نمي دونم اين چه بيماري اي است كه ما وقتي يك چيزي رو ياد مي گيريم شروع مي كنيم روي مردم ديگه پياده اش كردن
تحليلشون مي كنيم- نظر مي ديم درمورد حركات و رفتار و انگيزه هاي ناخودآگاهشون
حتي بهشون پيشنهاد مي ديم كه چه جوري احساس بهتري بكنن- چه جوري خودشون رو تحليل كنن- چه جوري كودك سرخورده شون رو نوازش كنن تا آرامش دروني بيشتري داشته باشن
اما نمي دونم چرا وقتي نوبت خودمون مي شه اينجوري توي گل مي مونيم- تحليل كه نمي توني درست و حسابي خودت رو بكني- حتي اگه بدوني هم كه چه ات است و به چي احتياج داري نمي توني واسه خودت حلش كني
باز وقتي لاله بود نوبتي همديگه رو تحليل مي كرديم و به جواب سوال هاي عجيب وجود خودمون مي رسيديم- اما اين روزها من تقريبا در گلم
كودك بيچاره خسته ام رو هر روز دنبال خود از اين ور به اون ور مي كشونم- احساساتش رو نمي تونم هيچ جوري ارضا كنم واسش- يك روزي كه اينقدر ترسان و لرزان است و دلش نمي خواد از زير پتوش بياد بيرون و با زندگي مزخرف روزانه روبرو بشه مجبورش مي كنم- مي آرمش دنبال خودم وسط مكان ها و آدم هايي كه اون اينقدر ازشون مي ترسه
مي دونم ترساش دلايل بالغانه ندارن- ترس كودكي است كه خودش مي دونه خرابكاري كرده- ولي حتي در اين صورت هم تجربه ترسيدن واسش تجربه بد و سختي است-
سخت
سخت
خيلي سخت
مي دونم نوازشش بايد بكنم- ولي خودم اينقدر خسته ام كه توانايي اش رو ندارم- از اين جنگ هر روز و هر روز توي خودم خسته ام-
اونجوري ام كه اگه مثل قديم ها بود بايد مي رفتم دو سه روزي لب يك چشمه توي بيابون زندگي مي كردم
به خودم مي پرداختم و بس
روز بدي است امروز