اگر كسي از موسسه كپنهاگ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! در يكي از كشورهاي بلاد كفر اين صفحه را ميخواند بداند كه دلم بدجوري هوايش را كرده است.
بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه
فرصت طلبي
بچه كه بودم، شايد حتي تا اوايل دانشگاه، هميشه آدمهايي كه به هر دليلي دوستاي نزديكشون رو از دست ميدادن واسه دوست شدن به نظرم جذاب مياومدن. حالا اين از دست دادن هر جوري كه بود. از اثاث كشي و نقل مكان دوست سابق به يك محله يا شهر يا كشور ديگه گرفته تا عوض شدن كلاس يا مدرسه. يك جورايي حس ميكردم آدم بيدوست مونده قابليت خيلي زيادي براي دوست شدن و پذيرفتن دوست صميمي جديد داره. البته اين حس بيشتر درمورد آدمهايي تكرار ميشد كه من دوست داشتم باهاشون رابطه برقرار كنم و به دليلي مثل اينكه فكر ميكردم همه وقتش رو با دوست يا دوستاي صميمي خودش ميگذرونه، به خودم اجازه نميدادم كه بهش نزديك شم يا فكر نميكردم جاي واسه رقابت داشته باشم. نكته ديگه اين است كه واقعا آدمي كه به تازگي دوستش رو كه باهاش Time sharing و Time Structuringميكرده از دست ميده، شايد به خاطر تنهايي و شايد هم به خاطر اينكه وقت آزاد بيشتري داره، تمايل بيشتري نشون ميده به دوست شدن و ارتباط برقرار كردن با ساير آدمهاي موجود توي محيط. به اين قضيه حالا ميشه چند جور نگاه كرد:
اول اينكه بعضي وقتها حس ميكنم توي روابط اجتماعي دارم پير يا افسرده ميشم. مثلا ميبينم كه يك آدم تنها شدهاي وجود داره و مطمئنم كه به نظر اون و خودم، من match ترين آدم اطرافش هستم. اما حوصله انگيزهاي ايجاد نميشه توي وجودم واسه ارتباط برقرار كردن و شروع يك رابطه
دوم اينكه به گذشته كه فكر ميكنم ميبينم رابطه رو با خيلي از دوستاي واقعا صميمي الانم اينجوري شروع كردم.
سوم به اين فكر ميكنم كه چرا هيچ وقت توي بچهگيام جسارت نداشتم ، يا شايد هنوز هم ندارم، كه اگه يكي به نظرم جذاب ميآد و خودش هم خيلي پرطرفداره و دور و برش شلوغه تلاش كنم واسه دوست شدن باهاش. به اين فكر ميكنم شايد به اين خاطر است كه من توي پيشنويسم Don't Belongدارم.
با رها كردن ذهنم براي گشت زدن توي خاطرات بچهگيها و فكر كردن به اين موضوع به اين نتيجه ميرسم كه من هميشه بايد براي دوست شدن با بقيه، قبلش تصميم ميگرفتم. يعني رابطه رو رها برقرار نميكردم. تصميم ميگرفتم با يكي دوست باشم يا نباشم. از يك اكيپ بچهها دوري كنم يا با يك اكيپ نزديكتر شم. واسم جالب است كه همه افراد يا اكيپهايي رو هم كه تصميم گرفتم باهاشون دوست شم، الان از بهترين و نزديكترين دوستام هستن. اصولا اين رفتار محافظهكارانه دوستيابي كه در خودم كشف كردم، امروز به نظرم عجيب اومد.
گودباي پارتي
ميگه: گودباي پارتي يعني بري برنگردي
ميگم: گودباي پارتي يعني خوشحالم ميري برنميگردي
پيش خودم فكر ميكنم زياد گودباي پارتي رفتن يعني يك فرصت. يعني اگه تو بخواي بري ديگه لازم نيست مهموني بگيري، هيچ كس نمونده كه دعوتش كني.
۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه
سوتي
حالا جا خشك كردن يا خوش كردن چه فرقي مي كنه؟ خودت مگه تو عمرت سوتي ندادي (حالا سوتي اينجوري درسته يا اينجوري؟ "صوتي" ) J
۱۳۸۶ بهمن ۹, سهشنبه
بي خبري
اگه پستهات رو با اديتور مايكروسافت (ورد) بنويسي و پيغامهات رو هم تنظيم كني كه واست با پست الكترونيك ارسال شن، اونوقت تعجب ميكني وقتي بعد از يك ماه ميآي ميبيني همه اينترهايي كه بيخودي وسط نوشتنت زدي وسط صفحه بلاگت جا خشك كردن.
۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
هذيانهاي چهار صبحي
ديدن رفتن خيلي فرق ميكنه با دونستن رفتن كسي. اينكه تو يك جايي وسط زندگي خودت باشي و بدوني كه يكي داره ميره يك جاي دورتر واقعا فرق ميكنه كه يكي از وسط زندگي تو بره يك جاي دورتري كه بدوني دستت هم بهش نميرسه. براي من امروز صبح اين اتفاق افتاد. تا حالا هيچوقت رفتن يگانه و حسين رو از وسط زمانبندي روزمره زندگيام نديده بودم. واسه همين هيچ وقت هم دلتنگ نشدهبودم. نبودنشون اينقدر طبيعي بود كه تو فكر كني بوشهر يا يزد يا مشهدن و اومدنشون هم اينقدر طبيعي كه به قول لاله انگار "وسط يك جمله گفته بودي، آره داشتم ميگفتم كه ..." (نقل به مضمون)
دلتنگي امروز صبحم اما نه فقط براي دورشدن از دو دوست يا چند دوست يا دور شدن الناز و روزبه از هم، هرچند كوتاه، كه براي ما بود. همه مايي كه محكوميم به اينكه "ديگر آرام نگيريم". ماندههامون از دلتنگي رفتهها يا شايد حسرت فرصتهايي كه در نرفتن از دست ميدهند. رفتههامون هم از دلتنگي ماندهها و حسرت دلبستگيهايي كه پشت سرشون گذاشتن و اومدن. دلتنگي امروز صبحم بازنوايي حسم است وقتي كه كاتي، يك دوست، بعد از بيست سال "رفته" بودن ميگفت فكر ميكنه داره فرصتهاي معاشرت با آدمهايي رو كه دوست داره از دست ميده يا يك سري دوست پنجاه ساله همه ميگن "علي خيلي حيف بود كه موند ايران، از همه ما باهوشتر بود و از همه ما كمتر رشد كرد. خودش رو اينجا حروم كرد"
ترس از اينكه علي نشيم يا كاتي، يعني حسرت رشد تو دلمون بمونه يا حسرت با هم بودن، دلتنگي اين روزهاي من است. به اين فكر ميكنم كه آدمهاي كشورهاي يك كمي پيشرفتهتر كه مجبور نيستن براي زندگي خوب مملكت خودشون رو ول كنن و ميتونن توي شهر محل زندگيشون همه چيزهايي رو داشته باشن ه ما مجبوريم 2 صبح بريم فرودگاه امام و بپريم تا يك گوشهاي از اون رو داشته باشيم.
دلتنگي امروز صبح من دلتنگي من و اينجا و امروز نيست. دلتنگي نسل ما است كه تيكه تيكه شديم و هويتمون و دوستامون رو اينور و اونور دنيا پاره پاره كرديم. ولي ميدونم كه بايد به دلتنگيام غلبه كنم، چشمام رو ببندم و مثل آدمهاي خوشبخت كتاب داستانم رو باز كنم و بخونم (البته يك بار اين وسط بايد چشمام رو باز كنم چون نميشه با چشم بسته كتاب خوند) و براي خودم داد بزنم:
"آه، من چقدر خوشبختم"
۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه
بازي هاي روزانه
از در ميآد تو. شاد و سرحال ميگه "فلان اتفاق كه قرار بود بيفته، كنسل شدها!!"
همه سرها به سمتش برميگرده. هيچكس دلنگران يا منتظر اين اتفاق نبوده اما لحن گفتنش توجه همه رو جلب ميكنه.
بالاخره يكي ميپرسه: "چرا، براي چي كنسل شد، چي شده بود مگه؟"
يكهو لحنش عوض ميشه و ميگه: "من چهميدونم؟"
بعد هم به شكل غرغر، با صداي كوتاه و باخودش ادامه ميده: "انگار من وظيفه دارم واسه همه چي به همه پاسخگو باشم، اصلا به من چه مربوطه؟ جواب همه رو من بايد بدم"
كمكم غرغركنان دور ميشه و ميره. بقيه همديگه رو نگاه ميكنن و بعد از چند ثانيه سرشون رو ميندازن توي كتاب خودشون
اين بازياي است كه خيلي روزها آدمهاي مختلف به صورت ناخودآگاه انجامش ميدن. اين بازي به تقويت يكي از حسهاي زير منجر ميشه:
"من قويتر و داناترم و اين دانش رو با شما هم share نميكنم"
"همه به اطلاعات من نياز دارن"
"اگه من نباشم همه ميميرن"
"من چقدر بدبختم و چقدر طلبكار دارم، انگار به عالم و آدم بدهكارم"
"بين اين همه آدم بياطلاعات مردم"
"به من توجه كن، اما كور خوندي!! تحويلت نميگيرم"
تا بازي بعد خدانگهدار
۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه
سفر
از دو سه ماه پيش تا حالا اين سفرهاي آخر هفته خيلي عوض شدن. اون مستي اوليه پريده، مسووليتها تموم شده، معاشرتها شكل گرفتن، جاي هر كسي توي روابط دوستي مشخص شده و انگار يك درياي متلاطم طوفاني سرگشته آروم شده و الان به مرحله "مستي هم درد من رو ديگه دوا نميكنه"رسيديم.
اين وسط دو سه تايي عروس و داماد تحويل جامعه داديم، به يك سري دانشجو هول و ولاي درس و كوئيز و امتحان وارد كرديم، با فاميل شوهر!!!! معاشرت كرديم، دوست جديد درست و حسابي پيدا كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه دنيا تموم نشده و اينقدر هم توش تنها نيستيم و هنوز هم ممكن است توي يك ثانيهاي كه انتظارش رو نداري سرت رو برگردوني و يك نفر رو ببيني كه دلت بخواد باهاش دوست شي و معاشرت كني و اين حرفها.
اين دوره از زندگي هم گذشت. پايانش آروم بود و خوب. هم من آروم بودم هم جو و محيط. اگه اين سفر آخر نبود همه چيز انگار يك جورايي ابتر (همان دم بريده اسلامي) باقي ميموند. سفر آخر نقطه پايان يك دوره از زندگي بود كه با همه لذتها و استرسها و ترسهاش تموم شد ولي تجربهاش خيلي ارزشمند است و فيلمهايي كه ازش داريم خوراك نوستالژيهاي جمعه عصرهاي من و روزبه است.
دلم براي همه دوستها و غير دوستام تنگ ميشه اما امروز يك قدم بالاتر از اين تجربه ايستادم و دارم مزه خاطراتش رو زير دندونم حس ميكنم.
۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه
جديدترين اعتياد
در راستاي كشف اعتيادهاي مختلفه در خويشتن خويش دريافتم كه آنچه در اين جانب اصالت دارد، ذات اعتياد است و موضوع اعتياد اصلا مهم نيست. مثلا اگر براي ترك اعتياد به پفك خوردن به خوردن پورتقال روبيارم بعد از يك هفته ميفهمم كه يك معتاد بالفطره بالبرتقال هستم. همين اتفاق هم وقتي افتاد كه بعد از ديدن ترك وول خوردن در سايت "بالاترين" توسط همكار ميز بغلي، تصميم گرفتم من نيز اعتياد لعنتي رو ترك كنم و فوقش در طول روز دو سه بار برم سايت يا وب لاگ دوستاي خودم رو بخونم. واسه همين يك اشتراك توي "گوگل ريدر" باز كرده و چند تا آدرس بهش اضافه كردم. دو سه هفته گذشته و وب لاگ هايي كه گه گاه ميخوندم رو به اونجا اضافه كردم. تعدادشون خيلي زياد شد. ماشا الله با چه سرعتي هم آپ ديت ميكنن.
گوگل ريدر نامرد هم يكهو سرويس اشتراك مطالب ايجاد كرد و حالا من علاوه بر وب لاگ دوستام هر روز با يك عالمه مطلب جديد روبرو هستم كه دوستام به اشتراك ميگذارن. كمال طلبي لامصب هم كه اجازه نميده دو تا مطلب نخونده اونجا باقي بمونه. خلاصه اين شد كه من ديگه كم كم دارم اخراج ميشم. اعتياد به گوگل ريدر آنچنان به جانم افتاد كه صد رحمت به همان بالاترين . فاجعه ولي وقتي است كه يك آدم معتادتر از خودت رو به عنوان دوست اضافه كني و اون روزي دو هزار تا مطلب جديد به اشتراك بگذاره. ديوانه ميشي
و البته اخراج
۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه
اين روزها
توي face book مي چرخم. عكسهاي بچهها رو نگاه ميكنم و فكر ميكنم كه دلم براي خيليها خيلي تنگ شده. نه فقط خيلي دورها. حتي براي دامون و مونا كه دو تا كوچه بيشتر باهاشون فاصله ندارم. از خود جديدم خيلي خوشم نميآد. از خود پيچيده توي هزار تا task انجام شده و نشده. از شلوغياي كه دور و برم رو گرفته. به don't belong خودم فكر ميكنم. به اينكه چه كارهايي بايد براي بهتر كردنش ميشه انجام داد. به عصر پنج شنبه فكر ميكنم و به افسردگي زمستاني. افسردگي زمستاني رو اولين بار از ساناز فرهنگي شنيدم، همرتبه با جنون گاوي. ولي بعدها كشف كردم كه خيلي شديدش رو خودم دارم. با اينكه هيچوقت از گرما خوشم نمياومده و با خورشيد دوست نبودم اما نبودنش اين هفته واقعا افسردهام كرده.
از face book ميآم بيرون و همه تلاشم رو ميكنم كه يك لقمه نون امروز رو حلال كنم. سرم رو مياندازم مثل بچه آدم توي گزارشي كه دارم مينويسم و ديگه به هيچي فكر نميكنم.
۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه
تجربه هاي عجيب
دارم تايپ ميكنم. دستهام رو اما اصلا حس نميكنم. پوست دستهام نازك شده. كف پام رو كه زمين ميگذارم يك سوزش كوچيك اما محسوس توي پوستم ميپيچه. دستهام انگار مال من نيستن. مثل معتادهاي عميق و عجيب دو تا دستم از بيخوابي درد ميكنه. دقيقا مثل معتادهاي "آينه عبرت" كه قصد داشتن مواد رو ترك كنن. صبح دقيقا لحظهاي كه ساعت رو براي باز هزارم
Snooz
كرده بودم و ديگه هيچ كاري نمي شد كرد و بايد بلند ميشدم، كودك درونم يك نگاه كوچيك زيرچشمي بهم انداخت. ديد كه حرف زدن و التماس كردن فايدهاي نداره. آروم و بي سرو صدا بلند شد. حاضر شد و اومد سركار. اما همه كانالها و
Connection
هاي ارتباطي اش رو بست. آروم و بيصدا و خيلي خيلي مسالمت آميز اعتصاب كرد. حالا نه مغزم فكر ميكنه، نه تمركز ميتونم بكنم، نه لذت ميتونم ببرم. انگار براي تنبيه والدي كه برش داشت و بعد از اون همه زحمت و خستگي آوردش اينجا هم خودش رو تنبيه كرد و هم والد رو. هيچ حس و لذتي رو هم درك نميكنه. حتي سرش رو برنميگردونه كه ببينه اين لذت چي هست. حتي يك نيم نگاه هم نميكنه كه ببينه دلش ميخواد يا نه. ميدونه كه براي تنبيه من بهترين كار اين است. با اينكه به خودش هم خوش نميگذره اما حاضره براي اينكه روز من رو خراب كنه، همه كانالهاي ارتباطي رو بسته نگهداره و به جاش بها اش رو هم بپردازه. حتي وقتي هم كه نشستم تست هوش بزنم هم حاضر نشد حتي يك لحظه فكر كنه.
خوب فعلا زور اون به من ميرسه. كاريش هم نميشه كرد. تسليم