۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

پراکنده

1- دوست جانی ام یک یکشنبه عصری رفت رو تخته توی آفیس نوشت "عصر یکشنبه خر است". من واقعا دیگه چیزی ندارم که اضافه کنم. 

2- کتاب روانکاوی اروین یالوم می خونم. می خونم که حرف بزرگی است. ورق می زنم و گیج می خورم و تعجب می کنم که چه جوری اینقدر دقیق حال این روزهای من رو، یا حتی یک سال گذشته من رو نوشته. می خونم که بفهمم حالا که چنین و فهمیدم که چنین، چه باید کرد. متاسفانه این اپسیلون خونده های من تو حوزه خودشناسی همه اش درمورد خودشناسی است. هیچی در زمینه اینکه چه جوری دست از سر کچل خودت برداری و چشمات رو ببندی و شل کنی توشون نیست.

3- در همه این کوله به دوشی یا بهتر بگم چمدان به دستی دور دنیا، غیر از آدم های عزیزی که اینور و اونور دنیا جا گذاشتم، همیشه دلم برای دو بخش از زندگی ام که از دست رفته سوخته. کتاب ها، (که البته این بار کتاب های روزبه بودن بیشتر) و لاک ها. چون هر جفتشون عشقن و چون هر جفتشون سنگینن هرچقدر گنجینه ام بزرگتر است نشون می ده حسم چقدر موندن است. چقدر خونه شده، جایی که هستم. این روزها فقط سه تا لاک دارم، که یکی رو از آکلند آوردم، یکی رو روزبه بهم هدیه داد و یکی رو به نشانه جاگیر شدن تو این شهر خریدم. اینقدر قراره اینجا بمونم. اینقدر قراره اینجا خونه بشه. تو مغازه که می رم سمت قفسه لاک ها، صدای خودم رو توی سرم می شنوم که می گم "قانعم کن که چرا ما نباید این رنگ رو بخریم" و هنوز جمله به کلمه سوم نرسیده توی مغزم، با آخرین سرعت از محل دور می شم. 

4- انسان ها موجودات قبیله ای هستن. قویا دارم معتقد می شم که ما باید وسط قبیله مون زندگی کنیم. اونجوری که یک مادربزرگی یک خونه داشته باشه دورش پر از اتاق باشه. دور تا دورش همه زندگی کنن. اینجوری تک افتاده که اینور و اونور  دنیاییم خلاف طبیعتمون است. همه مون هم البته قبیله خودمون رو می سازیم. ولی خوب، وقتی برای اولین بار به امید دو کلمه مشق، دو قرون پول بیشتر، تجربه های باحال تر، زندگی متفاوت تر قبیله ات رو ترک کردی و راه افتادی، خانواده ات رو ترک کردی و راه افتادی، دیگه همیشه تو تصمیم، رفتن به موندن غالب می شه. چون فکر می کنی که هزینه اصلیه رو دادی. خلاصه که خودمون رو کردیم آدم های تنها، که حتی نمی تونن دل ببندن به دوستاشون، چون سیستم خیلی داینامیک تر از این حرف هاست. یا می رن یا می ری. یک سری آدمیم که ریشه هامون رو گرفتیم دستمون و نشستیم زیر آسمون خدا، ترسون و لرزون که کوله بارمون رو بگذاریم زمین یا نه. از خود قبیله ای مون می خوایم که ادای فردگراهای غربی رو دربیاره درحالیکه طبیعتمون نیست. حسمون؟ مثل یوزپلنگی که وگان شده باشه. خود خرش تصمیم گرفته باشه که گوشت نخوره. کسی هم نیست که سرش داد بکشه. 

5- از همه غرها گذشته، دارم کم کم با این شهر دوست می شم. دیگه یک سری خیابون ها رو بلدم، تو سوپرمارکت ها گیج نیستم و رستوران ها و کافه ها و اتوبوس ها و کافه چی ها رو (مسلما که تعداد کمی شون رو) می شناسم. ولی اون  لحظه، اون لحظه طلایی که یک چیزی می بینی و می دونی که عاشق شهر شدی، اون لحظه هنوز برام رخ نداده. تو آکلند اون، زمان، اون مکان، دو هفته ای پیدا شده بود.  

6- آخرش تاکید می کنم که عصر یکشنبه خر است و همچنین کلا تف به روزگار. حرف دیگه ای ندارم. 

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

عادت می کنیم

عادت کردن معنی اش درد نکشیدن نیست. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار یا تویی که کم می شناسمت

1- حسی از رسیدن بهار ندارم. چهار سال گذشته تو نیمکره جنوبی همیشه اومدن بهار رو دور هم جشن گرفتیم. در حالی که شوخی دسته جمعی کوچیکی است. چون همه جشن در روزهای شروع پاییز است. ولی ما هر سال چیزی که جشن گرفتیم با هم بودن و دور هم بودن و امید به شروع جدید داشتن بود. 

2-امسال حس بهار در خرید یک بسته اسفند و یک بسته سنجد از مغازه افعان دو کوچه اون طرف تر خلاصه شده بود. امروز 
گفتیم حداقل به رسم قدیم ها بریم آرایشگاه و سلمونی ایرانی، به قول روزبه، "چی چی جون" که حس کنیم عید شده. 

3- زیر دست چی چی جون، فکرمون از اینکه چرا یک راه بی درد واسه نجات از این موهای مزخرف صورت اختراع نمی شه چرخید و چرخید تا رفت به اون شب، به اون استیصال، به اون ترس رهایم نکن، به اون تیره قیرگون، به  اون سرخی ...

 ذهنم رفت و من دیگر من نبودم. دیگه من تو این دنیا نبودم. 

4-رفتم به اون سرمستی استخر خونه م. . همون حس که انگار از اون روز عصر توم مونده بود جوشید و با هر دونه ابرویی که "چی چی جون" کند اشک شد و اومد بیرون. 

5-مامانم هر وقت صورتش رو بند می انداخت، که کم پیش می اومد. چند تا عطسه می کرد و تا آخرش از چشماش مثل ابر بهار اشک می اومد. می گفت حساسیت دارم. شاید ما اسم درد رو می گذاریم حساسیت. شاید او هم مثل بعضی روزهای من جایی در جانش درد می کرد. نمی دونم امروز من مادرم بودم یا مادرم تو همه این سال ها، امروز من بود. 

6- تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه 
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنن
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
گرم این پندارم
که چرا باغچه کوچک من سیب نداشت

7-نشسته ام به خوندن وب لاگ های قدیمی. سال های هشتاد دو و سه و پنج و هفت. دلم برای جوانی مون که رفته می سوزه. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

کانادا یا نیوزیلند یا چگونه جزییات کوچک زندگی رو سخت می کنن

روزهای اول رسیدن به کانادا برای من روزهای سختی بودن. تغییر محل و اومدن از وسط تابستون یک سرزمین معتدل به وسط زمستون یک کشور خیلی خیلی سرد از نظر جسمی و روحی اینقدر برای من سخت بود که کوچیک ترین تغییرات جزیی زندگی هم ازم انرژی می گرفت. این پست رو تو همون روزها در مقایسه جزییات زندگی بین نیوزیلند و کانادا نوشتم که دوست خوبم تو سایت Koru shade منتشرش کرد. می گذارمش اینجا که خودم این روزها یادم نره. 


از وب سایت Koru Shade، بهترین و جامع ترین وب سایت در زمینه زندگی در نیوزیلند:

دوست عزیزی بعد از چندسال زندگی و درس خوندن در نیوزلند چند هفته پیش رفت کانادا و فعلا در شهر واترلو مقیم هست. زحمت کشیده و برام پستی نوشته از این هفته های اخیر در مورد مقایسه زندگی در اینجا و اونجا :)‌ .. من حرف هاش رو بدون هیچ تغییری اینجا می ذارم و قضاوت رو میسپرسم به کسانی که می خونن. اگر کسی هست که تجربه زندگی در هر دو کشور رو داره و مخالف هست و یا نکات دیگه ای می خواد اضافه کنه حتما خوشحال می شم حرف هاش رو بشنوم. فکر می کنم خیلی از مهاجران نیوزلندی در گیر و دار تصمیم و یا حتی برنامه ریزی برای سفر و زندگی در کشورهای دیگه هم هستند و خوب این اطلاعات می تونه خیلی کمک کنه. این پست بیشتر در راستای نکات مثبت اوکلند به واترلو هست و مقایسه برعکس شاید بعدا نوشته بشه :)‌ ممنون

چند روز است تو فیس بوک یک مقاله همخوان می شه درمورد دلایلی که به خاطرشون نباید به نیوزیلند سفر کرد. مجموعه ای عکس از زیباترین منظره های نیوزیلند است که می شه تو شهرهای مختلف دید. دیروز هم خبری منتشر شد که آکلند در سال 2015 به عنوان سومین شهر دنیا از نظر کیفیت زندگی شناخته شده.  دیدن این اخبار دقیقا وقتی که من نیوزیلند رو برای زندگی در کانادا ترک کردم همزمانی جالبی بود که من رو به فکر فرو برد که دقیقا با ترک نیوزیلند چه تغییرات کوچیکی توی زندگی ام رخ داده. جزییاتی که خیلی هامون وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند اینقدر درگیر بودیم که بهش توجه نکردیم. برای من ارزش این جزییات الان که از دستشون دادم معلوم شده. 

1- هوا: درمورد هوا البته من نمی تونم خیلی عادل باشم. چون از آکلند اومدم کانادا که خوب سرزمین یخ است. ولی خوب هفته اولی که اینجا بودم فکر کردم که من چند بار از هوا (سرما یا گرما) در آکلند اذیت شدم. تعدادش از انگشتان دست کمتره. یکی دو شب در زمستان سال اولی که اومده بودیم که هنوز بلد نبودیم در رطوبت چه جوری باید زندگی کرد، یکی دو روز در تابستان 2012 که دما از 30 درجه بالاتر رفت و یکی دو روز در تابستان 2014. همین. این رکورد چهارساله رو در هفته اولی که کانادا زندگی کردم زدم. یادم اومد به غرهایی که روزهای بارونی آکلند می زدم از اینکه هوا دلگیره. با عرض معذرت می خوام بگم که خوشی زده بود زیر دلم. تنها مشکل من تو این مدت بارون های افقی بود که با چتر نمی شد جلوشون رو گرفت. اگه این شما رو اذیت می کنه، من صمیمانه آرزو می کنم هیچ وقت نرید جایی که از سرمای هوا حتی نتونید دستتون رو از جیبتون بیارید بیرون. نگه داشتن چتر که پیش کش. خلاصه که این بار که پنجره اتاق رو باز می کنید و نسیم دلنوازی می آد، بدون سرما، بدون خاک، بدون سر و صدا، بدون حشرات موذی یادتون بیاد که این از نعمت هایی است که تو اون کشور دارید.

2- آب نوشیدنی: اینکه می تونید مثل هشت سالگی تون کله تون رو بگیرید زیر شیر آب آشپزخونه و آب بخورید نعمتی است که نمی دونید دارید. آب در نیوزیلند، به خصوص در آکلند، مزه خیلی خوبی داره که البته نشان دهنده کیفیتش هم هست. من البته مزه اب تهران رو هم خیلی دوست داشتم. ولی همیشه نگرانی از آلودگی های آب با ما بوده. نگرانی ای که تو نیوزیلند یادت می ره وجود داره. من الان چند تا برند آب معدنی رو امتحان کردم و هنوز هم مزه آب رو نمی تونم تحمل کنم. درحال حاضر آب نوشیدنی شیر رو با پارچ فیلتردار، فیلتر می کنم برای گرفتن سختی اش. یک بار تو کتری برقی می جوشونم. بعد می گذارم تو یخچال. اگه دماش تا حدود سه درجه بیاد پایین می شه با اندکی اغماض خوردش. همزمان که داری آه می کشی برای روزهایی که تو آکلند آب از شیر می خوردی.

3- آب برای شستشو و زندگی: اصلی ترین کیفیتی که آب نیوزیلند داره که وقتی اونجایی متوجه نمی شی سخت نبودن آب است. یعنی آب املاح زیادی نداره. یک اثر این موضوع روی مزه آب است. ولی اثرات کوچیک ولی مهم دیگه ای هم تو زندگی داره. اول اینکه مثلا ظروفی که توش آب می جوشونید، مثل کتری، کتری برقی و قابلمه ها رسوب نمی بندن. همه لایه رسوب سفید تو کتری و سماورهامون تو ایران رو یادمونه. من یکهو تعجب کردم وقتی یادم اومد هیچ وقت همچین چیزی رو تو نیوزیلند ندیدم. و البته متاسفانه حالا تو کانادا دوباره همون مشکل رو دارم. رسوب بستن ظروف، باقی موندن لکه آب روی ظرف هایی که خود به خود خشک می شن یا توی ماشین ظرفشویی که اگه کدبانو باشی (که البته من نیستم) مجبور می شی ظرف ها رو با دستمال خشک کنی. اثر دیگه لکه های ترکیب آب و صابون است که توی سینک و حموم و دستشویی و روشویی می مونه. در کل داشتن خونه تمیز به اون راحتی نیوزیلند نیست. 

4- کیفیت و مزه غذا: به اعتقاد من مواد غذایی در نیوزیلند از نظر کیفیت از بهترین های جهان است. می دونم که همه ما وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند، برخی چیزها به ذائقه مون نمی خورده و طول کشیده تا بهشون عادت کنیم. مثلا من و همسرم کلی سختی کشیدیم تا پنیری پیدا کنیم که با ذائقه ما برای صبحانه همخوانی داشته باشه یا مثلا همه حداقل یک بار ماست، سس، یا خیارشوری خریدیم که بد فهمیدیم شیرین است. ولی کیفیت مواد غذایی تو نیوزیلند به شکلی است که مهم نیست از کجا خرید می کنید. کیفیت موادغذایی مستقل از اینکه از کجا خرید کنید، مغازه های چینی، هندی یا عربی، Pack n save، کانت داون یا نیومارکت. یا حتی مغازه هایی که مواد غذایی ارگانتیک می فروشن. همه و همه حداقل کیفیت رو برای تولید مواد غذایی دارن. غذایی که چربی وحشتناک، هورمون یا انتی بیوتیک بی رویه توش نیست. تو آمریکای شمالی شما اگه بخواهید مواد غذایی سالم و ارزون بخرید، باید یک مساله با چند متغیر و چند مجهول حل کنید. باید برای گوشت و مرغ به یک فروشگاه، سبزیجات فروشگاه دیگه برید و سایر اقلام بسته بندی رو از فروشگاه دیگه ای بخرید.  

5-گرد و خاک و گاهی نمک: یکی از مشکلاتی که بعضی از ما که حداقل یک بازه زمانی ای تهران زندگی کرده بودیم داشتیم گرد و خاک و دوده بوده. در نیوزیلند شاید به دلیل مرطوب بودن خاک و شاید به دلیل کمتر بودن ساخت و ساز یا استفاده از چوب به جای آجر و سیمان تو ساختن ساختمون ها من اصلا مشکلم با گرد و خاک رو فراموش کرده بودم. یعنی غیر از مواقعی که قرار بود مهمون رسمی ای داشته باشیم من به شخصه حس نمی کردم لازمه به عنوان بخشی از کارهای خونه گردگیری، این عذاب بشری، رو انجام بدم. تو کانادا دوباره این مشکل رو دارم. یعنی این کار به لیست کارهای خونه اضافه شده. در کمال تعجب وقتی خونه رو جارو می کنی  یا روی میز و تلویزیون و حتی لپ تاپ رو دستمال می کشی خاک رو می بینی. این هم یک دلیل دیگه که خونه تمیز داشتن تو نیوزیلند خیلی خیلی راحت تر و با صرف وقت کمتری ممکنه. البته ناگفته نمونه که من چون جای سردسیر و برفی ای زندگی می کنم، یک مشکل هم به خاک اضافه می شه و اون هم نمکه. برای آب شدن برف تو پیاده رو و خیابون به مقدار زیاد نمک مصرف می شه. واسه همین توی هوا، باد، کف کفش ها یا حتی روی کت و کاپشن ها همیشه پر از گرد نمک است که به مشکل گرد و خاک روی زمین اضافه می شه. 

6- راحتی در لباس پوشیدن: همه ما یک روزهایی غر زدیم که تو نیوزیلند مردم خوش پوش نیستن یا لباس خریدن سخته. یا کیفیت لباس ها بده. اونورش یادمون نبوده که همین موضوع بهمون راحتی و انتخاب بیشتری تو لباس خریدن و پوشیدن و خلاصه خودمون بودن می ده. هم خیلی رسمی نبودن dress code کشور، قضاوت نکردن نیوزیلندی ها و پذیرفتن مهاجران به همون شکلی که هستن و صد البته آب و هوای معتدل دست آدم رو برای انتخاب لباس باز می گذاره. همه ما مثلا برای کنسرت رفتن لباس رسمی می پوشیم ولی سینما رو همینجوری می رفتیم. ما یک بار اینجا سینما رفتم با یک دانشجوی پسر بیست و پنج ساله. آدمی که مثلا همیشه وقتی می بینی اش با پیرهن اتو نشده است، برای سینما ژاکت رسمی و کروات پوشیده بود. 

7-  حمل و نقل عمومی:  فکر می کنم همه ما داستان های ناامید کننده ای از حمل و نقل عمومی آکلند داریم. اتوبوس هایی که دیر می رسن، یا اصلا نمی آن. آخر هفته ها که فاصله اتوبوس ها زیاد می شه و گاهی اصلا رفت و آمد، به خصوص برای کسانی که ماشین ندارن سخت می شه. اما حداقل در محدوده مرکز شهر، تو آکلند می شه بدون ماشین و با اتوبوس زندگی کرد. مشکل در خیلی از شهرهای بزرگ، یا حتی کوچک دنیا، یا دقیق تر بگم آمریکای شمالی، این است که زندگی رسما براساس ماشین داشتن افراد طراحی شده و اتوبوس معمولا برای دانشجوها و دانش آموزان یا افراد مسن که امکان رانندگی ندارن طراحی شده. بیشتر مراکز خرید برخلاف نیوزیلند که تو پاساژ یا Mall طراحی شدن، معمولا تو plaza هستن. حتی سوپرمارکت های اصلی و بزرگی که معمولا خانواده ها خریدهای روزمره شون رو انجام می دن. این پلازاها معمولا پارکینگ های خیلی بزرگی هم دارن که به تعداد بیشتری مشتری خدمات بدن. ولی همین طراحی دقیقا باعث می شه که وقتی شما از اتوبوس در نزدیک ترین ایستگاه پیاده می شید، مجبور باشید بین پنج تا ده دقیقه در طول پلازا و پارکینگ راه برید تا به فروشگاه مورد نظرتون برسید. حالا دمای منفی و سرد رو هم بهش اضافه کنید تا حالا یکی مثل من رو درک کنید که هر بار برای خرید می ریم بدون استثنا می گم "قربون آکلند خودمون". 

8- زیرساخت جدید و مدرن تر:  اینکه نیوزیلند نسبت به خیلی از کشورها، خیلی پیشرفته محسوب نمی شه و بخشی از سیستم های مدرن رو دیرتر از بقیه کشورها استفاده کرده باعث می شه که زیرساخت های مدرن و جدیدتری داشته باشه که برای ما به عنوان مشتری این سیستم ها دلچسب تر است. مثلا شما هم حتما شنیدید که متروی تهران خیلی خیلی پیشرفته است. خوب درست است. متروی تهران، به خصوص قطارها، طی چند دهه گذشته خریداری و طراحی شدن. اگه این مترو رو با سیستم شهرهایی مثل پاریس و شیکاگو مقایسه کنید که صد سال پیش ساخته شده ان، بسیار تمیز و مدرن و کارآمد به حساب می آد. شبیه این تفاوت در نیوزیلند هم باعث شد که من وقتی می آم کانادا حس کنم که از نظر وجود سیستم های هوشمند عقب گرد کردم. مثلا اتوبوس های شهرداری تو آکلند تقریبا همه نو هستن. سیستم بلیط که شما براساس طول مسیرتون پول می دید و لازم نیست اگه سه  تا ایستگاه می خواید سفر کنید به اندازه ته خط پول بدید و می تونید روی موبایلتون کارتتون رو شارژ کنید، یادتون بیاد که خیلی از این امکانات تو کشورهای پیشرفته دنیا هم، به دلیل قدیمی تر بودن سیستم ها وجود نداره. 

9-امنیت فیزیکی و احساسی: اصلی ترین تاثیری که زندگی تو نیوزیلند روی شخص من داشته، زیاد شدن احساس امنیت و آرامشم بوده. مردمان آرام و امنیت جامعه به خصوص برای خیلی از ما که همه عمر، یا حداقل بخش کوتاهی از زندگی مون رو تو یکی از شهرهای بزرگ ایران زندگی کرده بودیم و یاد گرفتیم که باید کلاهمون رو سفت بچسبیم که باد نبرش، باعث ایجاد حس امنیتی می شه که چند سال بعد از وجودش توی خودتون تعجب می کنید. البته می دونم که مرکز شهر آکلند یا جاهای خاصی مثلا تو جنوب آکلند، محله های  امنی نیستن. ولی در مجموع نیوزیلند کشور خیلی خیلی امنی است. خیلی از کیوی ها که  تو suburb ها زندگی می کنن، غیر از مواقع سفر طولانی، درب خونه هاشون یا ماشین هاشون رو قفل نمی کنن. اگه کسی از کنارتون تو خیابون رد شه، مجبور نیستید هزار جور گارد بگیرید که اگه خانم هستید، بهتون متلک نگه، کیفتون رو نزنه، موبایلتون رو از دستتون نقاپه یا اذیت فیزیکی نکنه. من وقتی فهمیدم که چقدر به امنیت نیوزیلند عادت کردم که روزهای اولی که حساب نداشتم تو کانادا، دست کردم تو چیبم و پول نقد در آوردم و همراهانم یکهو همه با هم داد زدن که بگذارش تو جیبت. اگه مردم بی خانمان ببینن ممکنه برای همون چند ده دلار بهت حمله کنن. من آه کشیدم برای سرزمینی که دوستی برای تقویت زبانش در روزهای اول مهاجرت می رفت تو کویین استریت و با بی خانمان ها و خیابون خواب هاش معاشرت می کرد. 

10- اقیانوس و مناظر زیبا: آخر این نوشته برمی گردم به اول حرف. به مناظر زیبایی که تو اون لینک فیس بوکی دیده بودید. فکر می کنم شهرها، یا کشورهای خیلی کمی تو دنیا باشن که شما بتونید وقتی توشون زندگی می کنید در لحظه لحظه زندگی، از پنجره خونه یا محیط کارتون منظره هایی رو ببینید که اگه حواستون نباشه فکر کنید تو کارت پستال زندگی می کنید. باور کنید که اون سبزی زمین که وصل می شه به انعکاس نقره ای نور از روی اقیانوس و آبی آسمانی و ابرهای سفید رقصان رو هر جای دنیا نمی شه دید. اینکه حداکثر با پنج تا ده دقیقه رانندگی می تونید برسید به یک منظره ای که معمولا پولدارترین مردم کشورهای دیگه آرزوی دیدنش رو دارن نعمتی است که وقتی مثل من دیگه نداشتید، قدرش رو خواهید دونست. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه



 گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی  دوست 

خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...



سیمین بهبهانی 

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

وقتی ترتیب آهنگ های فولدر سلکشن ات رو مثل ترتیب آهنگ های روی نوار کاست های ماکسول ات حفظی. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

داستان واقعي

يك سري آدم ها هستن دنيا به دو قسمت قبل و بعد از ديدنشون تقسيم مي شه. 
دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست
تا ندانند حريفان كه تو منظور مني
دگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني 

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

گوگل بی رحم

گوگل بی رحم امروز بهم یک ایمیل زده. وسط جدیت روز. برداشته از عکس های یک ماهه اخیرم که تو گوگل پلاس ذخیره کرده، یک داستان ساخته به اسم "سفر به آکلند". همه دو سه هفته آخر آکلند رو جلوی چشمم زنده کرد. وسایلم که فروختم. روزهای کار و دور هم بودن با دوستان، روزهای آخر دانشگاه. آخرین دریاها و حتی اون پروانه زرد مهربون تو اون روز سنگین و دردناک. برداشته از از روی سرچ های نقشه گوگل، سفرهای داخل شهری، به فرودگاه، به خونه دوستان رو نشونم داده که ببین اونجا این عکسها رو هم گرفتی. عکس ماهی خوردن، دریا رفتن، غوره پاک کردن، خداحافظی و سلام کردن. بی رحم به مدت چند دقیقه محدود من رو کند و برد گذاشت اونور بزرگترین اقیانوس دنیا. وقتی برگشتم و پرت شدم دوباره روی این صندلی سیاه، خالی خالی بودم. تنها و خالی. گوگل بی رحم. 
از این تکنولوژی باید ترسید. از من گفتن. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

دوست


همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل افتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و ايند و تو همچنان كه هستي 

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

تنهایی

تنهایی نمودهای زیادی داره. یکی اش هم وقتی است که فکر می کنی تنها آدمی هستی که با شنیدن آهنگ شش و هشت "آره دل به تو بستم" مرتضی  گریه می کنه. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

پراکنده های من

1- دلم تیکه تیکه و پراکنده است تو چهار گوشه جهان. هر کدوم پیش یک عزیز. بعضی ها از بعضی های دیگه عزیزتر. خاطرشون عزیز تر. شده ام مثل پرنده های ابراهیم. ابراهیم ولی ندارم، نداریم که صدامون کنه و یک جا جمعمون کن. 

2- صد بار هم که تکرار شه باز یادم می رم که راه آشنا شدن و دوست شدن با شهر جدید، حداقل برای من، این است که بیام بشینم تو یک کافه، وسط یک عالمه آدم اونها هم تنها بشینی. این روشی است که تو دنیای مدرن ایجاد شده برای اینکه عصر شنبه این همه آدم تنها، در عین اینکه هر کدوم تنها با لپ تاپ و کتاب و تبلت خودشون زندگی می کنن، در کنار هم گرمتر بشه. صد بار هم که تکرار بشه من یادم می ره که راه دوست شدن با شهر اینه. چرخیدن توی سوپرمارکت ها و مغازه های سبزیجات تازه چینی، برای من یکی کار نمی کنه. 

3- یک سری غر نوشتم. یک دوست پاش نوشت (نقل به مضمون): دوست همه جای دنیا پیدا می شه. دوست جانی ولی نه. همون. لامصب همون.. 

4- فردا برای اولین بار تو این شهر قرار دارم که دوست ببینم. دوست از قدیم ها. نه آدم جدید. 

5- حتی اگه اسمش لوسی باشه من خوشحالم از اینکه بلدم با احساساتم روبرو شم. بشناسمشون و به قول انگلیسی هاresolve شون کنم. من بلدم با احساساتم زندگی کنم. سرکوبشون نمی کنم و ازشون نمی ترسم. حتی وقتی سخت و پیچیده و گیج کننده ان. ولی امان از وقت هایی که سخت و پیچیده و گیج کننده و غمگینن. 

6- یادداشت های اتاق مشاوره ام رو می خوندم. یک جا دبی بهم گفته بهایی که برای عشق می دیم، غم است. اینها دو روی یک سکه ان. عشق به کشورت، به خانواده ات، دوستات یا پارتنرت. یادت باشه غم که داری تنها حست نیست. در کنارش اون عشق سوزان و گرم کننده هم هست. 

7- هفت نداره. اتوبوس می ره و من اگه تو این سرما نیم ساعت منتظر اتوبوس بمونم، بلیط می خرم برمی گردم آکلند.