۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

دلم تنگه پرتقال من

از لیست همه مفاهیم مسخره عالم یکی هم اینکه اگه هر روز و همیشه برای کسی یا چیزی دلت تنگ باشه، هیچ کاریش نمی تونی بکنی. حتی نمی تونی بگی به اون آدم. خوب دفعه اول. بگه منم همینطور. دفعه بعد بگه ممنون. خوب دفعه بعدش چی بگه. گاهی "دلم برات تنگ شده" ها اینقدر تکراری می شن که دیگه از معنی خالی می شن. مثل "دوستت دارم ها"، مثل "مواظب خودت باش" ها. جمله اش دیگه نشون نمی ده که چقدر معنی توشه. که چقدر حجم حس تو بیشتر و بزرگتر از اون چیزی است که می گی یا می نویسی. چرا بعد این همه سال و این همه پیشرفت تکنولوژی یک وسیله ای یا راهی پیدا نشده که آدمیزاد بتونه حسش رو به اشتراک بگذاره. یا یک چیزی بگه که طرف مقابل بگه "آهان، فهمیدم چی می گی". این دانشمندها معلوم نیست چه کار می کنن پس. اینهمه آزمایش روی موش ها و خرگوشها  و میمون های طفلک کردن، هنوز نتونستن محبت و دلتنگی یکی شون رو به یکی دیگه منتقل کنن یعنی؟ چرا خوب؟

۱۳۹۶ بهمن ۲۷, جمعه

سلام گلمر

گلمر می گه زندگی همینه دیگه. ترکیبی از چیزای خوب و بد. راست هم می گه. زندگی همین فاصله بین لحظه های شادی و خنده و رقص و لحظه های تنهایی و ترس و بالا نیومدن نفس است. زندگی همین خوندن ها و نخوندن ها و رنجیدن ها و به شادی کسی شاد بودن ها است. همین عکس ها و فیلم هایی که از سر و ته دنیا برای هم می فرستیم. با دیدن خنده همدیگه شاد می شیم با دیدن غم پشت چشم های همدیگه دلمون می ریزه. زندگی همین روزهای سرد و گرمه که نمی فهمی باید هیتر زیر پات رو خاموش کنی یا روشن. همین لحظه های بیدارخوابی نصفه های شب، همین تپیدن ها و مچاله شدن ها در خود، تا وقتی که لحظه رهایی برسه و نفست دوباره تازه بشه. پشت بندش این لحظه های آرومی که از عشق سرشار می شی. همین دیدن دسته دسته گل نرگس تو عکسهای بقیه و پیچیدن بوش توی دماغت. 
گلمر راست می گه. نفس آدم خلاصه می ره و می آد. حالا یک روز با شادی یک روز با غصه.زندگی همینه.

۱۳۹۶ بهمن ۱۶, دوشنبه

گزارش این روزها

نشست اول:

این روزها اینقدر تند و تند می گذرن که من اصلا نمی فهمم که چه جوری صبح شب و شب صبح می شه. چهارتا پروژه کاری و حداقل چهار تا پروژه شخصی-خانوادگی دارم که هر کدومشون برای یک زندگی تمام وقت کافی هستن. اصلا نمی دونم چی شد که از اینجا سر درآوردم و نمی دونم چه جوری شد که اینجوری شد. یکهو به خودم اومدم دیدم طناب ها به دست و پام بسته شده ان. این وسط، استرس زیاد  واضطراب کهنه و قدیمی هم هی می آد بالا و می ره پایین. تازه دارم می فهمم که من کارهای جدید رو قبول یا تعریف می کنم وقتی که استرس زیادی از کارهای موجود دارم. اینجوری تو کوتاه مدت به یک کار جدید کم استرس فکر می کنم و تو بلند مدت هی وضع بدتر و بدتر می شه. مهم نیست حالا. خواستم بگم که چقدر دارم نمی فهمم روزهای زندگی دارن چه جوری می گذرن. 

بعد از دیدن چهار تا زمستون کانادا، وسط زمستون پنجم برای اولین بار دوست شدم با آب و هوا. البته وقتی سرده، هر جا زیر منفی بیست و پنج درجه، خسته و شاکی ام. ولی همه هستن. بقیه روزها، هیجان مخفی بامزه ای دارم هر وقت که پیش بینی آب و هوا رو باز می کنم و طوفان های احتمالی و کم احتمال رو دنبال می کنم. حال از اینکه چه بلایی سر کره زمین آوردیم که هر روز از هرجا خبر سیل و بارون و برف و سرما و گرمای خارج از الگوی مورد انتظار داریم بماند. 

تو این زمستون ولی یک بار دیگه  می رم جلوی کلاس و درس می دم. فکر کنم بهترین کلاسی باشه که تا حالا درس دادم. هم چون موضوعش مدیریت پروژه است و من براش هزاران هزارن مثال از سال های کاری ام دارم.

نشست دوم:
این پست رو تو دو تا نشست نوشتم. اینجوری که شروع کردم به نوشتن و نمی دونم تو همین دیوونه خونه این روزها با هزار و دویست تا کار مختلف که همزمان ددلاین همه شون فرداست، چی شده که من بدون پست کردن نوشته بالا رو پست نکردم و بلند شدم از پای کامپیوترم.
به هر حال، این روزها روزهای هیجان انگیز و خسته کننده و داغون کننده ای است. پر از تجربه های مختلف و عزیز و سخت. دیگه سرماخوردگی فوریه رو هم سوارش کنی ملغمه ای می شه که به گفتار راست نمی آد (سلام مریم).

نشست سوم:

باورم نمی شه که بازم نتونستم پست کنم این یادداشت رو. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم. فقط اینو پست کنم فقط برای ثبت کردن اینکه چقدر دیگه حتی نمی تونم یک دونه پست هوا کنم بدون اینکه یک جا آتیش بگیره و مجبور شم نصفه ول کنم کارم رو. من که یک زمانی اینقدر در یک نشست پست می نوشتم که می گذاشتم پست ها بعدا سر یک زمانی پابلیش شن.