۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

تسلسل

خسته ای، بنابراین معده ات حالش خرابه، بعد وقتی درد داری تحملت روی استرست کمتر می شه و برای کارهای انجام نداده ات بیشتر ناراحتی.
بنابراین تصمیم میگیری کار کنی. ولی چون خسته ای، می ری یک لیوان نسکافه می خوری، معده ات بیشتر درد می گیره، استرس ات هم، کارات هم بیشتر می مونه. فردا روز از نو روزی از نو

هر روز درگیر دو هزار تا لوپ مسخره اینجوری ام

قدرت همدردی، نرم افزار دزدی و رادیو ایران

امروز از هیجان انگیزترین روزهای دانشگاه بود. از صبح تا ساعت 3 بعدازظهر کسالت بارترین جلسه آموزشی یا آشنایی با دانشگاه و سیستم آموزشی برای دانشجوی دکترای جدید برگزار شد. علی رغم کسالت بار بودن چون دقیقا چیزهایی می گفتن که شدیدا در دوره فوق لیسانس و به خصوص در سالهای پایان ناپذیر تز باهاشون روبرو شده بودم، حتی نمی تونستم چرت بزنم یا به فکرم اجازه آزادی بدم که به یک نیمچه خواب روزانه یا همون day dreaming خارجی ها برم. برگشتنم به دانشکده مصادف شد با کلی خبر در دنیای شخصی، خبر بردن اسکار توسط اصغر فرهادی، وقت ملاقات گرفتن با یکی از استادهای دپارتمان که چند روز دنبالش بودم. جلسه فوق العاده ای با اون داشتم، فایل چند تا سی دی موزیک پیدا کردم از رادیو ایران در سال 1337. یعنی سالی که مامان من به دنیا اومده. بعد از تصور اینکه چیزی که من گوش می دم رو مثلا وقتی مامانم یک ماهش بوده رادیو پخش می کرده دلم قیلی ویلی می ره.

بعد دیگه اینکه نرم افزارهایی که با خودتون از ایران خارج می کنید رو به هیچ وقت روی کامپیوتر دانشگاه نصب نکنید. حتی اگه مطمئن نیستید که نیاز به شماره سریال دارن یا نه. چون دو ساعت که از پشت کامپیوتر بلند شید، می بینید نرم افزار firewall شبکه دانشگاه هفده هزار تا پیغام illegal software براتون فرستاده و فقط کم مونده بوده تا بر و بچ آی تی با کپسول آتش نشانی بیان بالا سر کامپیوترت

بعد هم اگه استادی به تورتون بخوره که اون هم مثل شما سر پیری (حالا گیرم 32 سالگی) برگشته باشه به درس خوندن، رفته باشه تو یک کشور دور و در گیر زنده بودن، بی پول نشدن، کار پیدا کردن و خلاصه survive بوده، بعد اینها رو با هیجان براتون تعریف کنه و از این بگه که چقدر هم از شما بدتر بوده وضعش که دو تا بچه هم همزمان داشته، یک جور خوبی خوشحال می شید. احساس آرامش می کنید. به خصوص که اگه یک ساعت قبلش اسکار هم برده باشید. که دیگه همه چیز آماده است که برید یک لیوان چایی برای خودتون بریزید بشینید روبروی درخت های خوشگل آکلند از بعداز ظهرتون لذت ببرید.

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

هورمون های وحشی

شده احساس کنید وسط آرزوهاتون زندگی می کنید؟ غذاها، تصویرها، خیابون ها، موضوعات همه چی همون باشه که تو رویاهاتون بوده؟
می دونید آدمیزاد چه حالی داره اون موقع؟

بعد شده احساس کنید دارید با ادامه دادن خودتون به همون شکلی که بودید، رسما همه آرزوهاتون رو خراب می کنید؟
شده حس کنید شاید دلیل اینکه این چیزها رو تا حالا نداشتید این بوده که you don't deserve it

می دونم اینجوری نیست ها. می دونم که اولش سخته و بعدش درست می شه. می دونم که آدم با عوض کردن محل زندگی اش، خودش و دغدغه هاش عوض نمی شه و همون قدر سخت باید رو خودش کار کنه.
ولی شده تا حالا که ناامید شید از کار کردن روی خودتون؟ شده خسته شید از بس که باید رو خودتون کار کنید؟ شده یک بار هم که شده دلتون بخواد همینجوری که هستید باشید و دیگه مجبور نباشید چیزی رو تو خودتون تغییر بدید؟ شده فکر کنید چی شده که بعضی ها هم پول دارن هم خوشگل و خوش هیکلن هم تو یک کشور درست و حسابی به دنیا اومدن و اینقدر دلشون تیکه پاره تو همه دنیا نشده؟ شده حسودی کنید به همه عالم و آدم؟


اصلا شده تا حالا که والد وجودتون آن چنان محکم هر روز بکوبه تو صورتتون که دلتون برای کودک وجودتون بسوزه؟

اگه اینجوری شدید، دست نگهدارید. قبل از اینکه استعفا بدید، گریه کنید، جلسه ارائه تون برای استادتون رو کنسل کنید، قبل از اینکه به این نتیجه برسید که باید بمیرید و این تنها راهش است، تقویم رو چک کنید. باز مثل اینکه رو دست خوردید

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

بازی

از بی حوصلگی می رم تو وب لاگ روزبه و به ماهی هاش غذا می دم. (سمت چپ پایین صفحه)*
یک دونه می اندازم یک ور حوضشون و رفتارشون رو نگاه می کنم و صد البته به برنامه نویسی که الگوریتمشون رو نوشته. که اگه ماهی های واقعی اینجوری رفتار می کردن احتمالا همون اول ها منقرض می شدن از گشنگی و البته خنگی
بعد حوصله ام از غذا دادن بهشون سر رفته. فکر می کنم که این نقش بچه های پنج ساله کنار حوض است
یک پنج شش دقیقه ای تند تند با موس ام کلیک می کنم جاهای مختلف حوض. حوض پر از غذا می شه. بعد مثل یک خدای خوشحال که بندگانش غرق در نعمت ان دستهام رو می زنم زیر چونه ام و بهشون نگاه می کنم که این عصر ولنتاینی چقدر خوشن و چه دنیای خوبی دارن. خوش به حالشون با این خدای شکم دوستشون


* اگه نمی بینیدشون ممکنه فیلتر باشه

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

حسرت

با Jason و Ron منتظریم که استادمون بیاد و جلسه شروع شه. اونها تعریف می کنن از اینکه اصلا در بزرگسالی وقت ندارن که ورزش کنن. می گن دبیرستان بهترین دوره ای بود که باید ورزش می کردن چون وقت داشتن همه اون چند سال رو. بعد از مدرسه هیچ وقت تکلیفت نداشتن و هر روز همه وقتشون رو برای معاشرت با دوستاشون و بازی های کامپیوتری و مهمونی رفتن گذروندن. برای روزبه که تعریف می کنم دلمون برای نوجوانی خودمون و همه بچه هایی که نوجوانی شون یا در ترس از کنکور یا پشت کنکور تلف می شه غصه می خوریم.

آسانسور

وقتی حل تمرین باشی، اتاق خودت طبقه ششم باشه، اتاق همکارات طبقه پنجم، اتاق استاد، طبقه چهارم، امتحان تو سالن طبقه سه و آزمایشگاه تو طبقه صفر، حداقل نصف روزت تو آسانسوری و صدای غالب روزت می شه
The door is opening

"درها باز می شوند"

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

همه شبیه هم

یکی از دانشجوهای کره ای که کلاس و آزمایشگاه ها رو نمی اومد، بدون کارت دانشجویی اومده بود سر امتحان. حدودا 25 ساله بود. هیچ کدوممون نمی شناختیمش. تصمیم گرفتیم بریم از توی سیستم آموزش دانشگاه، عکس اش رو ببینیم. بعد از کلی دور زدن سیستم های امنیتی، یک عکس از یک آدم 16 ساله کره ای نشون داده می شه. هم دیگه رو نگاه می کنیم و از اینکه این عکس به چه درد می خوره برای شناسایی طرف و از شدت اینکه همه شون شکل هم هستن، بلند می زنیم زیر خنده. من و همکار ژاپنی ام که من دو هفته اول بعد از آشنایی باهاش به نصف ژاپنی های دانشکده به خیال اینکه اون هستن سلام می کردم.
موقع خندیدن سعی می کردم اون تیکه خنده رو که به خندیدن اون به موضوع بود رو از بقیه خنده ام جدا کنم و قورتش بدم. سعی کردم با اون بخندم نه به اون

گوش درد

سرما خوردم و گوشم گرفته. البته ناگفته نماند که با گوش پاک کن هی باهاش ور رفتم بعد خالصه این شده که ورم داره و خوب نمی شنوم.
مثل هر روز اول صبح برای بیدار شدن، فولدر شاد مورد علاقه ام تو گوشمه که توش پر از شهرام شب پره و اندی است. بعد یکی دو ساعت دوست ایرانی ام که ته آفیس می شینه، اومده پیشم و می گه لامصب حداقل یک چیز جدیدتر گوش کن.
اینم از امروز ما

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

چهارشنبه ها

هیچ حالی بدتر از حال من بعد از بیدار شدن از خواب نیست که می دونم یک عالمه از کارهایی که برای جلسه هفتگی چهارشنبه بعداز ظهرها باید انجام بدم، انجام ندادم. متقابلا هیچ حسی هم بهتر از حسم وقتی که چهارشنبه عصرها از اتاق استاد می آم بیرون، شاد و خوشحالم و می دونم که بیشترین فاصله رو با استرس بعدی دارم، نمی شه.
چهارشنبه عصرهای آکلند رو خیلی دوست دارم.
می رم بیرون برای چرخیدن از زیبایی این تیکه بهشت

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

برنامه ریزی دو عدد صنایعی خارج ندیده

با روزبه به قصد خرید می ریم بیرون. یکی دو تا مغازه هست که شنیدیم که حراجشون خوبه. اینجا حراج های آخر تابستون از اوایل فوریه شروع می شن. البته روزبه معتقده که مدل کسب و کار فروشگاه های آلکند اینجوری است که همیشه حراج هستن فقط حراج روی محصولات مختلفشون در طول سال می چرخه. البته توی سوپرمارکت ها که دقیقا اینجوری هست. یعنی اگه بتونی یک جوری موجودی مواد غذایی ات رو مدیریت کنی که هیچ وقت نیاز شدید به چیزی نداشته باشی، بتونی تقریبا 70 درصد کنی هزینه هات رو. مثلا یک هفته پنیرها حراجن. یک هفته همه کنسروها. یک هفته میوه ها.
خلاصه به قصد خرید می ریم بیرون. هدفمون خریدن دو تا تی شرت است که بشه باهاش رفت دانشگاه. بعد رفتن به یک کتابفروشی و برگشت به خونه. توی فروشگاه لباس که من کلا مرض "بریم یاد بگیریم مثل بچه آدم دامن بپوشیم به جای شلوار جین" ام گرفت. در نتیجه به جای چیزهایی که می خواستیم دامن و پیراهن خریدیم. تا اینجا برنامه پنجاه درصد عوض شده بود. بعد راه می افتیم به سمت ایستگاه اتوبوس که برگردیم نزدیکی های خونه مون که کتابفروشی هست. از دور دریا، ببخشید اقیانوس، پیدا بود. باد دریا به ساحل خیلی هوش از سر بر است. بنابراین راهمون رو کج می کنیم به اون سمت. یک ساعت و نیم بعد از یک راهپیمایی لب ساحل و لم دادن روی نیمکت های شهرداری بر میگردیم. مدت زمانی که نزدیک دریا نشستیم مسابقه گذاشته بودیم بین بچه های هندی و چینی و ایرلندی و نیوزیلندی. البته بین خودشون نه ها. بین اونها با "دیبا" عشق کوچیک من تو ایران. مسابقه شیطونی. بعد من هر بچه ای رو که پیدا می کردم مثلا زیر نیمکت ها داشت با دستاش راه می رفت، روزبه معتقد که اگه دیبا جای این بود، الان روی نیمکت بود. خلاصه مسابقه رو دیبا برد.
تو راه برگشت تصمیم می گیریم بریم یک ساندویچ همبرگر به عنوان شام بخوریم و برگردیم خونه. نیم ساعت بعد از یک بستنی فروشی می آیم بیرون. با قیافه های خندان و راضی. من از خوردن چیزکیک و روزبه از خوردن بستنی سوئیسی. خوب کسی که با این حال به ساندویچ همبرگر فکر هم نمی تونه بکنه.
برمی گردیم خونه در حالیکه یک روز خیلی عالی رو گذروندیم که سیصد چهارصد درصد با برنامه مون متفاوت بوده.

حالا هم نشستیم پست وب لاگ می نویسیم در حالیکه برنامه بوده که رسیدیم خونه قرص مسکن بخوریم برای سردردی که به دلیل تحریک شددن سینوزیت مزمن مان در باد دریا به ساحل بر ما مستولی شده.

این بود انشای من

پی نوشت:
اگه "حاجی واشنگتن" بودم تو آکلند، الان می تونستم این پست رو به عنوان گزارش ماموریت و مشق شب پست کنم اداره.

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

نیمکره جنوبی

یک زمانی هست توی روزها، از ساعت 11 صبح تا سه و چهار بعد از ظهر، که هیچ اتفاقی در هیچ کجای دنیای مجازی من نمی افته. فامیل و دوستان تو ایران و اروپا خوابن، آمریکا و کانادایی ها هم هنوز خیلی اول صبحشون است واسه اینکه دنیای جدی شون رو ول کنن و بیان تو اینترنت بچرخن. اول صبح ولی خوبه. یعنی اون هشت، حالا با اغماض نه ساعتی که ما خوابیدیم همه تو ایران با سرعت محتوا تولید کردن. فیس بوک و گودر و جعبه ایمیل مون پر است. خوشحال و سرمست از این همه خبر، تا ساعت یازده سر می کنم تا همه می خوابن. البته اگه از روزهایی که همه با هم هزار بار در روز عکس گلشیفته و فرهادی رو شیر کردن بگذریم
.بعد می ریم تو کما. کار دیگه ای جز مقاله خوندن و همین مزخرفاتی که اسمش درس و تحقیق است باقی نمی مونه. البته راه های خلاقانه دارم ها. مثلا بشینی وب لاگ آدم هایی رو که دوستشون داری از اول بخونی یا یک همچین کارهایی. یا هی بری چایی بریزی بیای بشینی دم پنجره با دیدن منظره بیرون بخوری اش. ولی خلاصه چاره ای جز درس خوندن نمی مونه.
از چهار و پنج به بعد دیگه کم کم همه بیدار می شن. دنیا دوباره سرعت می گیره. من سرخوش می شم. تعداد چایی بر ساعتم می آد پایین و البته میانگین مقاله در هفته ام.