۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

خوب اينجا نشستم. در جلسه دموي نرم‌افزار فلان. از اول هم به نظرم تشكيل جلسه معني نداشت. يعني فكر نمي كنم به صورت جدي بتونه تاثيري در روند كاري‌مون داشته باشه. نشستيم هزار تا كارشناس از هزار تا واحد سازمان اينجا و ارائه دهنده بينوا نمي‌دونه كه ما هزار تا كارمند داريم مبارزات قدرت بين واحدهاي خودمون رو با شركت تو جلسه شون و سوالهامون مهره چيني مي‌كنيم. مغزم ولي كلا بسته است و اينجا نيست. به تناوب مي رم و مي آم. جاهايي كه لازمه دخالت كنيم يكي از ما، يك چيزهايي مي‌گم. از نظر خودم جلسه رو توي مسيري كه بايد باشه نگه مي‌دارم. پرستوي نقاد درونم اون تو غر مي‌زنه كه كي گفته مسير درست چيزي است كه تو مي‌گي. به زندگي ام فكر مي‌كنم و اينكه چقدر اين «همه چيز تحت كنترل من باشه» رو توي بقيه هم به وجود آوردم. چقدر زندگي اطرافيانم رو توي مسيري انداختم كه به نظر خودم درست بوده. به غزاله فكر مي‌كنم و به عروسي سارا و علي. به اينكه يادم نيست كه خودم چي پوشيده بودم ولي يادمه كه غزال يك كت دامن زرشكي پوشيده بود كه دقيقا رنگ پرده‌هاي سالن بود و چقدر به اين موضوع خنديده بوديم.

آره، وقتي احساس مي‌كنم كه اصلا در محيط اطرافم نيستم و دارم بهش connect نمي‌شم حتما مغزم داره يك جايي يك كاري مي‌كنه. درسته. مغزم داره اون پشت به غزال فكر مي‌كنه. به تصويرهاش و به قول لاله به برشهايي از زندگي اش كه من توش بودم. به شب برفي‌اي كه خونشون بوديم. به شب آخري كه ديدمش و اينكه چقدر كار خوبي كردم كه وقتي مي رفت نديدمش. توي اون ظهر گرم بهشهر. اينجوري آخرين باري كه ديدمش همون لحظه اي باقي خواهد موند كه چند هفته پيش از خونشون داشتيم مي‌رفتيم و اون من رو مسخره مي‌كرد كه داشتم به جاي آسانسور ميرفتم توي shooting‌زباله. اين تصوير خيلي بهتر و شاد تره.

به اين فكر مي‌كنم كه به جاي نوشتن تو اين جلسه، براي خودم بهتره كه بشينم و براي خودش بنويسم. راهي وجود نداره كه بتونم به «لايتناهي ناشناخته شايد هيچي» كه اون هست حرفم رو برسونم. ولي روزي خواهم نوشت. از اون روز لعنتي ده مرداد كه خبر اتفاق هشت مرداد رو شنيدم. دارم يكسره تو مغزم براش مي‌نويسم. مثل روزهايي كه يادداشت‌هاي عاشقانه، شوخي، جدي، نقادانه، دوستانه يا كاري مي‌نوشتيم و مي‌چسبونديم به اون برد توي راهروي مجله صنايع. اينكه تو بنويسي تا خودت رو خالي كني، بچسبوني اش به برد توي راهرو. يك جايي كه طرفت الان نيست. اعتماد كني به بقيه كه نخواهند خوند چيزي رو كه روش نوشتي خانم تقي زاده و يك سوزن ته گرد فرو كرردي دقيقا وسطش و چسبوندي اش به برد. يا حداقل اگر مي خونن اينقدر دقت به خرج مي دن كه سوزن رو دوباره توي همون سوراخ قبلي فرو كنن.

كاغذ رو كه به برد مي چسبوندي،‌به اين اميد بودي كه يك موقعي، سرخوش و خندون يا خست وداغون از كلاسي، جلسه‌اي، سلفي جايي بياد. برگه رو برداره. همينطوري كه مي ره به سمت محوطه خواهران بخونتش و بشه بابي براي اينكه با هم حرف بزنيد. يا اصلا حرف نزنيد. يك لبخند يا يك نگاه به هم بكنيد كه يعني got it . همين.

آره بايد بشينم يادداشت سركار خانم تقي زاده رو بنويسم. بچسبونمش روي برد توي راهرو. يك جايي كه يك روزي سرخوش و خندون بياد رد شه و بخونش. حالا مهم نيست اگه قرار نيست بعدش ببينمش كه لبخند بزنه كه يعني خوندم چيزي رو كه نوشتي.

اصلا بايد يادداشت همه آدم هايي رو كه دوستشون دارم بنويسم. بچسبونمشون به برد توي راهرو. تا وقتي كه مطمئنم كه مي تونن بيان رد شن و بخوننش. يا خودم اين اطراف هستم كه بتونم قيافه شون رو بعد از خوندن يادداشتم ببينم. بايد بشينم بنويسم.

حداقل اين تنها راهي است كه بتونم بفهمم توي اين جلسه بي فايده چي مي‌گن.