۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

نوستالژي و خاطره ها

شروع كردم آرشيوم رو از وب لاگ پرشين بلاگ برداشتن. سال به سال و ماه به ماه و روز به روزش رو دارم كپي مي كنم. چون يك روش عاقلانه اي كه بشه همه اش رو يكهويي منتقل كرد پيدا نكردم. از هر ده پونزده تا يكي رو مي خونم و به خودم فكر مي كنم. به خودم و فكر هام و محيطم و دغدغه هاي اون روزهام.

حس هاي متناقضي پيدا مي كنم. بعضي نوشته ها نشون مي دن كه چقدر همون موقع ها هم بزرگ بودم، توي بعضي ها به طرز غيرقابل باوري كوچولو بودم. دغدغه هام با مزه است. لحن نوشتنم بيشتر از الانم شبيه خودم است.

تصميم گرفتم كه همه اش رو پرينت بگيرم و به جاي يكي از رمان هايي كه شب ها مي خونم، از اول تا الان بخونمش. خيلي حس جالبيه. اگه يادداشت، وب لاگ يا خاطراتي از قبلا هاي خودتون داريد به خوندن آرشيوش تشويقتون مي كنم.

سرمايه دار

از بانك سامان 148 ريال به عنوان سود موجودي شب مانده به حسابم واريز شده.

اين است زندگي اين روزهاي ما


 

خداييش اين مملكت است واسه زندگي؟

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

روزهاي ابري

روزهاي ابري و خواب آلود، روزهاي كثيف و آلوده، روزهاي غذاهاي بدمزه و مزخرف، روزهاي چاي هاي بي مزه، روزهاي حوصله هيچ كار نداشتگي هم در دنيا وجود دارند.

همين

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

روزهاي سخت

اومدم كه نظر قبلي ام رو پس بگيرم. كتاب "از شيطان آموخت و سوزاند" رو هنوز دارم ادامه مي دم. به هيجان اوليه اي كه در من ايجاد كرد و جذابيتي كه داشت، به خصوص در نحوه نگارش، توي 100 صفحه بعدي هيچي اضافه نمي شه. فقط تكرار است و تكرار.

البته هنوز اين هم نظر رسمي رسمي تلقي نمي شه. يك سوم كتاب هنوز مونده. ولي راستش دارم به اين فكر مي كنم كه كمتر كتاب نويسنده هاي ايراني رو خوندن در افزايش ميزان رضايت از زمان صرف شده تأثير مستقيم داره. اين هم البته هنوز نظر رسمي تلقي نمي شه.

همين

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

كتاب هاي من

بعد از يك مدت حرص خوردن از رمان بسيار بسيار بد رضا اميرخاني، بيوتن، ديشب يك كتاب از فرخنده آقايي شروع كردم. از شيطان آموخت و سوزاند. شيوه نگارشش براساس يادداشت هاي روزانه است. نمي دونم چي باعث مي شه اين شيوه خيلي من رو جذب كنه. شايد اينكه داستان رو مي تونم توي قالب زماني بريزم. اينكه مي تونم فكر كنم كه روز شنبه اين اتفاقات افتاده يا روز دوشنبه. يعني يك جورايي به تجسمم از داستان كمك مي كنه. يك كم به بيراهه رفتم. مي خواستم بگم كه قلمش خيلي خوبه. اگرچه داستان بسيار تلخ و تلخي اش تا مدتي زيرزبون آدم مي مونه، اما مي ارزه به خوندنش. حتي اگه نصفه شب مجبور شي بيدار بموني كه ببيني آخرش چي مي شه.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

صميميت

اولين لحظه عدم صميميت اونجايي است كه يك حرفي مي خواي بزني، يك كاري مي خواي بكني، يك چيزي مي خواي forward كني، بعد يك لحظه فكر مي كني نبايد اين كار رو بكني. مي ترسي از اينكه

نكنه به نظرش جلف بيام.

نكنه به نظرش احمق بيام.

نكنه به نظر بچه بيام.

اين اولين گام عدم صميميت است. قرار گرفتن توش هميشه من رو ناراحت مي كنه. نشونه اين است كه ديگه از دوست داشته شدن بي قيد و شرط خودت مطمئن نيستي.

اما وقتي هزار سال از يك آدم دور باشي و ندوني كه اصلا توي چه فضايي است، چه كار مي كنه، به چي فكر مي كنه، دغدغه هاي الانش چي است، رسيدن چنين لحظه اي غير قابل اجتناب است. كاريش هم نمي شه كرد. بايد بهش خنديد و گذشت. يا ازش سو استفاده كرد و ازش سوژه وب لاگ نوشتن درآورد


 

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

دوباره

وقتي دوباره مي تونم پست هاي وب لاگم رو توي Microsoft Word 2007
بنويسم، انگار دنيا يك جورايي دوباره بهم رو كرده.

دوستان

كتاب بهمن رو توي فروشگاه شهر كتاب آمل به قول اين دوستمون در صدر مجلس ديدم، بلند به روزبه گفتم چقدر خوب كه اينقدر بزرگ شديم كه مي تونيم وقتي يك جايي يك آدم معروف مي بينيم بگيم كه «آره خلاصه، ما با اين بهمن آقا هم كلاس بوديم، تمرين ها از روي هم كپ زديم».

يك كم بعد داشتم با خودم فكر مي كردم كه حيف شد اين نوع بزرگ شدنمون با مهرداد بذرپاش شروع شد.


 

همين ديگه


 


 

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

ذهنيات روزبه يوسفي

خواستم بگم كه روزبه مدتي است داره توي "بي طبل و بي شيپور" مي نويسه.البته يك كمي سنگين تر از سواد ما صنايعي ها :) مي نويسه. ولي حتي براي من كه نصف عمرم رو در حال حرف زدن باهاش هستم، نوشته هاش خيلي جالبه.

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

امروز خوشحال و سرحالم. مي نويسم كه پسرخاله عزيز آن سر عالمم بدونه كه روزهاي خوشحالي هم دارم. اما روزهاي خوشحالي معمولا اينقدر بند نمي شم روي زمين كه بتونم چيزي بنويسم.خوشحالي ام البته به يك نمه آفتابي كه امروز توي آسمون است يا اينكه بعد از اين همه مدت يك كتاب پيدا كردم كه از سر تا ته خوندم ربط پيدا مي كنه. يا اينكه از راه دور يك دوستي رو ديدم كه اينقدر عصباني بود كه قرمز شده بود اما حضورش از ميان همه اون سيم هاي كه اينجا رو به هزاران هزار كيلومتر اونورتر وصل مي كرد نويد دهنده بود.

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

وقتي دو هزار تا دوست داري، هر بار كه پنج تاشون مي رن خارج، عين خيالت نيست. خوشحالي واسه آدم هايي كه تو دوستشون داري و مي رن دنبال زندگي خودشون.
ولي وقتي ديگه فقط 5 تا دوست داري توي مملكت به اين بزرگي، يكي ديگه اشون هم كه بره 20 درصد زندگي ات است.
اين هم از اميرحسين. از اين به بعد واسم مي شه يك دگمه سبز يا قرمز توي Google Talk يا حداكثر يك New Album توي فيس بوك.

آدم هاي كوتوله هم جايگزين نمي خوام. گفته باشم از قبل

پي نوشت: با اينكه آسمون يك كمكي باريد اما امروز ظاهرا روز دلتنگي من باقي مي مونه
با اون كاپشن آبي و اون موهايي كه من مي شناسمش اون موقع صبح دم در اون شهرك تو آمل چه كار مي كردي كه وقتي زنگ تلفن من رو از خواب پروند اينقدر دلم پربكشه براي حرفي كه با هم نزديم و هم مجبور شم خنده ات رو كه من مي شناختم و ديگه بهش فكر نمي كنم هي براي خودم مرور كنم؟ اونجا چه كار مي كردي كه اين هجم دلتنگي رو براي صبح دل گرفته من با اين همه ابر نبارنده توي آسمون هديه آوردي؟ مروت مگر نداري؟

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

گشنه است. بدجوري گشنه. كودك منزوي غرغروام رو مي گم تصميم گرفته چون با روزبه نرفتم تفريح و قراره به زور ببرمش خونه بشينه پاي درس و مشقش، كه داره اون زيرها با عصبانيت مي گه كه «من رو نمي بري مهموني، دو كيلو همين امشب چاقت مي كنم». مطمئنم كار خودش است چون بهش مي گم كه واسش پيتزا سفارش مي دم مي گه نمي خوام. پيشنهاد يك شيشه خيارشور يا شيشه زيتون رو هم رد مي كنه. از پفك و چيپس كه خوشش نمي آد. تخمه هم تشنه اش مي كنه. غذاي مامان پز هم دوست نداره. بريدن هندونه هم واسش سخته. سالاد اگه بخوره سردش مي شه. شير دلش رو درد مي آره. هيچ خوردني اي پيدا نمي شه كه راضي شه اما هنوز اون ته داره جيغ!!! مي كشه كه گشنه است. فكر كنم بايد بزنم توي سرش و ببرمش بشونمش پاي كتاب و مقاله و كامپيوتر.

اگه ديدم آدم نشد كوتاه مي آم و يك Season سريال بهش هديه مي دم كه همه رو تنهايي ببينه و چشم من رو دربياره كه نبردمش تفريح. آره اين جواب مي ده. مي بينمش اون پشت مشت ها كه يك لبخند شيطنت آميز مي زنه.

يك دوست خوب باز امروز رفت. يعني امشب مي رود. رفتنش فقط يك خوبي دارد. اينكه چند باري رفته و آمده و من اعتماد دارم به اينكه وقتي مي گويد به اميد ديدار منظورش دقيقا به اميد ديدار است.
به روزهايي فكر مي كنم كه باز بدون حضور و كمك او سرخواهد شد. سخت است. اما حسش خيلي قابل تحمل تر از به اميد ديدار گفتن هايي است كه واقعا معناي به اميد ديدار را نمي دهد.
قابل تحمل است اما باز هم دلتنگ كننده است.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

ترس و خشم

اينجا رو ديدم و واقعا حالم بد شد. صحنه تكان دهنده اي بود. غير قابل باور. يا بهتر بگم اينقدر قابل باور بود كه همه تصويرهاي ديگه اي رو كه از يك همچين حركتي توي ذهنم داشتم آورد رو. يكهو تجسم همه اونها شد. از هزار خورشيد تابان خالد حسيني. تجسم صحنه اي كه شوهرش مجبورش مي كنه سنگ هاي باغچه رو بجوه. از تصور اينكه اين عروس لر نمي تونه بلند شه از سر سفره مرد حقيري مثل اين احساس خفگي مي كنم. از تصور اينكه شايد خودش هم نخواد كه بلند شه و ننگ به هم خوردن عروسي اش سر سفره عقد رو يك عمر دنبال خودش بكشه احساس خفگي مي كنم. از ضعيف بودن داماد محترم!!!!!!!!!! وقتي كه بلند مي شه و يكي از خانم ها كه من دوست دارم تصور كنم مادرش است اونجوري مي كوبونش سرجاش احساس خفگي مي كنم.

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

يادآوري

(مسووليت هر نوع سطحي نگري، جواديته و اتهامات مشابه را در اين نوشته مي پذيرم)

گفتم اينقدر كه اين مدت ها اومدم اينجا نوشته كه زندگي سخته و قشنگ نيست و من دل گرفته ام و اينها، يكي دو روزي كه اينقدر خوشحالم هم بيام اينجا بنويسم كه چقدر خوشحالم.
سه چهار روز پيش شروع كردم به تصميم گرفتن هاي جديد توي زندگي ام. احساس پي رفتن دارم. از اينكه پايان نامه ام پيشرفت كرده خوشحالم. از اينكه خودم توي تصميم گيري پيشرفت كردم. اينكه تونستم به كمال طلبي ام غلبه كنم و يك زمان هايي رو به خودم اختصاص بدم خوشحالم. از اينكه باز توي وجودم نيروي مبارزه براي به دست آوردن اون چيزهايي كه مي خوام به وجود اومده خوشحالم. از اينكه توي هفته گذشته با سارا و با اميرحسين بعد از مدت ها حرف زدم خوشحالم. از اينكه روزبه اينقدر اين روزها كودك است خوشحالم. از اينكه براي اولين بار توي دوره هاي گذشته احساس نمي كنم مغزم داره كم مي آره يا حافظه ام ضعيف شده. از اينكه باز هم خود خود فعالم رو مي بينم خوشحالم
خيلي اين روزها خودم رو و شرايطي رو كه دارم، كه مي تونم بگم خيلي اش رو خودم براي خودم ساختم دوست دارم.
همين فقط. گفتم صفحه اي كه اينقدر غرغرهام رو پذيرا مي شه، يك روز كه خوشحالم هم يك سر بهش بزنم

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

بعد از سال ها دو كلمه حرف زدم باهاش
بعد از سال هايي كه از اون شب هايي گذشته بود كه شب تا صبح با هم حرف مي زديم.
بعد از سال ها از اون روزهايي كه با هم شهر رو متر مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه غم هاي بزرگ توي دلمون رو قورت نمي داديم پايين و گريه مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه دوستاي بالاي ابري هم بوديم

سال ها گذشته، من و تو هر كدوممون آدم بزرگ شديم. آدم بزرگ هايي كه زن و بچه دارن. خونه و زندگي دارن. همديگه رو با خانواده هاشون مهموني دعوت مي كنن. حرف هاي گنده گنده و مهم مهم مي زنن. مسافرت با هم مي رن. مسافرتي كه آرزوهاي كودكي هاشون بود.
سال ها گذشته، تو شدي رئيس هيات مديره و من شدم مشاور. سال ها گذشته. من شدم همسر آقاي فلاني، تو شدي همسر خانم فلاني
سال ها گذشته، تو ديگه يادت نمي آد كشف كرده بوديم مغازه حليم فروشي شهرك غرب كارمند يهودي داره. يادت نمي آد كه كنار خيابون شيركاكائو و پچ پچ مي خورديم. يادت نمي آد كه چقدر توي راهروهاي اون ساختمون منتظرت موندم. اينكه چقدر لذت بردم از دوستي اي كه با هم داشتيم. از اينكه يك نفر بود كه با من فقط به خاطر خودم، نه هيچ چيز ديگه، نه حتي دختر بودنم دوست بود. يك نفر كه از ابرها گذشته بوديم براي اينكه با هم دوست باشيم.

بعد از سال ها كه باهاش حرف زدم، حس كردم خودم رو گم كردم. قرار ناهار گذاشتيم براي هفته ديگه. اما مي دونم كه توي اون قرار تو باز همسر خانم فلاني خواهي بود و من همسر آقاي فلاني

بعد از سال ها دلم بدجوري هوايت را كرد

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

كسي هست كه كسي رو بشناسه كه پارسال اين امتحان رياضي كنكور دكتراي شريف رو داده باشه؟

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

تمام روز فكر مي كنم به اينكه چي مي خوام بنويسم اينجا. مي آم اينجا رو باز مي كنم. يك دور مي زنم. دلم رو مي زنه. مي بندمش و مي رم دنبال كارم.
البته اين كار هر روزم است ها

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

وانهاده سيمون دوبوار

بعد از 7 سال و نيم دوباره دارم كتاب وانهاده سيمون دوبوار رو مي خونم. توي نمايشگاه كتاب امسال فقط به قصد ور رفتن با نوستالژي ها و خاطره ها خريدمش. اما الان دارم با يك هدف ديگه مي خونمش. بيشتر براي اينكه ببينم چقدر با خود هفت سال پيشم تفاوت كردم. خود عيد سال 80 ام، تو سفر با لاله و سارا به مشهد. بعد از يك دوره سخت، عميق و طولاني و قبل از شروع يك دوره آروم و مهربون. توي كتاب اما فضاها ديگه اونقدرها كه اون موقع،‌ در اوج 22 سالگي خفه ام مي كرد،برام تاثيرگذار نيست . عجيب است خيلي. تفاوت خودم با خودم توي دو تا زمان مختلف خيلي عجيب است. ديگه اينقدر فكر نمي كنم كه بانوي داستان داره دست و پا مي زنه واسه اينكه موريس رو براي خودش نگهداره. بيشتر احساس روانشناسانه رو توي مغزم بلغور مي كنم وقتي مي خونمش. اينكه چقدر افسرده است؟ اينكه موريس چقدر افسرده است؟ اينكه چقدر نارضايتي تل انبار شده از هم دارن كه هيچ وقت درموردش نه تنها حرف نزدن، كه بهش فكر هم نكردن. اينكه توي اين فضاي نه چندان سالم، توي بچه هاشون چه جور شخصيت هايي شكل گرفته. ولي بيشتر از اونها، اين بار خودم، خود تحليل گر و حس كننده ام، برام عجيب است. نحوه نگاهم به داستان. به موقعيت ها و قضاوتم. اينكه آدم ها ديگه واسم به دو دسته آدم هاي عاشق و آدم هاي فارغ تقسيم نمي شن. آدم ها آدم هستن. خاكستري. نه سياه و نه سفيد. نه ناز و نه نياز. فكر مي كنم كه اين قضاوتم خيلي به آن چيزي كه واقعا آدم ها هستن نزديك تر است. البته نمي تونم مرزي قايل بشم واسه اينكه چقدر خودم دارم اين خاكستري بودن رو توي آدم ها مي بينم و اينكه چقدر دوبوار تونسته اين رو توي داستانش نشون بده.

ته مانده غمگيني رو كه اون بار موقع خوندن اين داستان داشتم، هنوز دارم و اين بار اين حجم غمگيني كه توي داستان حس مي كنم فقط دلتنگي است. دلتنگي براي آدم ها و فضاهايي كه چقدر برام جهت دهنده بودن توي فكر كردن و كتاب خوندن و اينكه چقدر الان اين فضاها رو كم دارم.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه



من هميشه همه مقاومتم رو كردم و هنوز هم مي كنم. به درست بودن هر چيزي كه ادعا كنه مي تونه تو رو پيش بيني كنه. اما امروز روز بدي است، من ضعيفم و خلاصه روزي است كه مجبور شدم برم يك كم بيرون شركت راه برم تا دوباره بتونم انرژي ام رو جمع كنم كه دوباره برگردم و پشت ميزم بشينم. همين امروز بايد خيلي تلاش كنم كه هنوز مقاومت كنم به چيزي كه اينجوري امروز من رو پيش بيني مي كرده.



۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

آدم خوب و جدي قبلي، يكهو يك عكس العمل هايي از خودش نشون مي داد كه خيلي خيلي عجيب بود. سر آدم هايي كه باهاش حرف مي زدن داد مي زد، عصبي مي شد، خلاصه اينكه روزهاي بدي رو هم خودش مي گذروند هم ما.

آدم جديد ناز و گوگولي و شادي كه اومد جاش، يك ماه اول خيلي خوب بود. هم اون با ما، هم ما با اون، همه هم با كارمون. امروز اما سرم رو آوردم بالا و ديدم كه دقيقا همون حرف هايي رو مي زنه كه نفر قبلي، همون كارهايي رو مي كنه كه نفر قبلي، روزهاي خودش و ما باز خراب شده، عين نفر قبلي

فكر مي كنم به اينكه سيستم يا كار يا موقعيتي كه يك آدم داره توش كار مي كنه، فارغ از اينكه چه جور آدمي رو گذاشتيم توش، اون رو خراب مي كنه. يعني عصبي اش مي كنه. كلافه اش مي كنه. خسته اش مي كنه.

فكر كنم ديگه وقتش است كه يك دقيقه به خودمون نگاه كنيم. به خودمون و شرايطي كه براي آدم هاي اطرافمون ايجاد مي كنيم. شايد ايندفعه نوبت ما باشه كه يك چيزي رو عوض كنيم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

با آرش چت مي كنم مي گه كه خونه يگانه و حسين است. حسودي مي كنم. ممكنه لاله رو هم ببينه. باز هم حسودي مي كنم. به اينكه روزبه خونه است و علاوه بر ديشب كه من كار مي كردم، امروز هم خوابيده واقعا حسودي مي كنم. به اينكه همه خونه جديد مامانم اينها رو ديدن و من نديدم حسودي مي كنم. به همه كسايي كه از پايان نامه شون دفاع كردن، يا نه اصلا، كسايي كه دكتراشون رو گرفتن حسودي مي كنم.
تصميم مي گيرم براي درمان حسودي ام يك كاري بكنم. بهترين كار اين است كه پاشم برم كلاس ورزش ثبت نام كنم كه حداقل به كسايي كه يك كار مفيد توي زندگي شون انجام مي دن در طول روز حسودي ام نشه.

قورباغه رو قورت دادم

بالاخره بعد از مدت های مدیدی به کمک یک دوست خیلی خوب قورباغه رو قورت دادم. با اینکه با گذشت نیم ساعت از قورت دادنش هنوز ضربان قلبم طبیعی نشده بود، اما سبکبالی ای که بعدش بهم دست داده بود، رضایتی توش داشت که با هیچی عوضش نمی کنم
آرامشم رو دوباره به دست آوردم. (البته امیدوارم)
سال ها بود که لذت شب بیداری با یک عالمه کار برای انجام دادن رو حس نکرده بودم. الان با اینکه خیلی خوابم می آد و اینکه علاوه بر تحویل کارهایی که انجام دادم به استادم، یک روز سخت کاری رو هم در پیش دارم خیلی راضی ام. از اینکه تونستم تا حدی ساعت هایی رو که سر سریال دیدن از دست دادم جبران کنم
الان استثنائا خوشحالم.
یک روز در میان یک قرن

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

يك حجم عظيمي از عصبانيت بي مورد و فيزيولوژيك توي وجودم غلغل مي كنه. حجم عظيم ها. عظيم و خير قابل تصور. مثلا اصلا دوست ندارم كه موشواره !!! كامپيوترم رو سر (به ضم س) بدم روي پدش. دوست دارم بلندش كنم و پرتش كنم وسط مانيتورم. يا به ياد اون روزها با سارا تعداد زيادي خودكار بيك مي شكستيم، همه خودكارهايي رو كه توي اين جاخودكاري احمق هست له و لورده كنم و از پنجره پرت كنم توي سر گشت ارشادي هاي مزخرف.
پاشم از اين محيط مزخرف برم بيرون و سر راه يك لگد هم بزنم توي اون شيشه بلند پاساژ ايران زمين كه صبح هاي قيافه خواب آلودم رو فرو مي كنه توي چشمم.
يك ظرف گنده قورمه سبزي داشته باشم، يك كم بوش كنم بعد برش گردونم روي زمين. روي همه اين موزاييك هاي سفيد. بوش توي فضا بپيچه و همه جا رو كثيف و مزخرف كنه. فرار كنم برم شوندشت. توي حياط هيچ كس نباشه. حتي زنبورها هم نباشن. برم توي آب خنك زير آفتاب كوهستان. يك نفس بكشم. نفس آروم ولي طولاني.
شايد يك كم آروم شم. فقط يك كم.
طبيعي است كه آدم در بيست و نه سالگي اينقدر قدرت هاي ذهني اش نزول كنه؟

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

من دقيقا چه شكلي ام؟

بهترين نوشته اين دوران هايم حذف شد. به دلايل كاملا منطقي

غلط كردم نامه

غلط كردم نامه،‌ نامه اي است كه بعد از انجام يك عمل شنيع يا تا قسمتي شنيع نگاشته مي شود. البته شرط نگاشتن اين نوع نامه اين است كه نگارنده اثرات و عواقب آن عمل شنيع را ديده و پس از آن اقدام به نوشتن نمايد.
غلط كردم نامه امروز من درمورد خريدن ميزهاي شيشه اي است. اين عمل براي دنيا و آخرت شما خوب نيست. چون هر تعداد باري كه در طول روز روي آن را تميز كنيد باز هم جاي انگشت دست روش وجود داره. اگه از آن دسته آدم هايي باشيد كه اثر انگشت روي اعصابتون بره رواني تون مي كنه
اين بود انشاي من ديوانه يك روزه

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

فقط به تنها بودن با خود خودم احتياج دارم.
خودم تنها توي يك كافي شاپ
با يك بستني گنده جلوم و يك كتاب، يك كاغذ سفيد
سرم رو بگذارم روي ميز
آهنگ گوش كنم و فقط فقط با خودم تنها باشم
از دنيا الان فقط همينو مي خوام
اين درد مشترك كه ما داريم و بعد از سقوط هر هواپيمايي بدجوري دلمون رو درد مي آره، بد چيزي است. به خصوص كه هيچ وقت هيچ كس نمي فهمش.

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

وقتي كه دستم توي تايپ كنده و نوشتن هر يك كلمه كلي ازم انرژي مي گيره، نشون مي ده كه سطح انرژي ام خيلي پايين است. يعني امروز از اون روزها است كه بايد برم توي خونه بخوابم و اصلا نبايد صبح از رختخواب بيرون مي اومدم

سرعت تايپم اصولا شاخص مهمي توي حال و احوالم است

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

در آستانه

صبح نزديك هاي بيدار شدنم خوابش رو مي بينم. خواب مي بينم توي دفتر كارم يا كارمون نشستيم. مي دونستم كه پيش من زندگي نمي كنه ديگه و اين فرصت هاي ديدار خيلي محدوده. اما مجبور بودم برم حموم!!!! بهش گفتم بمون تا برگردم. گفت نمي تونه و بايد بره. شدت احساساتم اينقدر زياد بود كه توي خواب توي اون لحظه بدجوري گريه ام گرفته بود. اما جلوي اون باز هم مي ترسيدم. مي ترسيدم كه حسم رو نشون بدم. مي ترسيدم كه بگم كه چقدر دلتنگم و بگذارم كه اشكام بيان پايين. ژست "من خيلي قوي ام" كه من مي گيرم جلوي اون، كه تقليدي بچگانه از ژست "من خيلي قوي ام" خودش است، رو به زور حفظ كردم. تنها پيشرفتم اين بود كه يك روبوسي مختصر كردم باهاش و با همه دلتنگي ام اون رفت. بعضي وقت ها فكر مي كنم اگه وقتي كه رفت، مثل روز بعد از رفتن سارا يك دل سير گريه مي كردم، اينقدر اين بغض و غمباد احمقانه رو اين همه سال با خودم اينور و اونورنمي كشيدم.
مچ خودم رو مي گيرم و مي فهمم كه وقتي به بغض و غمبادم مي گم احمقانه، يعني كه "من خيلي قوي ام" توي خودم هم خيلي قويه.

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

از فيلم ارتفاع پست خوشتون اومده بود؟
اين رو خونديد؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

نمي دانم نامه

نمي دانم نامه هنوز ادامه دارد.
يك نفر، يك دوست مهربون، داره جلوي چشم من بال بال مي زنه. بال بال به معناي واقعي كلمه. براي اينكه بفهمه كه كدوم وري بره توي زندگي اش. و من مثل بز اخفش فقط مي تونم نگاهش كنم. چون راه درستي كه من بلدم، راه درست من است نه راه درست اون.
من دارم زير اين بار له مي شم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

سوال اصلي اين است: به از كسي كه ازت يك راهنمايي مي خواد بايد با توجه به ارزش هاي خودت پاسخي بدي كه به نظر درسته يا بر اساس ارزشهاي اون و احكام والدش چيزي رو بگي كه درسته؟ اگه مطمئن باشي ارزش هاي خودت درست و كاملن توي اين يك زمينه خاص آيا جواب به اين سوال فرق مي كنه؟

نمي دانم نامه

اين يك نمي دانم نامه است. نمي دانم نامه، نامه اي است كه حاوي اطلاعاتي از گيجي نويسنده بوده و ميزان و نحوه اين گيجي و تصوير مبهمي از سوالاتي كه منجر به گيجي او شده اند نشان مي دهد. نمي دانم نامه، مثل عملكرد نامه (يا همان كارنامه)‌ نيست. يعني نتايج عملكرد يا كارهاي ما را نشان نمي دهد. بلكه يك مرحله قبل از آن توليد شده و نشانگر عدم آگاهي به تصميمات درست براي ارائه يك كار يا يك عملكرد درست مي باشد.
انواع مختلف نمي دانم نامه هم داريم. در نوع اول آنها نگارنده خودش جواب سوال ها را مي داند. اما در قالب يك نمي دانم نامه دانسته خود را در چشم خواننده كه ممكن است نداند فرو مي كند. خواننده هايي كه نمي دانند چشم درد مي گيرند اما خواننده هايي كه مي دانند يا فكر مي كنند كه مي دانند از خودشون پاسخ هاي توليد مي كنند كه نشون بدن كه چقدر گل هستن كه جواب رو مي دونن. جمله هايي مثل "عزيزم بيا خودم بهت بگم" يا "سوالي داشتي بيا پيش خودم" از نشان هاي اين نوع خواننده ها ست
نوع دوم نمي دانم نامه ها اصلا نوشته نمي شوند. يعني طرف اصلا نمي فهمد كه مي داند يا نمي داند. همينجوري يلخي يك كارهايي مي كند و خيلي هم در بند نگاشتن ندانسته ها نيست. بنابراين به دنبال فرمت اين نوع نمي دانم نامه نگرديد كه "جسته ايم ما و يافت مي نشود"
نوع سوم نمي دانم نامه كه سعي نگارنده بر توليد يكي از آنها است، حاوي يك سوال است. يك سوال بزرگ كه اگه جواب آن را بداني خيلي از گره هات تا آخر مسير باز مي شه. يا حداقل تا پايان مسير گره ها رو بهتر پيدا مي كني. با توجه به گير افتادن حيوان گوش مخملي خود در گل در حال حاضر، توانايي نگارش طنز در مورد نمي دانم نامه سوم در نگارنده موجود نمي باشد. لذا اين مقاله همينجا به پايان مي رسد و از كليه فهيم ها و با سوادها درخواست مي شود كه تو رو خدا به من بگويد، بلكه بدانم. البته لطفا پاسخ هاي شرطي نگوييد. چون اونها رو خودم مي دونم. موضوع پاسخ نهايي بعد از گذشت از همه حلقه هاي شرطي است.

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

ذره اي آرامش

فرداي روزهايي كه موج هاي بزرگ زندگي كه از سر آدم مي گذرن، همه وجود آدم درد مي كنه. مثل اينكه يك كاميون هيجده چرخ از رويت رد شده باشد. بايد فرصت كني بلند شي، نفس تازه كني، آه بكشي، مهره هاي كمرت رو جابه جا كني، چشم هات رو باز كني، دور دست هاي گذشته و آينده رو نگاه كني. بعد تازه مي شي يك آدم درست و درمون

اگه اين فرصت رو نكني، مستعدي كه با يك موج كوچيكتر امروز بري زير كاميون هيجده چرخ
اگه اين فرصت رو، حتي اگه شده دو ساعت، دست و پا نكني ممكنه مجبور شي يك ماه توي نقاهت بموني. جدي مي گم ها. يك ماه حداقلشه

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

خشم


من اين رو نمي خوام. تاريخ داره تكرار مي شه. بدي تكرار تاريخ اين است كه براي يك آدم تكرار نمي شه. براي آدم هاي مختلف تكرار مي شه. واسه همين آدم هايي كه توي بطن يك ماجرا هستن نمي فهمن كه اين فقط يك بازي تاريخي است. جدي نيست به خدا. سعي كنيد اين رو بفهميد.


حالم بد است. از ديدن و لمس كرد اين همه بي جسارتي،‌ اين همه ترس، اين همه عشقي كه داره فقط به خاطر ترس حروم مي شه. لعنت به اين مملكت كه ترس هاي اجتماعي اش اينقدر زياده كه همه چيز رو تحت تأثير قرار مي ده. لعنت


لعنت به ما كه وسط اين همه سياهي ياد نمي گيريم كه زندگي كنيم. زندگي به معناي زندگي

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

چیزی در درونم است. یک گلوله در هم تنیده غمگین. یک سردرگمی تاریخی. حسی که نمی‌تونم تشخیص بدم که مستقیم از تاریخ می‌آد یا از تنهایی. اصلا از تنهایی خودم می‌آد یا از تنهایی بقیه‌ای که هر روز و هر روز می‌بینمشون. لبخندهای تنهایی که به هم می‌زنیم. غمگینی تنهایی جمعی‌مون وقتی که با همیم و تنهاییم. جنس این تنهایی آشنا است. شبیه تنهایی, هامون. شبیه تنهایی پسرک داستان ناتور دشت. تنهایی‌ای که به هر دری می‌زنی که پرش کنی. پرش هم می‌کنی. اما بعد از چند ساعت یا چند ماه یا چند سال می‌بینی که گول خورده‌ای. تنها هستی هنوز. نه فقط تو تنهایی، که مهشید, هامون و روزبه من و آرش, تو هم تنها موندن. آزاده می‌گفت که به نظرش این تنهایی حاصل گذراندن خود خواسته بخش عظیمی از زندگی مان در دنیای ذهن‌هایمان است. دنیایی که به اشتراک گذاشتنش با بقیه نه تنها ممکن نیست که خوب هم نیست، کامل هم نیست، ارضا کننده هم نیست. فکر می‌کنم که شاید اگر توانایی نوشتن درست و حسابی داشتم، اصلا اگه یک نویسنده بودم مثل سلینجر، می‌تونستم همه دنیای ذهنی‌ام رو شریک بشم با هر کس که بخوام. یا هر کس که بخواد. اما هیچ شاهدی وجود نداره که نشون بده سلینجر بعد از اینکه همه دنیا، یا مثلا نصف دنیا، ناتور دشتش رو خوندن و تحسین کردن و باهاش همذات پنداری کردن تنها نیست. یا تنها تر از گذشته نیست.
از این تنهایی نمی‌خوام فرار کنم. این تنهایی بخشی از وجودم است. اما وقت‌هایی که بهش فرصت به دست گرفتن فرمون زندگی رو می‌دم فلجم می‌کنه بدجوری. وقت‌هایی که همذات پنداری می‌کنم با حمید, هامون، یا هولدن ناتور دشت نفسم رو بند می‌آره. از دنیای واقعی فرار می‌کنم. سر کار نمی‌رم. خودم رو توی خونه حبس می‌کنم. نفس‌های عمیق می‌کشم اما این لعنتی هنوز فضای ریه‌ام رو پر کرده.
اینها رو نمی‌تونم به ط.ط بگم. به اون که با کلی امید و آرزو منتظره و نگرانه که تنهایی‌اش پر شه. اینها رو نمی‌تونم به ه.ف بگم. نمی‌تونم بهش بگم که با وجود همه لذت‌هایی که تنها نبودن فیزیکی و با هم بودن داره، واسه تنهایی ذهن و فکر و حس ات واقعا باید خودت یک کاری بکنی. خودت تنها کسی هستی که دنیا رو اینجوری تجربه می‌کنی. تویی که شب‌ها این خواب‌ها رو می‌بینی. تویی که از تصور تنهایی یک پرنده عاشق که داره بال بال می‌زنه و روزها و شب‌هایی رو می‌گذرونه که توی 19 سالگی‌ات گذروندی، شب تا صبح از این پهلو به اون پهلو می‌شی. تاریخ برای تو تکرار می‌شه. بالش رو هی این رو و اون رو می‌کنی و اینقدر بیداری که هر دو طرفش گرم می‌شه.*
این دنیای ذهن من است. دنیای ذهن تو است. دنیا از این دو تا سوراخ سر من، با دو تا عدسی ضخیمی که جلوش است تصویری است که از سوراخ‌های سر هیچ کس دیگه‌ای اینجوری نیست.

* این تصویر مال من نیست. رفرنسش یک دوست با ارزش روزهای خیلی خیلی قدیم است.

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

شخصيت سرگشته بين خوبي و بدي در سريال آقاي جيراني از شخصيت بد داستان مي پرسه بعد از ظهرت رو چه كار مي كني؟ شخصيت بده مي گه مي رم جلوي كتابفروشي هاي انقلاب ببينم رمان جديد چي در اومده.
و اينجوري است كه شخصيت سرگشته منحرف مي شه

اين بود انشاي من. نه ببخشيد. انشاي آقاي جيراني

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

روزهايي كه لاله توي گوگل ريدر چيزي رو share نمي كنه دنيا يك چيزي رو كم داره. اون هم share شده ها توسط لاله است

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

نوستالژي و من مدير نشده

از روي كنجكاوي مي رم توي سايت كاله كه ببينم درمورد بستني هاي جديد چيزي نوشته يا نه. مصاحبه مديرعاملش رو مي خونم. همه روزهاي خوب و بد اون دو سال جلوي چشمم رژه مي رن.
آخر مصاحبه به عكسش كه چشمم مي افته، نوستالژي ام بدجوري مي آد بالا. عكس واقعا خود خودش است. با همه حالت هايي كه هميشه توي صورتش است و توي چشم هاي براقش. وقتي كه ايده خوبي به ذهنش مي رسيد، يا يكي از حاضرين چيزي مي گفت كه منجر به ايده خوبي مي شد. يا وقتي يك كسي توي جلسه ته ذهنش يك فكري مي كرد كه اون مي فهميد.
تمام جلسات n هزار ساعته توي دفترش، ايده پردازي هاش، توانايي اش در قانع كردن من و همه حسي كه م دست مي داد وقتي حس مي كردم پذيرفته شدم. همه تلاشي كرد كه از من چيزي رو بسازه كه خودش مي خواست. كه خيلي چيز خوبي هم بود. اگه مي تونستم پيشش دووم بيارم شايد واقعا آدم بزرگتري مي شدم با معيارهاي اون يا مثلا مدير اجرايي قوي تري.
به اين فكر مي كنم كه چرا نتونستم دووم بيارم. نصف قضيه سختي شرايط و وضعيت كاري اي بود كه شايد مي ارزيد به بزرگي كه به ازاش مي شدم. نصف قضيه تضاد دروني من بود به اينكه آيا واقعا مي خوام شغلم اينقدر توي زندگي ام مهم باشه. نه. مهم واژه خوبي نيست. اينكه شغلم اينقدر در طول روز ازم انرژي بگيره و در ازاش چقدر برام انرژي توليد كنه. شايد چون آدم قدرت طلبي نيستم مدير شدن يا مدير اجرايي بودن يا چند نفر زيردست داشتن برام اينقدر ارضا كننده نبود. شايد چون احساس ساختن ندارم،به اون شدتي كه آقاي سليماني خودش داشت، (ساختن كارخونه يا رستوران يا پول فرقي نمي كنه ها) حس رضايتي كه فكر مي كردم ممكنه من از شغلي كه برام متصور بود پيدا كنم زياد نبود. يعني به نسبت انرژي اي كه بايد هم در حال و هم در سال هاي آينده مي گذاشتم. اين انرژي بيشتر از اين رضايت بود. البته مي شد هم تسليم شد. مي شد فكر نكرد و پيش رفت. اما همه زندگي ام حسرت كارهايي رو كه در ازاش نكرده بودم مي خوردم. اين رو مطمئنم از خودم. مقاله هايي كه نخونده بودم، كتاب هايي كه نخونده بودم، فيلم هايي كه نتونسته بودم ببينم. اگه يك مدير باشي اون هم توي كاله همه فكر و ذكر و زندگي ات اونجا است. همه همه فكرت. ولي من نمي تونستم بقيه چيزهاي دنيا رو ول كنم.
معني اينها اين نيست كه الان همه اينها حل شده. اينكه من فهميدم كه اگه الان كجاي دنيا باشم و چه كار كنم، تضمين مي كنه كه روزي كه خواستم چشم هام رو بگذارم روي هم حسرت اشتباهاتم رو نداشته باشم। نه. الان هم همه دغدغه زندگي ام اين است كه آيا من جايي كه بايد باشم هستم يا نه؟ اينكه جاي من توي يك گالري نقاشي است، توي باشگاه ورزشي* است، توي يك research center توي يك دانشگاه معتبره يا توي خونه بين چهار پنج تا بچه قد و نيمقد** است.
اينكه من كجام و كجا بايد باشم و كجا بهتره باشم، خلاصه خوره فكري هر روزه ام هست كه هست.
اين بود نوستالژي هاي يك من مدير نشده ديوانه
*: اينها همه مثال است وگر نه دوستان همه مي دونن كه من از نقاشي حتي صاف و صوف كشيدن يك دايره رو هم درست بلد نيستم. ورزش كردن كه بماند
**: اين يكي رو شوخي كردم. گفتم كه من احساس ساختن ندارم. حتي شريك شدن در ساختن نسل بعد هم به نظرم از فحش بدتره.

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

سيال ذهن ديوانه

يك- روزهايي كه مثل امروز عصبي ام يا سرگشته!! فقط يك چيز آرومم مي كنه. خوردن يا فكر كردن به خوردن يا فانتزي كردن درمورد خوردن يا گشت زدن توي سايت هاي آموزش آشپزي كه البته كلي هم بايد عكس داشته باشه. قديم ها فقط به خوراكي هايي كه دوست داشتم فكر مي كردم. مثلا اگه عصبي بودم حتما بايد پفك مي خوردم. اما الان مثل اينكه پيشرفت كردم. توي عمرم تا حالا اسنيكرز رو نه دوست داشتم، نه خورده بودم،‌ نه مي تونستم تحمل كنم كه بخورم. اما امروز بعد از تموم كردن تمام كشمش ها و هويج هاي دختر همكارم، مجبور شدم اسنيكرزها رو بخورم. اون وقت بود كه به عمق فاجعه پي بردم . به اينكه چقدر سرگشته ام امروز

دو- با دامون حرف مي زنم. از بچه ها مي گه. دلتنگ مي شم. مي رم يك سري به عكس هاي جديد دوستام مي زنم. دلم براي همه شون تنگ مي شه. نمي دونم اين منم كه زندگي ام رو اينجوري كردم يا زندگي است كه من رو اينجوري كرده

سه- روزهايي كه پوست دو تا دستام قلفتي ؟؟؟؟ (به معني درسته) كنده مي شن، روزهاي بدي ان. البته درست كنده شدنشون يا پوست پوست شدن و يك ذره يك ذره كنده شدنشون خيلي تاثيري توي اصل قضيه نداره ها!!! روزها روزهاي بدي ان

چهار- بگم جمله ضد زني رو كه به نظرم رسيد يا نه؟

پنج- همين ديگه. چند بار بگم امروز اعصاب ندارم؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

  • من تكليف خودم رو با خودم نمي فهمم وقتي اينجا مي نويسم به اين فكر مي كنم كه ديگه ننويسم و وقتي كه تصميم مي گيرم ديگه اينجا ننويسم، نمي دونم يكهو تمام روز توي ذهنم براي اينجا مي نويسم خلاصه نفهميدم چه كار مي خوام بكنم
  • اين روزها همينجوري الكلي الكي بدجوري عصبانيم نمي تونم علتش رو بفهمم مي دونم كه خسته ام- اثاث كشي و خر حمالي هاي مربوطه خوب خيلي انرژي گير بوده اما تبديل شدنش رو در درونم به اين عصبانيت فزاينده واقعا نمي فهمم خلاصه درگيرم حسابي با خودم كه البته هدفش اين است كه با ديگران درگير نشم. من عصبانيم و اين يك موضوع دروني است. اتفاقات بيروني رو نبايد بهانه كنم كه همه حجم عصبانيتم رو بريزم سر بقيه
  • يك عالمه چيزها خوشگل خريديم واسه خونه كه من كلي واسشون ذوق زده ام. از همه بيشتر براي كتابخونه! هامون. واقعا روزشماري مي كنم كه كتاب هامون رو توش بچينيم. از ديشب تا الان دو هزار جور چيدمان مختلف واسش طراحي كردم كه هنوز هم اين پروسه ادامه داره. يك بار كتابهاي خودم رو مي گذارم اون بالا، چند تا كتاب لاله رو كه دست من يا روزبه مونده، توي طبقه هاي در دار، كتاب هاي روزبه رو پايين، خوب واسه كتابهاي مشترك جا كم مي آد. نشد... از اول... كتابهاي لاله اون بالا، ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

نجات

امروز بالاخره از يتيمي دراومدم و يك استاد راهنما پيدا كردم. بعد از چند هفته احساس مي‌كنم زندگي دوباره بهم لبخند مي‌زنه. به همين مناسبت خودم رو مهمون كردم به يك بشقاب گنده قرمه‌سبزي. البته ناگفته نمونه كه بشقاب گنده قرمه‌سبزي رو به اين نيت امروز با خودم آوردم كه بعد از شكست احتمالي در كسب موافقت استاد راهنماي جديد به خودم باهاش دلداري بدم. ولي اون چيزي كه مهم است همانا بشقاب قرمه سبزي است و نه چيز ديگري

يك مدت مي‌خوام آدم باشم. اينجا تعطيله، گوگل ريدر رو هم مي‌خوام تعطيل كنم. سريال ديدن هم از شش هفت ساعت در شبانه روز مي خوام بكنم يك يا دو قسمت بيست دقيقه‌اي. خلاصه يك مدت مي‌خوام آدم شم و اين حجم عظيم عقب افتادگي خودم رو و از اون بيشتر احساس خودم از شدت عقب افتادگي رو درمان كنم


 

پيش به سوي دنياي آدم‌هاي جدي، بدون سريال،‌ بدون گوگل ريدر، بدون مخدر ادبي


 


 

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

راديو جوان

اخبار صبحگاهي امروز راديو جوان (البته اونهايي كه يادم مونده):


قيمت نفت اوپك 117 دلار، نمي دونم چند بشكه در روز

مسابقات فوتبال ديروز اينجوري شد و اونجوري شد

يك مقامي توي اروپا گفت كه قيمت مواد غذايي در جهان از 20 تا 70 درصد رشد قيمت داشته است

نمايشگاه كتاب به سلامتي و ميمنت تموم شد

هيأت امناي صندوق ذخيره ارزي منحل شد

مكانيابي رصدخانه ملي ايران به دست تواناي مهندسين ايراني انجام شد. اين رصدخانه عظيم ملي!!!!!!!!! جايي در بيابان بين قم،‌كاشان و اصفهان ساخته خواهد شد. (منظورش اين بود كه تا اين مرحله دو تا مهندس يك نقشه رو گذاشتن جلوشون و يك ضربدر قرمز يك جايي بين قم و كاشان و اصفهان زدن.)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

تبليغات و فمنيسم

اين پست وب لاگ براي تو رو وقتي خوندم كه حوصله و وقت داشتم و نشستم اولين چيزي رو كه به ذهنم مي رسه درمورد آيتم هايي كه گفته نوشتم. نتيجه چيز عجيبي شد كه سعي كردم اونجا بنويسمش نشد، مي‌گذارمش اينجا


 

(( وقتي سعي كردم اولين چيزي رو كه به ذهنم مي رسه بنويسم با يك چيز عجيب برخورد كردم:

من از زن فمنيست هميشه زني به ذهنم مي رسه كه خودش خيلي مورد اجحاف واقع مي شه و چون زورش توي محيط خودش نمي رسه كه با اجحاف ها مبارزه كنه داره بقيه رو براي اين مبارزه تهييج مي كنه. هيچ وقت در نگاه اول به ذهنم نمي رسه كه يك زن فمنيست آدم منطقي اي باشه و براساس منطق و با ايدئولوژي مشخص تفكرات فمنيستي داشته باشه

اما درمورد مرد فمنيست هميشه آدم هاي از نظر رواني سالم و بالغ و خلاصه عقل كل به نظرم مي آن. يعني حق فمنيست بودن رو براي مردان خيلي بيشتر قائلم تا زنان.

(اين تصوير ذهني اوليه است ها، ربطي به نظر من درمورد اين افراد نداره)


 

ترسيدم وقتي ديدم چه حجم عظيمي رسوبات ضد زن در ته افكارم هست. رسوباتي كه در تعامل با همين تبليغ يا ضدتبليغ ها به وجود مي آد. زن هاي فمنيست من اگرچه به زشتي و پرسبيلي زن هاي تو نيستن ولي بازهم واقعي نيستن. ساخته تبليغاتن ))

نوستالژي

لابه لاي همه نوستالژي‌ها، اين صفحه رو پيدا مي‌كنم. ياد نمايشگاه كتاب چندسال پيش مي‌افتم كه كتابشون چاپ شد و آرزو مي‌كنم كاش يك جايي، يك گوشه‌اي يك دوخط خبر بدن از حال خودشون. اينكه فقط هستن و خوبن. آرزو مي‌كنم كه باشن و خوب و شاد باشن.

خوشحالم

امروز روز عجيبي است. عجيبي روزها از صبح شروع نمي‌شه. از شب‌هاي قبلش شروع مي‌شه. اصلا زندگي‌ اين روزهاي من يك جوري شده كه هر روزش از ساعت 6 عصر شروع مي‌شه تا 6 عصر فرداش. حس روزم كه توي همه لحظه‌ها جريان داره از عصر شروع مي‌شه. تا شب كش پيدا مي‌كنه. توي همه خواب‌هايي كه مي‌بينم و غلت‌هايي كه مي‌خورم حضور داره. لحظه‌هايي رو كه صبح توي ماشينم پر مي‌كنه. توي خودم و ارتباطاتم و كيفيت كارم توي محيط كار خودش رو تثبيت مي‌كنه و عصر كه كارت مي‌زنم كه برگردم خونه تموم مي‌شه.

اين رو مي‌گفتم كه امروز روز عجيبي است. توي عجيبي همه امروز از پنجره خيابون شلوغ و هواي غبارگرفته و ابرهاي بي بارون رو نگاه مي‌كنم. آه حسرت بار اين روزهام رو مي‌كشم و خميازه‌ام رو قورت مي‌دم. صداي آشنايي مي‌شنوم كه سلام مي‌كنه. با خودم مسابقه مي‌گذارم كه حدس بزنم كيه؟ ناخودآگاه ولي برمي‌گردم. ناخودآگاهم مسابقه رو نمي‌پذيره. باورم نمي‌شه. بعد از كلي مدت اميرحسين است. تپل شده. همون مهربوني است كه بود. همه حس دوستي‌هاي بالا ابري‌ام، همه دلتنگي‌ام و احساس امنيتي كه توي دوستي مي‌شه كرد يكهو همه توي يك لحظه از ذهنم (شايد قلبم يا مغزم) مي‌گذره. عجيبي امروز همه حس اين لحظه است. به تنهايي عجيبي فكر مي‌كنم كه با وجود اين دوست‌ها، دوستي‌هاي عميق و حس امنيتشون، توي وجودم خونه كرده. به دوستي‌هاي بالا ابري و به حرف‌هامون با روزبه كه نبايد افتاد توي دام اين تنهايي‌اي كه زندگي مدرن و كودك منزوي دست به دست هم مي‌دن و واست پهن مي‌كنن.

اميرحسين كه مي‌ره دلم مي‌گيره. دلم دوستي‌هاي بالا ابري مي‌خواد. روزهاي دانشگاه مي‌خواد. سادگي و آرامش و هيجان اون روزها رو مي‌خواد. روزهاي سمند دزدكي سواري. روزهاي آهنگ فرانسوي، روزهاي همايش شهرداري، روزهاي سازمان فرهنگي هنري شهرداري، روزهاي گز كردن خيابون تخت طاووس، روزهاي شركت درسا، روزهاي عجيب و مهربون

امروز روز عجيبي است.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

نمايشگاه كتاب

من اين چند روز از ليست خريدي كه بقيه گذاشته بودن خيلي خيلي استفاده كردم و خيلي خيلي واسم مفيد بود. واسه همين اينها رو اينجا مي نويسم، شايد به درد كسي بخوره:


  1. خرمگس و زن ستیز، حسین یعقوبی، مروارید
  2. شب نشینی با شیطان، محمدعلی مهمان نوازان، مروارید
  3. اصل مطلب، ابوالفضل زرویی نصرآباد، همشهری
  4. مافیایی‌ها، لئوناردو شاشا، رضا قیصریه، ماه ریز
  5. راهنمای مسافران مجانی کهکشان، داگلاس آدامز، فرزاد فربد، کتاب پنجره (قابل توجه لوله)
  6. روانکاوری لئوناردو داوینچی، زیگموند فروید، پدرام راستی، ناهید
  7. پروانه آبی، نورخاطر، رضا عامری، نشر نی (داستان‌های عربی)
  8. چهره پنهان، مارگارت اتوود، جلال بایرام، نیلوفر
  9. لی لی و مایاکوفسکی، بن گت یانکفلت، علی شفیعی، چشمه
  10. یک کفش راحتی برای ادامه زندگی، ماریا تبریزپور، ثالث
  11. ترمینال آخر خطه، همه پیاده شن، سوزی مرژ نسترن، آرین زجاجی، ثالث
  12. مسیر خاطره انگیز، نیکلاس اسپارکس، هنگامه عارف نیا، ثالث
  13. سمیرا و سمیر، زیبا شکیب، امیرحسین اکبری شالچی، ثالث
  14. اپرای شناور، جان بارت، سهیل سمی، ققنوس
  15. از شیطان آموخت و سوزاند، فرخنده آقایی، ققنوس
  16. مفتش راهبه، کالین فالکنر، جواد سید اشرف، ققنوس
  17. تعطیلات
    خوش بگذره، مانولیتو، ترجمه فرزانه مهری، نشر آفرینگان (از ققنوس خریدم)
  18. مانولیتو به سفر می‌رود، ایضا
  19. من و جونور، (مانولیتو)، ایضا
  20. شوهر من، ناتالیا گینزبورگ، زهره بهرامی، نشر نی
  21. سوگ مادر، شاهرخ مسکوب، نشر نی
  22. رگتایم، ای ال دکتروف، نجف دریابندری، خوارزمی
  23. کافه پیانو، فرهاد جعفری، نشر چشمه
  24. مرگ در می‌زند، وودی آلن، حسین یعقوبی، نشر چشمه
  25. مستأجر، رولان توپور، کورش سلیم زاده، چشمه
  26. کسی گلدان‌ها را آب نمی‌دهد، آرش آذرپناه، چشمه
  27. هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه، پابلونرودا، احمد پوری، چشمه
  28. لاوینیا، جیوکوندا بلی، ملیحه محمدی، چشمه
  29. دن کامیلو و پسر ناخلف، جووانی گوراسکی، مرجان رضایی، نشر مرکز
  30. دسته دلقک‌ها، لویی فردینان سلین، مهدی سحابی، نشر مرکز
  31. قلم سرنوشت، جعفر شهری، انتشارات معین
  32. جام شکسته، آلن روب گری یه، خجسته کیهان، مروارید
  33. اما، جین آستین، رضا رضایی، نشر نی
  34. هیچ یک از آنها باز نمی‌گردد، آلبا دسس پدس، بهمن فرزانه، ققنوس
  35. عشق و جنایت در سیسیل، لوئیجی کاپو آنا، بهمن فرزانه، ققنوس
  36. هرگز رهایم مکن، کازو او ایشی گورو، سهیل سمی، ققنوس (كتاب اول از ليست 1000 كتابي است كه بايد قبل از مرگ خوان)
  37. تجاوز قانونی، کوبو آبه، علی قادری، مروارید
  38. بیمار، مایکل پالمر، محمدعلی مهمان نوازان، مروارید
  39. زمان لرزه، کورت ونه گوت، مهدی صداقت پیام، مروارید
  40. روی ماه خداوند را ببوس، مصطفی مستور، نشر مرکز
  41. داستان‌های ناتمام، بیژن نجدی، نشر مرکز
  42. وانهاده، سیمون دوبووار، ناهید فروغان، نشر مرکز
  43. رازی در کوچه‌ها، فریبا وفی، نشر مرکز
  44. طبل حلبی، گونتر گراس، سروش حبیبی، نیلوفر
  45. نیروی اهریمنی‌اش (5 جلد)، فیلیپ پولمن، فرزاد فربد، کتاب پنجره
  46. بن‌بست دوم، در آخر، پلاک 13، خانه داش آکل، حبیب الله حداد، نشر آویژه
  47. یک شنبه، ساعت 5، منتظرتم، نشر آویژه
  48. یک گفتگو، ناصر حریری با نجف دریابندری، نشر کارنامه
  49. دفاع لوژین، ولادمیر نابوکوف، رضا رضایی، نشر کارنامه
  50. قبله عالم، عباس امانت، استاد حسن کامشاد، نشر کارنامه
  51. مجموعه 30 جلدی کتاب مترو، نشر شهر
  52. مجموعه 6 جلدی کارنامه و خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی، نشر معارف انقلاب
  53. کلاغ، ادگار آلن پو، سپیده جدیری، نشر ماه ریز
  54. سه شب با مادوکس، ماتئی ویسنی یک، تینوش نظم جو، نشر ماه ریز (نویسنده کتاب قصه خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست ...-نقل به مضمون)
  55. گزیده شعر طنز، به کوشش اسماعیل امینی، کتاب همراه
  56. چند شاخه گل برای الجر نون، دانیل کیز، پرویز شهریاری، کتاب همراه
  57. مسأله پروفسور، آیزاک آسیموف، ، پرویز شهریاری، کتاب همراه
  58. مزرعه حیوانات، جورج اورول، مجید نوریان، کتاب همراه
  59. بز اخفش، فریبا کلهر، کتاب همراه
  60. برادرم ماکس، زیگریت سورت، رحیم میرزاییان، کتاب همراه
  61. باران‌ساز، جان گریشام، الف زیادلو، کتاب همراه
  62. در انتظار شعر، علی موذنی، کتاب همراه
  63. سپر بلا، سید فلایش من، منوچهر صادق خانجانی، کتاب همراه
  64. یک حرف قشنگ‌تر بزن، محمدرضا کاتب، کتاب همراه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

اعتراف

اينجانب بدينوسيله اعتراف مي نمايم كه همين امروز مورد يك فقره استعفا واقع شدم. يعني استاد راهنماي مربوطه از دست من دو در استعفا فرمودند. گفتم بنويسم اين دو جمله رو شايد مغزم يك تكوني بخوره و از اين شوك بيام بيرون


 

احساس بچه پرورشگاهي‌هايي رو دارم كه يك خانواده مي‌آن كه به فرزندي قبولش كنن ولي بي‌خيالش مي‌شن و مي‌رن. دو سه بار هم بردنش خونشون و براش بستني خريدن.

نمي‌دونم اين احساس رو از كجا درآوردم


 

سخت

سخت است كه دقيقا وقتي كه خيلي بدجور توي ذوقت خورده قيافه ات رو يك جوري مديريت كني كه خيلي نشون نده كه چه اتفاقي داره توي وجودت مي افته

سخت است كه دقيقا روزي كه فكر مي‌كني بالاخره راهش رو پيدا كردي، بري و طرف تو چشمهات نگاه كنه و بگه كه ديگه نمي‌تونه به اين كار مشترك ادامه بده، فرقي هم نمي‌كنه كه طرف كي باشه، همكار، دوست،‌ رئيس، استاد راهنما يا هر كس ديگه‌اي. سختي اش به اين است كه تو پر هستي از احساس "يافتم، يافتم"

سخت است كه وسط زمين و هوا دست و پا بزني

سخت است كه نتوني زمانت رو مديريت كني، هرچي سعي كني نتوني، تورم داشته باشي خيلي جاهاي زندگي‌ات و خفه شي از شدت كارهايي كه بايد انجام بدي و نتوني واقعا اين حجم رو مسطح توي زمان پخش كني

سخت است كه نتوني اوني باشي كه خودت دوست داري،

سخت است كه بدوني كه اوني كه دوست داري باشي يك كم سخت گيرانه است اما نتوني كاريش كني،

بارون هم كه نياد، نمايشگاه كتاب هم كه نري، دلت واسه دوستات هم تنگ شه ديگه سخت تر است.


 

سخت است خلاصه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

داستان كوتاه

واقعا دارم از صبح فكر مي‌كنم كه من واقعا داستان كوتاه دوست ندارم يا كه چي؟

اگه دوست ندارم واقعا چرا؟ چون كم حافظه ام و تعداد داستان‌هاي توي ذهنم زياد مي‌شه؟ چون مخدر بودن كتاب واسم خيلي مهم است و داستان كوتاه چون خوندنش كم طول مي‌كشه من رو از محيطم جدا نمي كنه؟ يا چون بعضي وقت‌ها كه شروع كردم به خوندن جذابيت طرز فكر كردن و نوشتن نويسنده دونه دونه توي داستان‌ها هي كمتر شده و من رو كه شايد توي داستان‌هاي اول جذب كرده، دوباره رها مي‌كنه توي محيط واقعي خودم؟ يا اينكه واقعا بلد نيستم داستان كوتاه بخونم.

راستي داستان كوتاه رو بايد يك نفس صدتاش رو دنبال هم خوند يا دونه دونه كه ذهنت فرصت كنه با هركدوم از داستان‌ها ور بره و دوست شه باهاشون؟ اونوقت اگه بايد دونه دونه خوند من كه دوست دارم هردفعه چند ساعت كتاب بخونم بايد چه كار كنم؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

اين رو خوندم. 12 ارديبهشت سالگرد دوستي و ازدواج من و روزبه هم هست. اون زودتر معلم شده. پس من مجبورم ديگه كه كارگر بشم. البته نمايشگاه كتاب دار !!!!!!!!!! هم مي تونم بشم.


 

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

پراكنده ها

الان مي‌دوني چي مده؟

اينكه پيشنهاد بدي توي صنف شما يك OPEC؟؟؟؟؟؟؟ تشكيل بشه

امروز راديو پيام از رايزني با كشورهاي صادركننده گاز براي راه‌اندازي OPEC گازي مي گفت

توي خبرها خوندم كه تايلند هم پيشنهاد راه اندازي OPEC؟؟؟؟؟؟؟ برنج كرده

خلاصه كه مده

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

لج نامه 1

من از اينكه احساس اجحاف مي كنم يا اينكه وقتي احساس اجحاف مي‌كنم نمي‌تونم به اندازه كافي بالغ، بليغ و فصيح از حق خودم دفاع كنم لجم در مي‌آيد.

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

بودن با آدم هایی که زندگی شون خیلی خیلی ساده است و هر روز با دنیایی که تو توی اون هستی رابطه ندارن خیلی چیزها رو یادم آدم می آره
می بینی که زندگی می تونه خیلی ساده تر از این حرف ها باشه
همونطور که هر روز می بینی زندگی می تونه خیلی خیلی پیچیده تر و پربارتر از اون چیزی باشه که توداری اگه هر چند وقت یک بار هم ببینی که ساده تر و آروم تر هم می تونه باشه خیلی جالب است
من یکی رو که حداقل به فکر کردن وادار می کنه

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

من تئوري پرداز

دو استراتژي بعد از خوندن اتفاقي يك يادداشت از يك وب لاگ كه دوستش داري وجود دارد:

يا مي‌ري مي‌شيني همه آرشيوش رو مي‌خوني و گذشته تا حالاي نويسنده اش رو مي شناسي

يا اضافه اش مي‌كني به ليست وب‌لاگ‌هايي كه مي‌خوني و از امروز به بعدش رو مي‌شناسي


 

امروز همه‌اش دارم فكر مي‌كنم آدم‌هايي چه جوري كدوم يك از اين دو كار رو مي‌كنن. هيچ نتيجه‌اي پيدا نكردم. درنتيجه هيچ تئوري‌اي هم نتونستم بدم و امروزم هم مثل ديروزم و پريروزم بي‌فايده شد.

باباجان پس من كي بايد به عنوان يك نظريه‌پرداز خلاصه يك تئوري واسه خودم بتونم بدم؟؟؟‌

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

هذيان هاي آي تي اي

بابا جان، چرا تاكسي ها POS ندارن؟ خوب من نمي‌خوام براي اينكه فردا صبح پول تاكسي داشته باشم الان پاشم برم بانك. زوره؟؟؟


 


 


 

پي نوشت: POS يا پايانه فروش از ايناست كه توي مغازه مي‌توني كارت بكشي و پول طرف رو بدي.

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

واقعا روزنوشت

قيمت يك كيلو مرغ، 24 اسفند: 1700 تومان

قيمت يك كيلو مرغ، 17 فروردين: 2300 تومان

قيمت يك كيلو مرغ، 20 فروردين: 2370 تومان

قيمت يك كيلو مرغ، 24 فروردين: 2300 تومان



فيلم روز: How much do you love me?


بيشتر از حدي كه من درست و حسابي بفهمم هنري بود. البته هرچي فكر كردم نفهميدم كه چرا نيم ساعت اول فيلم اينقدر برام آشنا بود. به احتمال زياد قبلا نيم ساعتش رو ديده بودم و ولش كرده بودم. اما اين بار مقاومت كردم. تا تهش رو ديدم.



۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

اعتياد

لعنت به بهار و اين خميازه‌هاي كشدارش


 

نه كسي فكر كنه خميازه‌هاي من به خاطر ترك Google Reader‌ باشه ها!!!!

تسلسل

اول يك موضوع جديد پيدا مي‌كني. تكنولوژيك باشه، كاري باشه، فرهنگي باشه، سايت باشه، سريال باشه، كتاب باشه، اصلا فرق نمي‌كنه. مدتي حال مي‌كني و هر روز ذوق زده‌اي ازكشفش. وقت زيادي باهاش مي‌گذروني. بعد يك مدت مي‌بيني كه داره از كار و زندگي‌ مي‌اندازتت. يك مدت با عذاب وجدان مي‌ري سراغش و اتفاقا اينجوري خيلي هم كيفش بيشتره. بعد از چند روز ديگه نمي‌توني هيچ كاري‌اش كني. بايد بگذاري‌اش كنار. يك مدت سعي مي‌كني زمانش رو محدود كني ولي نمي‌شه. هركاري مي‌كني نمي‌شه. يك روز اونوقت ديگه قاطي مي‌كني و تصميم مي‌گيري تركش كني. اول‌هاش تنت درد مي‌گيره. حس و حالت به هم مي‌ريزه. ناراحتي. كلافه‌اي بعد كم كم عادت مي‌كني. بعد يك روز يك چيز جديد ديگه كشف مي‌كني و ...

اين لوپي نيست كه من يكي دو بار توش افتاده باشم. كار هر روز و هر روزم است. همين يكي دو ماه اخير رو اگه بخوام بشمرم يك ليست بلندبالا دارم. فيلم ديدن با روزبه، سريال Lost، بالاترين، Google Reader، سايت imdb، كتاب الكترونيك دانلود كردن، آن‌لاين داستان خوندن، خيارشور خوردن، ...

عبرتي هم در كار نيست. هنوز دو ساعت نيست كه تصميم گرفتن Google Reader زندگي رو كم كنم. ولي پري شيطون ته ذهنم داره دنبال يك بازيچه ديگه مي‌گرده. كسي چيز جديدتري سراغ نداره؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

اين رو كه ديدم خدايي ديوانه شدم.

خوابهايم

خوابهايم آرام شده اند. ديشب برخلاف ده – پونزده شب گذشته هيچ دزدي به ما حمله نكرد، هيچ دوستي من رو به زور نبرد دكتر، هيچ دكتري يك عالمه غده توي بدن من كشف نكرد، هيچ جا آتيش نگرفت و ما از هيچ‌جا فرار نكرديم. فقط از فراز يك ورزشگاه بزرگ سرسبز توي نيوزيلند!!!!!!!!!!! طلوع خورشيد رو ديدم. لحظه به لحظه. زيبا بود خيلي. تنها تشويش توي خوابم اين بود كه هرچي سعي كردم با دوربين يا موبايل از اين صحنه عكس بگيرم نشد. يا زوم دوربين اينقدر زياد بود كه فقط آدم ها توش مي افتادن و خورشيد نمي افتاد يا موبايلم كار نمي كرد يا وسط عكس گرفتن يادم مي رفت داشتم چه كار مي كردم. تنها مشكلم اين بود كه وقتي بيدار شدم سرم و بدنم به شدت درد مي‌كرد.فكر كنم به خواب‌هاي تشويش آلود معتاد شدم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

بعد از عيدانه


بعد از اين همه مدت پاشدم اومدم اينجا و نشستم و مي‌بينم كه چقدر دلم واسه اين يك متر و نيم جايي كه اسمش ميز كار من است و اون چهل و دو متري كه اسمش خونه من است تنگ شده بوده. اين نشونه خيلي خيلي خوبيه.

۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

نمي دونم شبكه شركت ما اينجوري است يا واقعا پرشين بلاك كلا فيلتره.

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

اندي بر هر درد بي درمان دوا است

چاره نچسبيدن به صندلي و عدم علاقه به سركار بودن در اسفند ماه، كه شرح آن رفت، فقط و فقط فقط يك چيز است. خريدن يك لاك صورتي پررنگ براي كودكت از مغازه‌هاي طبقه پايين، قرار يك مهموني درست و حسابي گذاشتن واسه بعدازظهر و گوش كردن به آلبوم بلاي اندي و كوروس با صداي به اندازه كافي بلند. البته اينها شد سه چيز.

بوي عيد

صبح هيچ جوري دلم نمي‌خواد از خونه بيام بيرون. مي‌شينم چند دقيقه بازي محبوب همبرگرسازي‌ام رو هم بازي مي‌كنم. چاي مي‌خورم. كودكم رو نوازش مي‌كنم اما باز هم به زور از در مي‌آم بيرون. دوست دارم توي خونه بمونم. يا برم بيرون قدم بزنم. برم خريد. برم سينما. هر كاري بكنم غير از كاري كه مجبورم بكنم. سركار كه مي‌آم هنوز اين حس ادامه داره. دوست ندارم ثابت يك جايي بشينم. دوست دارم برم بيرون. تقويمم رو كه نگاه مي‌كنم تازه دستم مي‌آد كه اوضاع از چه قرار است. امروز 30 بهمن است و از فردا اسفند شروع مي‌شه. من همه اين چهار پنج سالي كه كار مي‌كنم اين حس رو دارم كه اسفند ماه سخت‌ترين ماهم واسه نشستن و چسبيدن به صندلي‌ام سر كار است. با اينكه خيلي وقت است كه عيد قدرت جادويي‌اش رو واسم از دست داده و غير از تعطيل بودن نصفه و نيمه‌اش چيز جذاب ديگه‌اي واسم نداره ولي اسفند هنوز بوي مست كننده شب عيد رو داره. هنوز حس خوب منتظر يك چيز خوب بودن توي روزهاي لعنتي اسفند هست. توي هوا هست . توي ترافيك همه ساعت‌هاي روز و همه خيابون‌ها و اتوبان‌ها هست. اسفند هنوز شب عيد باقي مونده و من اصلا دلم نمي‌خواد محصور توي يك فضاي 20 متري هشت ساعت از روزم رو بگذرونم. هرچقدر هم كه كارهايي كه مي‌كنم جذاب باشه.

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

سيمرغ زرين!!!!

"سیمرغ زرین بهترین فیلم از نگاه ملی (شرقی، دینی و ایرانی)"

دقيقا يعني چي؟


 

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

سيال ذهن

فكر مي‌كنم نوشتن به صورت سيال ذهن فقط به نويسنده حال مي‌ده. اون وقتي بعد از مدتي كه نوشته‌اش رو دوباره مي‌خونم. خواننده شايد اين حال رو نكنه. گفتم شايد به به و چه چه بقيه به خاطر ژست روشنفكري‌شون باشه.


 

گفتم شايد...


 

اينترنت داغون

1-دقيقه نود فعلا تموم شده. به حساب چند روز سر از روي فايلهاي كاري بلند نكردن و چند شب خواب با استرس و كم خوابي و زود اومدن سركار و دير خونه رفتن. بدي اش اين است كه كار اين دفعه‌ام يك مستند است كه بايد حداقل چند ماه آينده رو باهاش سر و كله بزنم و نمي‌شه پرتش كرد و انداختش دور. اصولا من وقت‌هايي كه دقيقه نودي به يك كاري مي‌رسم بعدش اينقدر دوستش ندارم كه عذاب عليم است اگه بخوام برگردم بهش و حتي يك ويرايش ساده ادبي بكنمش. اما اين بار مجبورم كه هر روز و هر روز باهاش كار كنم.


 

2- يك كسي ظاهرا در حوالي منطقه خاورميانه پاش رو گذاشته روي فيبر نوري و اوضاع اينترنتمون اين روزها خيلي خراب است. در حدي كه فايل‌ساده چند كيلوبايتي رو هم نمي‌شه دانلود كرد. گفتم گفته باشم

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

دقيقه نود

من توي زندگي‌ام هميشه دقيقه نودي بودم. اين اصلا موضوع تازه‌اي نيست. هر بار هم اينقدر بهم فشار مي آد كه فكر مي‌كنم اين آخرين بار توي عمرم بود كه گذاشتم يك چيزهايي بمونه واسه دقيقه نود (بخوانيد: همه چيز بمونه واسه دقيقه نود)

ولي اون چيزي كه باعث مي‌شه روي اين تصميم نمونم و دفعه بعد هم كلي كار واسه آخر وقت بمونه، احساس موفقيتي است كه آدم وقتي تحت يك فشار مافوق بشري كاري رو تحويل مي‌ده مي‌كنه. احساس قدرت و "من مي‌تونم" يا احساس "من از پس هر شرايطي بر مي‌آم"، اينقدر لذت بخش هست كه آدم ناخودآگاه دفعه بعد هم دنبالش بگرده و شرايطش رو فراهم كنه كه خودش رو توي اين موقعيت قرار بده.

بدتر اما اين است كه كلي وقت باشه آدم اين موضوع رو توي خودش كشف كرده باشه اما فقط دقيقه نود به دقيقه نود يادش بيفته و كودكش با يك لبخند شيطنت اميز اون پشت مشت ها حال كنه و باز همون آش و همون كاسه

۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

دوست

اگر كسي از موسسه كپنهاگ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! در يكي از كشورهاي بلاد كفر اين صفحه را مي‌خواند بداند كه دلم بدجوري هوايش را كرده است.

فرصت طلبي

بچه كه بودم، شايد حتي تا اوايل دانشگاه، هميشه آدم‌هايي كه به هر دليلي دوستاي نزديكشون رو از دست مي‌دادن واسه دوست شدن به نظرم جذاب مي‌اومدن. حالا اين از دست دادن هر جوري كه بود. از اثاث كشي و نقل مكان دوست سابق به يك محله يا شهر يا كشور ديگه گرفته تا عوض شدن كلاس يا مدرسه. يك جورايي حس مي‌كردم آدم بي‌دوست مونده قابليت خيلي زيادي براي دوست شدن و پذيرفتن دوست صميمي جديد داره. البته اين حس بيشتر درمورد آدم‌هايي تكرار مي‌شد كه من دوست داشتم باهاشون رابطه برقرار كنم و به دليلي مثل اينكه فكر مي‌كردم همه وقتش رو با دوست يا دوستاي صميمي خودش مي‌گذرونه، به خودم اجازه نمي‌دادم كه بهش نزديك شم يا فكر نمي‌كردم جاي واسه رقابت داشته باشم. نكته ديگه اين است كه واقعا آدمي كه به تازگي دوستش رو كه باهاش Time sharing و Time Structuring‌مي‌كرده از دست مي‌ده، شايد به خاطر تنهايي و شايد هم به خاطر اينكه وقت آزاد بيشتري داره، تمايل بيشتري نشون مي‌ده به دوست شدن و ارتباط برقرار كردن با ساير آدم‌هاي موجود توي محيط. به اين قضيه حالا مي‌شه چند جور نگاه كرد:

اول اينكه بعضي وقت‌ها حس مي‌كنم توي روابط اجتماعي دارم پير يا افسرده مي‌شم. مثلا مي‌بينم كه يك آدم تنها شده‌اي وجود داره و مطمئنم كه به نظر اون و خودم، من match ترين آدم اطرافش هستم. اما حوصله انگيزه‌اي ايجاد نمي‌شه توي وجودم واسه ارتباط برقرار كردن و شروع يك رابطه

دوم اينكه به گذشته كه فكر مي‌كنم مي‌بينم رابطه رو با خيلي از دوستاي واقعا صميمي الانم اينجوري شروع كردم.

سوم به اين فكر مي‌كنم كه چرا هيچ وقت توي بچه‌گي‌ام جسارت نداشتم ، يا شايد هنوز هم ندارم، كه اگه يكي به نظرم جذاب مي‌آد و خودش هم خيلي پرطرفداره و دور و برش شلوغه تلاش كنم واسه دوست شدن باهاش. به اين فكر مي‌كنم شايد به اين خاطر است كه من توي پيش‌نويسم Don't Belong‌دارم.

با رها كردن ذهنم براي گشت زدن توي خاطرات بچه‌گي‌ها و فكر كردن به اين موضوع به اين نتيجه مي‌رسم كه من هميشه بايد براي دوست شدن با بقيه، قبلش تصميم مي‌گرفتم. يعني رابطه رو رها برقرار نمي‌كردم. تصميم مي‌گرفتم با يكي دوست باشم يا نباشم. از يك اكيپ بچه‌ها دوري كنم يا با يك اكيپ نزديك‌تر شم. واسم جالب است كه همه افراد يا اكيپ‌هايي رو هم كه تصميم گرفتم باهاشون دوست شم، الان از بهترين و نزديك‌ترين دوستام هستن. اصولا اين رفتار محافظه‌كارانه دوست‌يابي كه در خودم كشف كردم، امروز به نظرم عجيب اومد.

گودباي پارتي

مي‌گه: گودباي پارتي يعني بري برنگردي

مي‌گم: گودباي پارتي يعني خوشحالم مي‌ري برنمي‌گردي


 

پيش خودم فكر مي‌كنم زياد گودباي پارتي رفتن يعني يك فرصت. يعني اگه تو بخواي بري ديگه لازم نيست مهموني بگيري، هيچ كس نمونده كه دعوتش كني.

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

سوتي

حالا جا خشك كردن يا خوش كردن چه فرقي مي كنه؟ خودت مگه تو عمرت سوتي ندادي (حالا سوتي اينجوري درسته يا اينجوري؟ "صوتي" ) J

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

بي خبري

اگه پست‌هات رو با اديتور مايكروسافت (ورد) بنويسي و پيغام‌هات رو هم تنظيم كني كه واست با پست الكترونيك ارسال شن، اونوقت تعجب مي‌كني وقتي بعد از يك ماه مي‌آي مي‌بيني همه اينترهايي كه بيخودي وسط نوشتنت زدي وسط صفحه‌ بلاگت جا خشك كردن.

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

هذيان‌هاي چهار صبحي

ديدن رفتن خيلي فرق مي‌كنه با دونستن رفتن كسي. اينكه تو يك جايي وسط زندگي خودت باشي و بدوني كه يكي داره مي‌ره يك جاي دورتر واقعا فرق مي‌كنه كه يكي از وسط زندگي تو بره يك جاي دورتري كه بدوني دستت هم بهش نمي‌رسه. براي من امروز صبح اين اتفاق افتاد. تا حالا هيچ‌وقت رفتن يگانه و حسين رو از وسط زمان‌بندي روزمره زندگي‌ام نديده بودم. واسه همين هيچ وقت هم دلتنگ نشده‌بودم. نبودنشون اينقدر طبيعي بود كه تو فكر كني بوشهر يا يزد يا مشهدن و اومدنشون هم اينقدر طبيعي كه به قول لاله انگار "وسط يك جمله گفته بودي، آره داشتم مي‌گفتم كه ..." (نقل به مضمون)


دلتنگي امروز صبحم اما نه فقط براي دورشدن از دو دوست يا چند دوست يا دور شدن الناز و روزبه از هم، هرچند كوتاه، كه براي ما بود. همه مايي كه محكوميم به اينكه "ديگر آرام نگيريم". مانده‌هامون از دلتنگي رفته‌ها يا شايد حسرت فرصت‌هايي كه در نرفتن از دست مي‌دهند. رفته‌هامون هم از دلتنگي مانده‌ها و حسرت دلبستگي‌هايي كه پشت سرشون گذاشتن و اومدن. دلتنگي امروز صبحم بازنوايي حسم است وقتي كه كاتي، يك دوست، بعد از بيست سال "رفته" بودن مي‌گفت فكر مي‌كنه داره فرصت‌هاي معاشرت با آدم‌هايي رو كه دوست داره از دست مي‌ده يا يك سري دوست پنجاه ساله همه مي‌گن "علي خيلي حيف بود كه موند ايران، از همه ما باهوشتر بود و از همه ما كمتر رشد كرد. خودش رو اينجا حروم كرد"

ترس از اينكه علي نشيم يا كاتي، يعني حسرت رشد تو دلمون بمونه يا حسرت با هم بودن، دلتنگي اين روزهاي من است. به اين فكر مي‌كنم كه آدم‌هاي كشورهاي يك كمي پيشرفته‌تر كه مجبور نيستن براي زندگي خوب مملكت خودشون رو ول كنن و مي‌تونن توي شهر محل زندگي‌شون همه چيزهايي رو داشته باشن ه ما مجبوريم 2 صبح بريم فرودگاه امام و بپريم تا يك گوشه‌اي از اون رو داشته باشيم.

دلتنگي امروز صبح من دلتنگي من و اينجا و امروز نيست. دلتنگي نسل ما است كه تيكه تيكه شديم و هويتمون و دوستامون رو اينور و اونور دنيا پاره پاره كرديم. ولي مي‌دونم كه بايد به دلتنگي‌ام غلبه كنم، چشمام رو ببندم و مثل آدم‌هاي خوش‌بخت كتاب داستانم رو باز كنم و بخونم (البته يك بار اين وسط بايد چشمام رو باز كنم چون نمي‌شه با چشم بسته كتاب خوند) و براي خودم داد بزنم:

"آه، من چقدر خوش‌بختم"

۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

بازي هاي روزانه

از در مي‌آد تو. شاد و سرحال مي‌گه "فلان اتفاق كه قرار بود بيفته، كنسل شدها!!"

همه سرها به سمتش برمي‌گرده. هيچ‌كس دل‌نگران يا منتظر اين اتفاق نبوده اما لحن گفتنش توجه همه رو جلب مي‌كنه.

بالاخره يكي مي‌پرسه: "چرا، براي چي كنسل شد، چي شده بود مگه؟"

يكهو لحنش عوض مي‌شه و مي‌گه: "من چه‌مي‌دونم؟"

بعد هم به شكل غرغر، با صداي كوتاه و باخودش ادامه مي‌ده: "انگار من وظيفه دارم واسه همه چي به همه پاسخگو باشم، اصلا به من چه مربوطه؟ جواب همه رو من بايد بدم"

كم‌كم غرغركنان دور مي‌شه و مي‌ره. بقيه همديگه رو نگاه مي‌كنن و بعد از چند ثانيه سرشون رو مي‌ندازن توي كتاب خودشون


 


 

اين بازي‌اي است كه خيلي روزها آدم‌هاي مختلف به صورت ناخودآگاه انجامش مي‌دن. اين بازي به تقويت يكي از حس‌هاي زير منجر مي‌شه:

"من قوي‌تر و داناترم و اين دانش رو با شما هم share نمي‌كنم"

"همه‌ به اطلاعات من نياز دارن"

"اگه من نباشم همه مي‌ميرن"

"من چقدر بدبختم و چقدر طلبكار دارم، انگار به عالم و آدم بدهكارم"

"بين اين همه آدم بي‌اطلاعات مردم"

"به من توجه كن، اما كور خوندي!! تحويلت نمي‌گيرم"


 


 

تا بازي بعد خدانگهدار

۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

سفر

از دو سه ماه پيش تا حالا اين سفرهاي آخر هفته خيلي عوض شدن. اون مستي اوليه پريده، مسووليت‌ها تموم شده، معاشرت‌ها شكل گرفتن، جاي هر كسي توي روابط دوستي مشخص شده و انگار يك درياي متلاطم طوفاني سرگشته آروم شده و الان به مرحله "مستي هم درد من رو ديگه دوا نمي‌كنه"رسيديم.

اين وسط دو سه تايي عروس و داماد تحويل جامعه داديم، به يك سري دانشجو هول و ولاي درس و كوئيز و امتحان وارد كرديم، با فاميل شوهر!!!! معاشرت كرديم، دوست جديد درست و حسابي پيدا كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه دنيا تموم نشده و اينقدر هم توش تنها نيستيم و هنوز هم ممكن است توي يك ثانيه‌اي كه انتظارش رو نداري سرت رو برگردوني و يك نفر رو ببيني كه دلت بخواد باهاش دوست شي و معاشرت كني و اين حرف‌ها.

اين دوره از زندگي هم گذشت. پايانش آروم بود و خوب. هم من آروم بودم هم جو و محيط. اگه اين سفر آخر نبود همه چيز انگار يك جورايي ابتر (همان دم بريده اسلامي) باقي مي‌موند. سفر آخر نقطه پايان يك دوره از زندگي بود كه با همه لذت‌ها و استرس‌ها و ترس‌هاش تموم شد ولي تجربه‌اش خيلي ارزشمند است و فيلم‌هايي كه ازش داريم خوراك نوستالژي‌هاي جمعه عصرهاي من و روزبه است.

دلم براي همه دوست‌ها و غير دوستام تنگ مي‌شه اما امروز يك قدم بالاتر از اين تجربه ايستادم و دارم مزه‌ خاطراتش رو زير دندونم حس مي‌كنم.


 

۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه

جديدترين اعتياد

در راستاي كشف اعتيادهاي مختلفه در خويشتن خويش دريافتم كه آنچه در اين جانب اصالت دارد، ذات اعتياد است و موضوع اعتياد اصلا مهم نيست. مثلا اگر براي ترك اعتياد به پفك خوردن به خوردن پورتقال روبيارم بعد از يك هفته مي‌فهمم كه يك معتاد بالفطره بالبرتقال هستم. همين اتفاق هم وقتي افتاد كه بعد از ديدن ترك وول خوردن در سايت "بالاترين" توسط همكار ميز بغلي، تصميم گرفتم من نيز اعتياد لعنتي رو ترك كنم و فوقش در طول روز دو سه بار برم سايت يا وب لاگ دوستاي خودم رو بخونم. واسه همين يك اشتراك توي "گوگل ريدر" باز كرده و چند تا آدرس بهش اضافه كردم. دو سه هفته گذشته و وب لاگ هايي كه گه گاه مي‌خوندم رو به اونجا اضافه كردم. تعدادشون خيلي زياد شد. ماشا الله با چه سرعتي هم آپ ديت مي‌كنن.

گوگل ريدر نامرد هم يكهو سرويس اشتراك مطالب ايجاد كرد و حالا من علاوه بر وب لاگ دوستام هر روز با يك عالمه مطلب جديد روبرو هستم كه دوستام به اشتراك مي‌گذارن. كمال طلبي لامصب هم كه اجازه نمي‌ده دو تا مطلب نخونده اونجا باقي بمونه. خلاصه اين شد كه من ديگه كم كم دارم اخراج مي‌شم. اعتياد به گوگل ريدر آنچنان به جانم افتاد كه صد رحمت به همان بالاترين . فاجعه ولي وقتي است كه يك آدم معتادتر از خودت رو به عنوان دوست اضافه كني و اون روزي دو هزار تا مطلب جديد به اشتراك بگذاره. ديوانه مي‌شي

و البته اخراج


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

اين روزها

توي face book مي چرخم. عكس‌هاي بچه‌ها رو نگاه مي‌كنم و فكر مي‌كنم كه دلم براي خيلي‌ها خيلي تنگ شده. نه فقط خيلي دورها. حتي براي دامون و مونا كه دو تا كوچه بيشتر باهاشون فاصله ندارم. از خود جديدم خيلي خوشم نمي‌آد. از خود پيچيده توي هزار تا task انجام شده و نشده. از شلوغي‌اي كه دور و برم رو گرفته. به don't belong خودم فكر مي‌كنم. به اينكه چه‌ كارهايي بايد براي بهتر كردنش مي‌شه انجام داد. به عصر پنج شنبه فكر مي‌كنم و به افسردگي زمستاني. افسردگي زمستاني رو اولين بار از ساناز فرهنگي شنيدم، همرتبه با جنون گاوي. ولي بعدها كشف كردم كه خيلي شديدش رو خودم دارم. با اينكه هيچ‌وقت از گرما خوشم نمي‌اومده و با خورشيد دوست نبودم اما نبودنش اين هفته واقعا افسرده‌ام كرده.

از face book‌ مي‌آم بيرون و همه تلاشم رو مي‌كنم كه يك لقمه نون امروز رو حلال كنم. سرم رو مي‌اندازم مثل بچه آدم توي گزارشي كه دارم مي‌نويسم و ديگه به هيچي فكر نمي‌كنم.

۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه

تجربه هاي عجيب

دارم تايپ مي‌كنم. دست‌هام رو اما اصلا حس نمي‌كنم. پوست دست‌هام نازك شده. كف پام رو كه زمين مي‌گذارم يك سوزش كوچيك اما محسوس توي پوستم مي‌پيچه. دست‌هام انگار مال من نيستن. مثل معتادهاي عميق و عجيب دو تا دستم از بي‌خوابي درد مي‌كنه. دقيقا مثل معتادهاي "آينه عبرت" كه قصد داشتن مواد رو ترك كنن. صبح دقيقا لحظه‌اي كه ساعت رو براي باز هزارم

Snooz

كرده بودم و ديگه هيچ كاري نمي شد كرد و بايد بلند مي‌شدم، كودك درونم يك نگاه كوچيك زيرچشمي بهم انداخت. ديد كه حرف زدن و التماس كردن فايده‌اي نداره. آروم و بي سرو صدا بلند شد. حاضر شد و اومد سركار. اما همه كانال‌ها و

Connection

هاي ارتباطي اش رو بست. آروم و بي‌صدا و خيلي خيلي مسالمت آميز اعتصاب كرد. حالا نه مغزم فكر مي‌كنه، نه تمركز مي‌تونم بكنم، نه لذت مي‌تونم ببرم. انگار براي تنبيه والدي كه برش داشت و بعد از اون همه زحمت و خستگي آوردش اينجا هم خودش رو تنبيه كرد و هم والد رو. هيچ حس و لذتي رو هم درك نمي‌كنه. حتي سرش رو برنمي‌گردونه كه ببينه اين لذت چي هست. حتي يك نيم نگاه هم نمي‌كنه كه ببينه دلش مي‌خواد يا نه. مي‌دونه كه براي تنبيه من بهترين كار اين است. با اينكه به خودش هم خوش نمي‌گذره اما حاضره براي اينكه روز من رو خراب كنه، همه كانال‌هاي ارتباطي رو بسته نگه‌داره و به جاش بها اش رو هم بپردازه. حتي وقتي هم كه نشستم تست هوش بزنم هم حاضر نشد حتي يك لحظه فكر كنه.

خوب فعلا زور اون به من مي‌رسه. كاريش هم نمي‌شه كرد. تسليم