توی موبایل است. اما دلم انگار رو یک مبل لم داده بود، با دوستاش معاشرت می کرد. یک ساعت نهار که تموم شد، انگار از یک گردهمایی حسابی یک ساعته اومده بودم، شارژ و شاداب برگشتم سرکار.