۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

برنامه ریزی دو عدد صنایعی خارج ندیده

با روزبه به قصد خرید می ریم بیرون. یکی دو تا مغازه هست که شنیدیم که حراجشون خوبه. اینجا حراج های آخر تابستون از اوایل فوریه شروع می شن. البته روزبه معتقده که مدل کسب و کار فروشگاه های آلکند اینجوری است که همیشه حراج هستن فقط حراج روی محصولات مختلفشون در طول سال می چرخه. البته توی سوپرمارکت ها که دقیقا اینجوری هست. یعنی اگه بتونی یک جوری موجودی مواد غذایی ات رو مدیریت کنی که هیچ وقت نیاز شدید به چیزی نداشته باشی، بتونی تقریبا 70 درصد کنی هزینه هات رو. مثلا یک هفته پنیرها حراجن. یک هفته همه کنسروها. یک هفته میوه ها.
خلاصه به قصد خرید می ریم بیرون. هدفمون خریدن دو تا تی شرت است که بشه باهاش رفت دانشگاه. بعد رفتن به یک کتابفروشی و برگشت به خونه. توی فروشگاه لباس که من کلا مرض "بریم یاد بگیریم مثل بچه آدم دامن بپوشیم به جای شلوار جین" ام گرفت. در نتیجه به جای چیزهایی که می خواستیم دامن و پیراهن خریدیم. تا اینجا برنامه پنجاه درصد عوض شده بود. بعد راه می افتیم به سمت ایستگاه اتوبوس که برگردیم نزدیکی های خونه مون که کتابفروشی هست. از دور دریا، ببخشید اقیانوس، پیدا بود. باد دریا به ساحل خیلی هوش از سر بر است. بنابراین راهمون رو کج می کنیم به اون سمت. یک ساعت و نیم بعد از یک راهپیمایی لب ساحل و لم دادن روی نیمکت های شهرداری بر میگردیم. مدت زمانی که نزدیک دریا نشستیم مسابقه گذاشته بودیم بین بچه های هندی و چینی و ایرلندی و نیوزیلندی. البته بین خودشون نه ها. بین اونها با "دیبا" عشق کوچیک من تو ایران. مسابقه شیطونی. بعد من هر بچه ای رو که پیدا می کردم مثلا زیر نیمکت ها داشت با دستاش راه می رفت، روزبه معتقد که اگه دیبا جای این بود، الان روی نیمکت بود. خلاصه مسابقه رو دیبا برد.
تو راه برگشت تصمیم می گیریم بریم یک ساندویچ همبرگر به عنوان شام بخوریم و برگردیم خونه. نیم ساعت بعد از یک بستنی فروشی می آیم بیرون. با قیافه های خندان و راضی. من از خوردن چیزکیک و روزبه از خوردن بستنی سوئیسی. خوب کسی که با این حال به ساندویچ همبرگر فکر هم نمی تونه بکنه.
برمی گردیم خونه در حالیکه یک روز خیلی عالی رو گذروندیم که سیصد چهارصد درصد با برنامه مون متفاوت بوده.

حالا هم نشستیم پست وب لاگ می نویسیم در حالیکه برنامه بوده که رسیدیم خونه قرص مسکن بخوریم برای سردردی که به دلیل تحریک شددن سینوزیت مزمن مان در باد دریا به ساحل بر ما مستولی شده.

این بود انشای من

پی نوشت:
اگه "حاجی واشنگتن" بودم تو آکلند، الان می تونستم این پست رو به عنوان گزارش ماموریت و مشق شب پست کنم اداره.

هیچ نظری موجود نیست: