۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

نوستالژي و خاطره ها

شروع كردم آرشيوم رو از وب لاگ پرشين بلاگ برداشتن. سال به سال و ماه به ماه و روز به روزش رو دارم كپي مي كنم. چون يك روش عاقلانه اي كه بشه همه اش رو يكهويي منتقل كرد پيدا نكردم. از هر ده پونزده تا يكي رو مي خونم و به خودم فكر مي كنم. به خودم و فكر هام و محيطم و دغدغه هاي اون روزهام.

حس هاي متناقضي پيدا مي كنم. بعضي نوشته ها نشون مي دن كه چقدر همون موقع ها هم بزرگ بودم، توي بعضي ها به طرز غيرقابل باوري كوچولو بودم. دغدغه هام با مزه است. لحن نوشتنم بيشتر از الانم شبيه خودم است.

تصميم گرفتم كه همه اش رو پرينت بگيرم و به جاي يكي از رمان هايي كه شب ها مي خونم، از اول تا الان بخونمش. خيلي حس جالبيه. اگه يادداشت، وب لاگ يا خاطراتي از قبلا هاي خودتون داريد به خوندن آرشيوش تشويقتون مي كنم.

سرمايه دار

از بانك سامان 148 ريال به عنوان سود موجودي شب مانده به حسابم واريز شده.

اين است زندگي اين روزهاي ما


 

خداييش اين مملكت است واسه زندگي؟

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

روزهاي ابري

روزهاي ابري و خواب آلود، روزهاي كثيف و آلوده، روزهاي غذاهاي بدمزه و مزخرف، روزهاي چاي هاي بي مزه، روزهاي حوصله هيچ كار نداشتگي هم در دنيا وجود دارند.

همين

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

روزهاي سخت

اومدم كه نظر قبلي ام رو پس بگيرم. كتاب "از شيطان آموخت و سوزاند" رو هنوز دارم ادامه مي دم. به هيجان اوليه اي كه در من ايجاد كرد و جذابيتي كه داشت، به خصوص در نحوه نگارش، توي 100 صفحه بعدي هيچي اضافه نمي شه. فقط تكرار است و تكرار.

البته هنوز اين هم نظر رسمي رسمي تلقي نمي شه. يك سوم كتاب هنوز مونده. ولي راستش دارم به اين فكر مي كنم كه كمتر كتاب نويسنده هاي ايراني رو خوندن در افزايش ميزان رضايت از زمان صرف شده تأثير مستقيم داره. اين هم البته هنوز نظر رسمي تلقي نمي شه.

همين

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

كتاب هاي من

بعد از يك مدت حرص خوردن از رمان بسيار بسيار بد رضا اميرخاني، بيوتن، ديشب يك كتاب از فرخنده آقايي شروع كردم. از شيطان آموخت و سوزاند. شيوه نگارشش براساس يادداشت هاي روزانه است. نمي دونم چي باعث مي شه اين شيوه خيلي من رو جذب كنه. شايد اينكه داستان رو مي تونم توي قالب زماني بريزم. اينكه مي تونم فكر كنم كه روز شنبه اين اتفاقات افتاده يا روز دوشنبه. يعني يك جورايي به تجسمم از داستان كمك مي كنه. يك كم به بيراهه رفتم. مي خواستم بگم كه قلمش خيلي خوبه. اگرچه داستان بسيار تلخ و تلخي اش تا مدتي زيرزبون آدم مي مونه، اما مي ارزه به خوندنش. حتي اگه نصفه شب مجبور شي بيدار بموني كه ببيني آخرش چي مي شه.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

صميميت

اولين لحظه عدم صميميت اونجايي است كه يك حرفي مي خواي بزني، يك كاري مي خواي بكني، يك چيزي مي خواي forward كني، بعد يك لحظه فكر مي كني نبايد اين كار رو بكني. مي ترسي از اينكه

نكنه به نظرش جلف بيام.

نكنه به نظرش احمق بيام.

نكنه به نظر بچه بيام.

اين اولين گام عدم صميميت است. قرار گرفتن توش هميشه من رو ناراحت مي كنه. نشونه اين است كه ديگه از دوست داشته شدن بي قيد و شرط خودت مطمئن نيستي.

اما وقتي هزار سال از يك آدم دور باشي و ندوني كه اصلا توي چه فضايي است، چه كار مي كنه، به چي فكر مي كنه، دغدغه هاي الانش چي است، رسيدن چنين لحظه اي غير قابل اجتناب است. كاريش هم نمي شه كرد. بايد بهش خنديد و گذشت. يا ازش سو استفاده كرد و ازش سوژه وب لاگ نوشتن درآورد


 

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

دوباره

وقتي دوباره مي تونم پست هاي وب لاگم رو توي Microsoft Word 2007
بنويسم، انگار دنيا يك جورايي دوباره بهم رو كرده.

دوستان

كتاب بهمن رو توي فروشگاه شهر كتاب آمل به قول اين دوستمون در صدر مجلس ديدم، بلند به روزبه گفتم چقدر خوب كه اينقدر بزرگ شديم كه مي تونيم وقتي يك جايي يك آدم معروف مي بينيم بگيم كه «آره خلاصه، ما با اين بهمن آقا هم كلاس بوديم، تمرين ها از روي هم كپ زديم».

يك كم بعد داشتم با خودم فكر مي كردم كه حيف شد اين نوع بزرگ شدنمون با مهرداد بذرپاش شروع شد.


 

همين ديگه