۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

وانهاده سيمون دوبوار

بعد از 7 سال و نيم دوباره دارم كتاب وانهاده سيمون دوبوار رو مي خونم. توي نمايشگاه كتاب امسال فقط به قصد ور رفتن با نوستالژي ها و خاطره ها خريدمش. اما الان دارم با يك هدف ديگه مي خونمش. بيشتر براي اينكه ببينم چقدر با خود هفت سال پيشم تفاوت كردم. خود عيد سال 80 ام، تو سفر با لاله و سارا به مشهد. بعد از يك دوره سخت، عميق و طولاني و قبل از شروع يك دوره آروم و مهربون. توي كتاب اما فضاها ديگه اونقدرها كه اون موقع،‌ در اوج 22 سالگي خفه ام مي كرد،برام تاثيرگذار نيست . عجيب است خيلي. تفاوت خودم با خودم توي دو تا زمان مختلف خيلي عجيب است. ديگه اينقدر فكر نمي كنم كه بانوي داستان داره دست و پا مي زنه واسه اينكه موريس رو براي خودش نگهداره. بيشتر احساس روانشناسانه رو توي مغزم بلغور مي كنم وقتي مي خونمش. اينكه چقدر افسرده است؟ اينكه موريس چقدر افسرده است؟ اينكه چقدر نارضايتي تل انبار شده از هم دارن كه هيچ وقت درموردش نه تنها حرف نزدن، كه بهش فكر هم نكردن. اينكه توي اين فضاي نه چندان سالم، توي بچه هاشون چه جور شخصيت هايي شكل گرفته. ولي بيشتر از اونها، اين بار خودم، خود تحليل گر و حس كننده ام، برام عجيب است. نحوه نگاهم به داستان. به موقعيت ها و قضاوتم. اينكه آدم ها ديگه واسم به دو دسته آدم هاي عاشق و آدم هاي فارغ تقسيم نمي شن. آدم ها آدم هستن. خاكستري. نه سياه و نه سفيد. نه ناز و نه نياز. فكر مي كنم كه اين قضاوتم خيلي به آن چيزي كه واقعا آدم ها هستن نزديك تر است. البته نمي تونم مرزي قايل بشم واسه اينكه چقدر خودم دارم اين خاكستري بودن رو توي آدم ها مي بينم و اينكه چقدر دوبوار تونسته اين رو توي داستانش نشون بده.

ته مانده غمگيني رو كه اون بار موقع خوندن اين داستان داشتم، هنوز دارم و اين بار اين حجم غمگيني كه توي داستان حس مي كنم فقط دلتنگي است. دلتنگي براي آدم ها و فضاهايي كه چقدر برام جهت دهنده بودن توي فكر كردن و كتاب خوندن و اينكه چقدر الان اين فضاها رو كم دارم.

هیچ نظری موجود نیست: