۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

اینرسی

از مشکلات عظیم اینجانب با خودم، یکی اش هم اینرسی است. یعنی هر جا که هستم دوست دارم همونجا بمونم. نمود بیرونی اش هم گاهی حتی این می شه که خیلی جایی که هستم بند نمی شم. یعنی از ترس اینکه یک موقع توی چرخه اینرسی نیفتم، هی به زور خودم رو ازش می آرم بیرون. 
بگذارید بیشتر توضیح بدم. مثلا صبح تصمیم می گیرم بمونم خونه درس بخونم. دلیلش نه این است که توی خونه بهتر درس می خونم یا حتی توی خونه کاری دارم. دلیلش فقط این است که اینترسی دارم که از خونه بیام بیرون. بعد وقتی که می آم دانشگاه دلم نمی خواد دیگه از اینجا برم بیرون. شده گاهی که یکی دو ساعت بعد از وقتی که می تونم برم خونه، هنوز می بینم که نشستم و راه نیفتادم برم. تو دوره لیسانس خیلی وقت ها  می شد که ساعت سه می خواستم برم خونه یکهو به خودم می اومدم می دیدم ساعت هفت و نیمه و من هنوز  دارم تو مجله صنایع می گردم و معاشرت می کنم. فقط به این خاطر که حال نداشتم برم خونه. اون موقع فکر می کردم که چون راهم خیلی دوره سختمه که راه بیفتم و برم یک ساعت و نیم آویزون اتوبوس و مینی بوس باشم. الان چی؟ الان که فاصله خونه تا دانشگاه از میز به میز، با حساب اینکه کتاب صوتی گوش کنم و با همه گل و درختهای توی راه حال و احوال کنم 12 دقیقه است. 
بعد مثلا مهمونی که می ریم، معمولا ما آخرین نفرهایی هستیم که می آیم بیرون. یعنی اصلا اگه مهمونی برپا باشه ما مجبور شیم بریم یک بغضی می شینه تو گلوم. بعد ولی وقتی از خونه می خوام راه بیفتم برم مهمونی حاضرم همه بهانه های عالم رو بیارم که کنسلش کنم و نرم بیرون. 
خلاصه این هم از مشکلات لاینحل ما. 

پی نوشت: راستی عروسی داداش کوچیکه خیلی خوب بود. در حالیکه خودم رو آماده کرده بودم که فقط چند بار باهاشون تلفنی حرف بزنم و حتی آمادگی داشتم که صدای موبایلشون رو نشنون، یکهو یک فرشته ای پیدا شد که روی موبایلش oovoo داشت و من مراسم عقد رو بخشی از عروسی رو دیدم. قیافه و لباس و خنده های خانواده عزیزم رو. این هم تجربه ای بود واسه خودش. 

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

عروسی محمد

امروز عروسی برادر کوچیک مهربون و شیطونم است. پانزده هزار کیلومتر دورتر از جایی که من هستم. دو تا قاره و اقیانوس اونورتر. تو یک نیمکره دیگه. ذوق زده ام از اینکه عکس هاشون رو می بینم و باهاشون حرف می زنم. کمی غمگینم از اینکه اونجا نیستم. باید نباشی تا بفهمی که وقتی هستی چقدر خوشبختی. از نظر کاری امروز هم از اون روزهای گند هست که هیچ خروجی ای که آدم رو خوشحال کنه به وجود نمی آد. نشستم پشت میزم توی دانشگاه و سعی می کنم به لیست هزار تایی کارهای انجام نشده و چیزهای خونده نشده نگاه کنم و یک چیز هیجان انگیز پیدا کنم. 
به این فکر می کنم که آخر دنیا نیست. دوستی دارم تو همین آکلند که موقع عروسی خواهرش نبوده و همین الان پیش خواهرش است. این مشاهده این نظریه رو تقویت می کنه که این آخر دنیا نیست و من می تونم بعدا با محمد و مهدخت باشم و سعی کنم جبران این یک روز رو برای خودم حداقل بکنم. 
جوجه کوچولوی من دیگه بزرگ شده. از امشب می شه مرد یک خونه. نمی تونم بگم که چقدر بهش افتخار می کنم. جوجه کوچولوی من. 

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

ذکر

بعضی روزها هست که آدم باید از صبح اول وقت که بیدار می شه هی به خودش بگه،  امروز می گذره. خوبی روزهای بد این است که می گذرن، مثل روزهای خوب. که ما زنده می مونیم و دوباره از نو شروع می کنیم. که باید در کمال همه فشار ها و استرس ها منطقی بود و تصمیم های منطقی گرفت و هر دو طرف مثبت و منفی قضیه رو دید. 
بعضی روزها، باید همه اینها رو مثل ذکر از ده ثانیه تکرار کرد تا بشه زنده موند. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

از من به شما نصیحت

بروید آب دستتان است بگذارید زمین و بعدش به بچه های خود یاد بدهید که شکست معنی ندارد. که موفقیتی که گوشه اش کنده شده باشد، ارزشش صفر نیست. یادشان بدهید که مهم این است که تلاش کرده اند. نه اصلا حتی این هم مهم نیست. یادشان بدهید حتی اینکه "همه" تلاشش را کرده است هم مهم نیست. فقط اینکه تلاش امروزش از دیروزش بیشتر است باید کافی باشد برای اینکه خوشحال و خندان و راضی از خود باشد. که خودش با خودش دعوا نداشته باشد. 
بروید تا شما سی و چند ساله اید و آنها هنوز اینقدر کوچک هستند که حرفتان را باور کنند، اینها رو یادشان دهید. نگذارید بماند برای وقتی که شما شصت ساله شدید و اونها سی ساله. دیر است و حرفتان را باور نمی کنند. ولی تو رو جدتان در شصت سالگی به بچه سی و دو ساله تان نگویید چرا شنبه یکشنبه رفتی مهمانی، درس نخواندی. 

بگذارید این والدهای گنده دست از سر بچه هایتان بردارند. 

نایستید اینجا با آن آب در دستتان. بروید به بچه هایتان بگویید. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

آرامش یا افسردگی

این روزها که می گذرن روزهای آرومی هستن. البته در درون من. وگرنه دنیای بیرونی پر از استرس و اضطراب است. شانزده روز مونده به تاریخی که برای دفاع پروپوزالم تعیین شده و فکر کنم که دیگه بهش نمی رسم. فکر می کنم که باید تا فرصت هست یک فرمی پر کنم و درخواست وقت اضافه کنم. این تا حد مرگ عصبانی و در مرحله بعد غمگین و افسرده ام می کنه. اینکه تصمیمی که یک سال و دو ماه پیش گرفتم که بیا بچه جان و به همه ددلاین ها احترام بگذار، تاثیر فاحشی توی خروجی من ایجاد نکرده. اینکه نمی تونم، یا  حداقل هنوز نتونستم، خودم رو تغییر بدم یا یکی از خصوصیات بد خودم رو تحت کنترل در بیارم. فکر می کنم باید این مرحله عصبانیت و بعد افسردگی رو درموردش طی کنم تا برسم به مرحله پذیرشش و شاید بعد از پذیرشش بشه یک فکری براش کرد. 
می گفتم که این روزها روزهای آروم ولی غمگینی هستن. می رم مشخصات افسردگی رو می خونم می بینم که افسرده نیستم ولی غمگینم. غمی که انگار تا نشینم روی یک کاغذ و حساب خودم رو با خودم صاف نکنم درست نمی شه. 
کاش این والد گنده ام دست از سرم بر می داشت. یا شاید حداقل اون کودک شیطون و حرف گوش نکن درونم یاد می گرفت به حرفای اون والد غرغروی ستمگر گوش کنه. یا حداقل کاش می رفتم خونه در رو باز می کردم بوی قورمه سبزی می اومد.

ولی من ته اش، بیشتر از هر چیزی، این روزها دلم هوای رانندگی رو کرده. راستش مهم نیست که کجا. یعنی دلم هوای رانندگی در تهران رو نکرده. فقط دلم هوای این رو داره که بشینی توی ماشین، آهنگ مناسب حالت رو بگذاری و راه بیفتی دور خودت بچرخی. با غمت نفس بکشی، بخونی و بگذری و بری. دلم برای روزهای رانندگی خودم تنگ شده.


۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

امنیت

امروز به روزبه می گفتم که بچه که بودم خیلی آدم شجاعی بودم. حتی در نوجوانی و جوانی. نمی دونم چی شد که هرچی گذشت هی ترسوتر شدم. هی از چیزهای بیشتری ترسیدم. از تنهایی. از مریضی. از ناموفق ماندگی. از عقب ماندگی. از گنده ترین این ترس ها هم، اصلا بگو، لرز به تن اندازه تر از همه، ترس از تنها موندن. فکر که می کنم به نظرم می آد حتی که توی بچگی و نوجوانی شاید حتی بیشتر از الان هم تنها مونده بودم. اصلا از وقتی حرف زدن رو یاد گرفتم و یاد گرفتم که با حرف زدن از فکرها و دردها و حس ها و آرزوهام باعث نزدیک شدنم به آدم ها می شه، باعث تنها نموندن، پیدا کردن یاران جانی، ... اصلا چی داشتم می گفتم؟ خلاصه اینکه از یک موقعی یاد گرفتم که می شه از با هم بودن ها انرژی گرفت و آرامش. 

حالا من ترسنده از تنهایی، از جداموندگی، یک روزی پاشدم اومدم به معنای واقعی کلمه ته دنیا. الان که فکر می کنم می بینم شاید همون یک سال پیش هم شجاع بودم. شاید خیلی ها جرات نکنن اینجوری کوله بارشون رو بندازن روی دوششون. خیلی ها هم هستن که از من شجاع ترن. که با یک کوله و کیسه خواب راه می افتن می رن آفریقا و آمریکا و اروپا رو می گردن. خودم واقعا وقتی داشت جدی می شد که دوباره برم کانادا زندگی کنم ترسیده بودم. هنوز می ترسم. این همه آسمون رو به ریسمون بافتم که بگم هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از یک سال برسم به جایی که بتونم بشینم بین، یا حتی کنار یک سری دوست، چای بخورم، مشقام رو بنویسم و آهنگم رو گوش کنم و حس امنیت و آرامش کنم. دور بود و سخت بود. هنوز هم خیلی از دوری ها و سختی ها مونده. هنوز دلم پر می زنه برای اون همه خانواده و دوستی که گذاشتم پشت سرم و رفتم. همه اونهایی که دلم پر می زنه از هوای بغل کردن، بوسیدن و بو کردنشون. ولی جایی که الان هستم رو دوست دارم. در یک شب تعطیلی، خونه دوستایی بودن. خوردن و آشامیدن و بازی کردن (البته بازی اونها رو تماشا کردن)، چای خوردن و مشق نوشتن و خدا رو چه دیدی شاید حتی یک چرت روی مبل زدن (سلام مونا جون جون)، وقتی در عشق و آسایش و امنیت غوطه وری. 

راستی چرا اصلا من اینقدر شجاع نیستم که فکر کنم که اگه یک روزی روی کره زمین خودم تنها باقی بمونم، بتونم زنده بمونم؟