۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

پراکنده

1- دوست جانی ام یک یکشنبه عصری رفت رو تخته توی آفیس نوشت "عصر یکشنبه خر است". من واقعا دیگه چیزی ندارم که اضافه کنم. 

2- کتاب روانکاوی اروین یالوم می خونم. می خونم که حرف بزرگی است. ورق می زنم و گیج می خورم و تعجب می کنم که چه جوری اینقدر دقیق حال این روزهای من رو، یا حتی یک سال گذشته من رو نوشته. می خونم که بفهمم حالا که چنین و فهمیدم که چنین، چه باید کرد. متاسفانه این اپسیلون خونده های من تو حوزه خودشناسی همه اش درمورد خودشناسی است. هیچی در زمینه اینکه چه جوری دست از سر کچل خودت برداری و چشمات رو ببندی و شل کنی توشون نیست.

3- در همه این کوله به دوشی یا بهتر بگم چمدان به دستی دور دنیا، غیر از آدم های عزیزی که اینور و اونور دنیا جا گذاشتم، همیشه دلم برای دو بخش از زندگی ام که از دست رفته سوخته. کتاب ها، (که البته این بار کتاب های روزبه بودن بیشتر) و لاک ها. چون هر جفتشون عشقن و چون هر جفتشون سنگینن هرچقدر گنجینه ام بزرگتر است نشون می ده حسم چقدر موندن است. چقدر خونه شده، جایی که هستم. این روزها فقط سه تا لاک دارم، که یکی رو از آکلند آوردم، یکی رو روزبه بهم هدیه داد و یکی رو به نشانه جاگیر شدن تو این شهر خریدم. اینقدر قراره اینجا بمونم. اینقدر قراره اینجا خونه بشه. تو مغازه که می رم سمت قفسه لاک ها، صدای خودم رو توی سرم می شنوم که می گم "قانعم کن که چرا ما نباید این رنگ رو بخریم" و هنوز جمله به کلمه سوم نرسیده توی مغزم، با آخرین سرعت از محل دور می شم. 

4- انسان ها موجودات قبیله ای هستن. قویا دارم معتقد می شم که ما باید وسط قبیله مون زندگی کنیم. اونجوری که یک مادربزرگی یک خونه داشته باشه دورش پر از اتاق باشه. دور تا دورش همه زندگی کنن. اینجوری تک افتاده که اینور و اونور  دنیاییم خلاف طبیعتمون است. همه مون هم البته قبیله خودمون رو می سازیم. ولی خوب، وقتی برای اولین بار به امید دو کلمه مشق، دو قرون پول بیشتر، تجربه های باحال تر، زندگی متفاوت تر قبیله ات رو ترک کردی و راه افتادی، خانواده ات رو ترک کردی و راه افتادی، دیگه همیشه تو تصمیم، رفتن به موندن غالب می شه. چون فکر می کنی که هزینه اصلیه رو دادی. خلاصه که خودمون رو کردیم آدم های تنها، که حتی نمی تونن دل ببندن به دوستاشون، چون سیستم خیلی داینامیک تر از این حرف هاست. یا می رن یا می ری. یک سری آدمیم که ریشه هامون رو گرفتیم دستمون و نشستیم زیر آسمون خدا، ترسون و لرزون که کوله بارمون رو بگذاریم زمین یا نه. از خود قبیله ای مون می خوایم که ادای فردگراهای غربی رو دربیاره درحالیکه طبیعتمون نیست. حسمون؟ مثل یوزپلنگی که وگان شده باشه. خود خرش تصمیم گرفته باشه که گوشت نخوره. کسی هم نیست که سرش داد بکشه. 

5- از همه غرها گذشته، دارم کم کم با این شهر دوست می شم. دیگه یک سری خیابون ها رو بلدم، تو سوپرمارکت ها گیج نیستم و رستوران ها و کافه ها و اتوبوس ها و کافه چی ها رو (مسلما که تعداد کمی شون رو) می شناسم. ولی اون  لحظه، اون لحظه طلایی که یک چیزی می بینی و می دونی که عاشق شهر شدی، اون لحظه هنوز برام رخ نداده. تو آکلند اون، زمان، اون مکان، دو هفته ای پیدا شده بود.  

6- آخرش تاکید می کنم که عصر یکشنبه خر است و همچنین کلا تف به روزگار. حرف دیگه ای ندارم. 

۱ نظر:

giaonhan247 گفت...

Thanks for sharing, nice post! Post really provice useful information!

Giaonhan247 chuyên dịch vụ vận chuyển hàng đi mỹ cũng như dịch vụ ship hàng mỹ từ dịch vụ nhận mua hộ hàng mỹ từ trang ebay vn cùng với dịch vụ mua hàng amazon về VN uy tín, giá rẻ.