۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

امنیت

امروز به روزبه می گفتم که بچه که بودم خیلی آدم شجاعی بودم. حتی در نوجوانی و جوانی. نمی دونم چی شد که هرچی گذشت هی ترسوتر شدم. هی از چیزهای بیشتری ترسیدم. از تنهایی. از مریضی. از ناموفق ماندگی. از عقب ماندگی. از گنده ترین این ترس ها هم، اصلا بگو، لرز به تن اندازه تر از همه، ترس از تنها موندن. فکر که می کنم به نظرم می آد حتی که توی بچگی و نوجوانی شاید حتی بیشتر از الان هم تنها مونده بودم. اصلا از وقتی حرف زدن رو یاد گرفتم و یاد گرفتم که با حرف زدن از فکرها و دردها و حس ها و آرزوهام باعث نزدیک شدنم به آدم ها می شه، باعث تنها نموندن، پیدا کردن یاران جانی، ... اصلا چی داشتم می گفتم؟ خلاصه اینکه از یک موقعی یاد گرفتم که می شه از با هم بودن ها انرژی گرفت و آرامش. 

حالا من ترسنده از تنهایی، از جداموندگی، یک روزی پاشدم اومدم به معنای واقعی کلمه ته دنیا. الان که فکر می کنم می بینم شاید همون یک سال پیش هم شجاع بودم. شاید خیلی ها جرات نکنن اینجوری کوله بارشون رو بندازن روی دوششون. خیلی ها هم هستن که از من شجاع ترن. که با یک کوله و کیسه خواب راه می افتن می رن آفریقا و آمریکا و اروپا رو می گردن. خودم واقعا وقتی داشت جدی می شد که دوباره برم کانادا زندگی کنم ترسیده بودم. هنوز می ترسم. این همه آسمون رو به ریسمون بافتم که بگم هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از یک سال برسم به جایی که بتونم بشینم بین، یا حتی کنار یک سری دوست، چای بخورم، مشقام رو بنویسم و آهنگم رو گوش کنم و حس امنیت و آرامش کنم. دور بود و سخت بود. هنوز هم خیلی از دوری ها و سختی ها مونده. هنوز دلم پر می زنه برای اون همه خانواده و دوستی که گذاشتم پشت سرم و رفتم. همه اونهایی که دلم پر می زنه از هوای بغل کردن، بوسیدن و بو کردنشون. ولی جایی که الان هستم رو دوست دارم. در یک شب تعطیلی، خونه دوستایی بودن. خوردن و آشامیدن و بازی کردن (البته بازی اونها رو تماشا کردن)، چای خوردن و مشق نوشتن و خدا رو چه دیدی شاید حتی یک چرت روی مبل زدن (سلام مونا جون جون)، وقتی در عشق و آسایش و امنیت غوطه وری. 

راستی چرا اصلا من اینقدر شجاع نیستم که فکر کنم که اگه یک روزی روی کره زمین خودم تنها باقی بمونم، بتونم زنده بمونم؟

هیچ نظری موجود نیست: