۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

خشم


من اين رو نمي خوام. تاريخ داره تكرار مي شه. بدي تكرار تاريخ اين است كه براي يك آدم تكرار نمي شه. براي آدم هاي مختلف تكرار مي شه. واسه همين آدم هايي كه توي بطن يك ماجرا هستن نمي فهمن كه اين فقط يك بازي تاريخي است. جدي نيست به خدا. سعي كنيد اين رو بفهميد.


حالم بد است. از ديدن و لمس كرد اين همه بي جسارتي،‌ اين همه ترس، اين همه عشقي كه داره فقط به خاطر ترس حروم مي شه. لعنت به اين مملكت كه ترس هاي اجتماعي اش اينقدر زياده كه همه چيز رو تحت تأثير قرار مي ده. لعنت


لعنت به ما كه وسط اين همه سياهي ياد نمي گيريم كه زندگي كنيم. زندگي به معناي زندگي

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

چیزی در درونم است. یک گلوله در هم تنیده غمگین. یک سردرگمی تاریخی. حسی که نمی‌تونم تشخیص بدم که مستقیم از تاریخ می‌آد یا از تنهایی. اصلا از تنهایی خودم می‌آد یا از تنهایی بقیه‌ای که هر روز و هر روز می‌بینمشون. لبخندهای تنهایی که به هم می‌زنیم. غمگینی تنهایی جمعی‌مون وقتی که با همیم و تنهاییم. جنس این تنهایی آشنا است. شبیه تنهایی, هامون. شبیه تنهایی پسرک داستان ناتور دشت. تنهایی‌ای که به هر دری می‌زنی که پرش کنی. پرش هم می‌کنی. اما بعد از چند ساعت یا چند ماه یا چند سال می‌بینی که گول خورده‌ای. تنها هستی هنوز. نه فقط تو تنهایی، که مهشید, هامون و روزبه من و آرش, تو هم تنها موندن. آزاده می‌گفت که به نظرش این تنهایی حاصل گذراندن خود خواسته بخش عظیمی از زندگی مان در دنیای ذهن‌هایمان است. دنیایی که به اشتراک گذاشتنش با بقیه نه تنها ممکن نیست که خوب هم نیست، کامل هم نیست، ارضا کننده هم نیست. فکر می‌کنم که شاید اگر توانایی نوشتن درست و حسابی داشتم، اصلا اگه یک نویسنده بودم مثل سلینجر، می‌تونستم همه دنیای ذهنی‌ام رو شریک بشم با هر کس که بخوام. یا هر کس که بخواد. اما هیچ شاهدی وجود نداره که نشون بده سلینجر بعد از اینکه همه دنیا، یا مثلا نصف دنیا، ناتور دشتش رو خوندن و تحسین کردن و باهاش همذات پنداری کردن تنها نیست. یا تنها تر از گذشته نیست.
از این تنهایی نمی‌خوام فرار کنم. این تنهایی بخشی از وجودم است. اما وقت‌هایی که بهش فرصت به دست گرفتن فرمون زندگی رو می‌دم فلجم می‌کنه بدجوری. وقت‌هایی که همذات پنداری می‌کنم با حمید, هامون، یا هولدن ناتور دشت نفسم رو بند می‌آره. از دنیای واقعی فرار می‌کنم. سر کار نمی‌رم. خودم رو توی خونه حبس می‌کنم. نفس‌های عمیق می‌کشم اما این لعنتی هنوز فضای ریه‌ام رو پر کرده.
اینها رو نمی‌تونم به ط.ط بگم. به اون که با کلی امید و آرزو منتظره و نگرانه که تنهایی‌اش پر شه. اینها رو نمی‌تونم به ه.ف بگم. نمی‌تونم بهش بگم که با وجود همه لذت‌هایی که تنها نبودن فیزیکی و با هم بودن داره، واسه تنهایی ذهن و فکر و حس ات واقعا باید خودت یک کاری بکنی. خودت تنها کسی هستی که دنیا رو اینجوری تجربه می‌کنی. تویی که شب‌ها این خواب‌ها رو می‌بینی. تویی که از تصور تنهایی یک پرنده عاشق که داره بال بال می‌زنه و روزها و شب‌هایی رو می‌گذرونه که توی 19 سالگی‌ات گذروندی، شب تا صبح از این پهلو به اون پهلو می‌شی. تاریخ برای تو تکرار می‌شه. بالش رو هی این رو و اون رو می‌کنی و اینقدر بیداری که هر دو طرفش گرم می‌شه.*
این دنیای ذهن من است. دنیای ذهن تو است. دنیا از این دو تا سوراخ سر من، با دو تا عدسی ضخیمی که جلوش است تصویری است که از سوراخ‌های سر هیچ کس دیگه‌ای اینجوری نیست.

* این تصویر مال من نیست. رفرنسش یک دوست با ارزش روزهای خیلی خیلی قدیم است.

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

شخصيت سرگشته بين خوبي و بدي در سريال آقاي جيراني از شخصيت بد داستان مي پرسه بعد از ظهرت رو چه كار مي كني؟ شخصيت بده مي گه مي رم جلوي كتابفروشي هاي انقلاب ببينم رمان جديد چي در اومده.
و اينجوري است كه شخصيت سرگشته منحرف مي شه

اين بود انشاي من. نه ببخشيد. انشاي آقاي جيراني

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

روزهايي كه لاله توي گوگل ريدر چيزي رو share نمي كنه دنيا يك چيزي رو كم داره. اون هم share شده ها توسط لاله است