۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

شغل لذت بخش

مدتي است شغل ام شده اينكه يك سري نامه و ايميل بنويسم. بعد اسم خودم رو تايپ كنم ته هر كدوم و بفرستم بره. روزي دو هزار تا. لذتي مي برم وافر. دچار بيماري «اسم خود شيفتگي» شده ام.


۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

می نویسم
"سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند"

دوستش ندارم
دوست دارم بنویسم
"سردم است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند"

یعنی تأکید نه بر روی سردی هوا و بادهای قطع کننده، بلکه بر سرد بودن من و خطوط من است که قطع می شوند.

یعنی فروغ نمی تونست یک کم خودمحور تر شعر بگه؟؟؟




۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

يك جايي وسط هاي سريال هست، يك جايي بين سيزن دو و سه. احساس مي كني كه هر چي ببيني تموم نمي شه. احساس مي كني ابدي است. هنوز هزاران قسمت هست كه نديدي و هيچ غمت نيست از تموم شدن اش
خيلي خوبه حس اون جاها
ولي وقتي به سيزن آخر مي رسي. به خصوص به وسط هاي سيزن كه برسي، ياد حس دلتنگي بعدش براي شخصيت هاي سريال مي افتي. بعد اونجا است كه ديوونه مي شي و مي شيني همه 12 قسمت باقي مانده رو پشت سر هم مي بيني. چون ترسيدن از دلتنگي از خود دلتنگي بدتره
اين است احوالات ما با House MD
دلتنگي مان شروع شده است







۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

خدايا، توانايي باز كردن فايل اكسل جديد عنايت بفرما
:)
خدايا، توانايي باز كردن فايل اكسل جديد عنايت بفرما
:)

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

آگهی

یک سوال نه خیلی فنی ولی خیلی مهم

کسی می دونه که کیسه های یک بار مصرف جارو برقی رو در تهران از کجا می شه خرید؟
آیا بستگی به مارک و مدل جارو برقی داره یا در سایزهای عمومی به فروش می رسه؟
مارک خاص یا فروشگاه خاصی که بفروشه اینها رو سراغ دارید؟

خواهشمند است با راهنمایی اینجانب، ذکات دانش خود را در این زمینه بپردازید

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

سي سالگي

نصف روز تولد سي سالگي ام رو توي آسانسورها و راه پله هاي شعب مختلف تأمين اجتماعي دويدم. اگه ده سال پيش مي گفتن كه اين روز رو چه جوري خواهي گذروند امكان نداشت همچين چيزي بگم


 

پير شديم رفت

به قول Joey توي سريال Friends: خدايا! چرا با ما اين كار رو مي كني؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

بعد از هفت سال از فارغ التحصيل ليسانس، رفتم درخواست دادم كه دانشنامه بگيرم. رئيس دانشگاه شريف عوض شده، رئيس جديد هم سرپرسته و فعلا معلوم نيست كه كي بايد دانشنامه ها رو امضا كنه. وزارت علوم رو هم كه قرار شده منتقل كنن يك شهر ديگه. اين ريسك هست كه كار دو هفته اي من تا مدت زمان نامعلومي كش بياد

گفتم بهتون بگم كه هفته ديگه هم مي خوام برم دفترچه بيمه ام رو عوض كنم و بيمه ماشين بخرم. در جريان باشيد چون ممكنه سازمان تأمين اجتماعي و بيمه ايران رو به يك كشور ديگه منتقل كنن.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

بازگشت به وطن

بعد از يك ماه مرخصي، لچك به سر كرديم، گيوه را ور كشيديم و به آفيس اندر آمديم.

هنوز گيجيم و نمي دانيم كه چه كار بايد بكنيم و چه كار كرده بوديم و جريان ها چيست

القصه گيج مي خوريم


 

همسر جعفر خان از فرنگ برگشته

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

شرح حال

دیدار با سران فتنه و شوهر دادن دلبر پشت شیشه ها در یک روز

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

من عاقل گذشته ها

عسل نوشته هزاران سال پيشم رو كه براش نوشتم، مي آره كه محض نوستالژي يك بعد از ظهر تابستوني بخونيم. فقط تاريخ روز و ماه داره. ننوشتم كه مال چه سالي است. يعني اون موقع ها زمان واسم سال نداشته . كوچك تر از اين باشه كه ارزش داشته باشه سال رو بنويسم. فقط نوشتم 25 مهر. ولي مسلما مال سالهاي در دانشگاه بودگي است. از متن نوشته بر مي آد. مي خونمش تا آخر و كف مي كنم كه چقدر جالب كه اين نوشته و فكرهاي توش چقدر شبيه من الان است. يعني چيزهايي رو كه فكر مي كنم همين اخيرا ها بهش رسيدم، انگار از خيلي وقت قبل داشتم. از 8 سال، 6 سال ، چه مي دونم خيلي سال قبل.

از خود اون موقع هام خوشم مي آد، ولي در كنارش هم فكر مي كنم كه اگه از همون موقع ها همه اين چيزها رو مي دونستم واقعا تو اين چند سال چه غلطي كردم؟ رفتم سركار و پول درآوردم؟ چهارتا سيستم مزخرف اينور و اونور راه انداختم؟ هزار تا كتاب مزخرف خوندم؟

بعد يكهو مي ترسم. از خودم. از زماني كه از دست مي ره و توش به جز ماشين پول سازي چيز ديگه اي نبودي.

توي همين ترس فعلا مي مونم تا ببينم بعدا چي مي شه

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

هرز رفتن

بزرگترين قابليتي كه من توي كار دارم مي دونيد چيه؟ قابليت گزارش نوشتن. يعني جمع بندي يك كار انجام شده و تكميل و ارائه اش در قالب يك گزارش. ركوردم براي گزارش هايي با موضوعات ساده، حدود40تا 50 صفحه هم در روز مي تونه باشه. خوب حالا ببينيد من چقدر درحال استفاده از قابليتهام هستم در حالي كه الان دو هفته است كه ويندوز كامپيوتر سركارم م رو عوض كردم و هنوز نياز پيدا نكردم كه برم تنظيمات خاص خودم رو توي نرم افزار word انجام بدم. يعني word ام هنوز نيم فاصله نداره. اين يعني من يك خط هم تو اين دو هفته ننوشتم. و اين يعني فاجعه

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

پراکنده های یک غمگین

1- خیلی سال است که این صحنه رو توی خواب هام می بینم. اصلا این هم مثل امتحانی که یادم رفته تا دقیقه آخر که واسش بخونم، یکی از خواب های ترسناک زندگی ام است. یکی از کابوس هام. ولی توی همه این سال ها و همه اون خواب ها من عصبانی بودم. سرت داد می زدم. شاید توی بعضی از خواب ها حتی فیزیکی هم می زدمت. اما هیچ وقت فکر نمی کردم که وقتی واقعا توی این موقعیت قرار بگیرم به جای عصبانیت اینقدر غمگین شم. نمی تونم بفهمم الان که چرا اینقدر غمگینم. چرا اینقدر این موضوع غرورم رو له کرده ولی عصبانی ام نکرده. غمگین. صحنه های اون کابوس های ترسناک همه اش جلوی چشمام است و اینبار به جای اینکه دلم بخواد بزنمت بغض توی گلوم پررنگ تر می شه. دردناک تر
2- اگه وسط نوشتن یک پست غمگین، بری شام خوشمزه نیم اش را روزبه پز بخوری، رنگ و لحن نوشته ات اینجوری عوض می شه. یعنی هر کاری کنی نمی تونی به نوشته غمناک ات ادامه بدی. مجبور می شی شماره بگذاری برای بندها که توجیه داشته باشی برای عوض شدن لحن
3- سی سالگی، سن ترسناک من بوده. داره می رسه و نمی دونم که بعد از اون چه جور روزگاری خواهم داشت. یعنی نمی دونم که دیگه بعد از اون از چی می خوام بترسم. امیدوارم یک هدف ترسناک دیگه انتخاب کنم که به اندازه کافی دور باشه و تصمیم نگیرم که از همه روزهای بعد از سی سالگی بترسم
4- اگر روزبه برای بعد از شام پیشنهاد دیدن سریال هیجان انگیز بده، حتی اگه سومین بار باشه که می بینمش، اونم به من معتاد، به هر حال فاتحه وب لاگ نوشتن رو، چه غمگین چه غیر غمگین خونده.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

  1. هر آدم معمولي اي دوست داره كه مطمئن باشه كه عزيزاش، كسايي كه دوستشون داره، توي امنيت و آرامش ان. فقط يك لحظه حس اينكه آرامشي رو كه تصور مي كني توي دنياي واقعي اونها ندارن، خيلي دردناك و ناراحت كننده است. فكر كنم بخش عظيمي از غم غربت هم به اين موضوع بر مي گرده. اينكه دور باشي و نتوني دستشون رو بگيري توي ناراحتي هاشون خيلي بيشتر دردناك است.
  2. من براي بار سوم دارم سريال "شهر و رابطه" J)))) رو مي بينم و هنوز توي بعضي قسمت ها و صحنه ها به اندازه بار اول نفسم بند مي آد. نمي دونم دليل اينكه اينقدر با اين عمو big همذات پنداري مي كنم چيه؟
  3. پرسشنامه دلتنگي عاشقانه رو اگه هنوز تكميل نكرديد اينجا اينجا اينجا اينجا مي تونيد پيداش كنيد. بشتابيد براي تكميلش و بازخورد دادن به محقق اش. من خيلي تحقيق اش رو دوست داشتم. شايد شما هم.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

  1. خوابش رو مي بينم. توي خوابم توي يك ساختمون بزرگ پر از در ها و اتاق هاي مختلف، شبيه يك دانشكده، گم شده ام. از يك مسير خيلي سخت رد مي شم و مي رسم به كلاسي كه داره توش درس مي ده. كلي شكلك در مي آرم تا من رو مي بينه و بهش مي گم كه يك دقيقه بياد بيرون. بعد از كلي ناز و ادا مي آد بيرون. صحنه هاي مياني يادم نيست. صحنه بعدي باهاش توي كلاسم. به شاگرداش درس مي ده. شبيه همون روزهايي كه مي رفتم سركلاسش مي نشستم و اون مشق هاي بچه هاش رو كركسيون !!!! مي كرد. غمناكم. حرف نمي زنه باهام. سرسنگين است. مثل همه وقت هايي كه ازدواج كرد و كردم.حس بسيار بدي دارم.
  2. توي همون خواب و بيداري، واسه وب لاگم يادداشت مي نويسم. مثل همه روزهايي كه توي لحظه هاي مختلف زندگي توي مغزم مي نويسم و هيچ وقت هم نمي آم اونها رو اينجا تايپ كنم. درمورد اين مي نويسم كه چقدر انرژي رواني ام رو توي زندگي صرف دوستي با پسرهاي مذهبي يا نيمه مذهبي كردم. علي، مجتبي، اميرحسين، سيد، بلا بلا بلا. درمورد اين كه چقدر اين آدم ها بعد از اينكه من ازدواج كردم يا خودشون ازدواج كردن رفتارشون شد مثل غريبه ها. اينكه من تبديل شدم به پارتنر روزبه كه دوست اونها است. اينكه چقدر غمناكه كه حتي توي خواب هم نمي تونم اون احساس نزديكي اي رو كه سال ها بهش كردم، دوباره تجربه كنم. چون ما انسان هاي معقولي هستيم. به قول پرويز پرستويي توي مارمولك «حيف كه اسلام دست و پاي ما رو بسته». بيدار شدم و تمام هفت- هشت ساعت گذشته به اين فكر مي كنم كه واقعا مذهبي بودن اين آدم ها بود كه باعث اين همه دوري مون شد؟ سنتي بودنمون بود؟
  3. توي سالن ترمينال 2 فرودگاه مهرآباديم. همه بچه هايي كه توي دانشكده مي شناسم هستن. همه بچه هاي مجله صنايع. حداقل 60-70 نفر هستيم. همه ازمون مي پرسن كه بدرقه كننده هاي كدوم شخصيت ورزشي هستيم كه اينقدر زياديم؟ ساعت 2 صبح است. با هزار دروغ و كلك از خوابگاه در رفتيم و اومديم فرودگاه بدرقه دوستامون. چهار پنج ترم است كه اومدم دانشگاه و اولين بار است كه مهاجرت يك دوست نزديك رو تجربه مي كنم. همه 70 نفر با هم گريه مي كنن. با همه خانواده دو تا دوستمون كه دارن مي رن. بعد از خداحافظي و رفتن اونها با چند نفر از دخترها حرف مي زنيم درمورد اينكه چقدر در اين لحظات دلمون مي خواست كه دوستمون رو در آغوش بگيريم. چقدر نياز داشتيم كه دست هاش رو بگيريم و ازش خداحافظي كنيم. خوب ولي اون ازدواج كرده و ما مودبيم. حتي باهاش دست هم نمي ديم. همه باهاش خداحافظي مي كنن و به جاي اون زنش رو بغل مي كنن به رسم خداحافظي. بچه ها ولي فكر مي كنن كه كسي رو كه دوست دارن به رسم خداحافظي در آغوش بكشن زنش نيست. خودش است. حسرت مي خوريم به رسم هاي دست و پاگيري كه حس هامون رو خفه مي كنه.
  4. به همون جمع چهار پنج نفري معترض توي فرودگاه كه فكر مي كنم مي بينم كه الان دو تاشون به شدت سنتي شدن. از همه ما بريدن چون يادگار روزهاي جواني و جاهلي و گناه كاري!!!!!!!!!!!!!! شون هستيم.
  5. خوشحالم كه حالا دوست هايي دارم كه بعد از اين همه مدت مي بينمشون و هزاران بار در آغوش كشيدنشون رو بدون اينكه به اين فكر كنم كه زن دارن و من شوهر دارم، تصوير مي كنم. واقعا بعضي وقت ها بعضي چيزها رو نمي فهمم. دلم در آغوش كشيدن دوستام رو مي خواد و بيرون دادن همه دوري ها با يك آه بلند محكم. واقعا نمي فهمم كجاي اين اشكال داره


از جنبش free hugsچيزي شنيديد؟ واقعا بهش نياز دارم.

چرا مردم ها اعتصاب كردن توي گودر چيزي شير نمي كنن؟

بازي

امروز با لوگوي گوگل تا مي توانيد به ياد بچگي هايتان بازي كنيد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

روزهاي سرنوشت ساز

امشب كه بخوابيم، فردا كه بيدار شيم يك كمي زندگي مون روشن تر مي شه. يك كمي ابهامات كمتر مي شه و زندگي قابل برنامه ريزي

ولي فردا شب كه بخوابيم و صبح بعدش بيدار شيم، احتمالا رنگ زندگي مون نااميدانه تر مي شه، احتمالا يك يك هفته اي بايد بريم توي تيم انسان هاي افسرده نمي دانم چه كار بايد كننده


 

اين شب ها و روزها كه مي گذرند، ما هي بين انسان هاي اميدوار و انسان هاي نااميد نوسان مي كنيم. رنگ زندگي مان هي قرمز مي شود و هي خاكستري

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

نمايشگاه كتاب گرم بود، شلوغ بود، پر از گشت ارشاد بود، بي نظم بود، بي اكسيژن بود.

نشر چشمه اينقدر شلوغ بود كه بعد از صرف نيم ساعت وقت به ميز كتاب هاي جديدشون نرسيدم. به اين نتيجه رسيدم دو زار تخفيف نمايشگاه به تحمل شرايط غيرانساني نمي ارزه. مي رم فروشگاه كريمخان مثل انسان هاي متشخص زير كولر، كتاب ها رو نگاه مي كنم.

سالن كودك و نوجوان خوب بود. دلم براي نوجواني خودم سوخت كه اينقدر كم كتاب داشتم. كم كتاب به دستم مي رسيد. نمي دونم اون موقع ها كتاب نوجوانان اينقدر كم بود يا من بهش دسترسي نداشتم. ولي به هر حال من همه نوجواني ام رمان هاي بزرگسالان رو خوندم و همه اش باهاشون درگير بودم.

غرفه هرمس خوب بود. ولي سيستم فروششون خيلي عجيب بود. قيمت پشت جلد كتاب ها رو با دست و يك ماشين حساب قراضه قديمي حساب مي كردن. توي اون شلوغي.عجيب بودن كلا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

این روزها بحث سر نوشته شادی صدر و حامد قدوسی گرمه. چیزی ننوشتم تا نوشته امروز افرا رو توی فیس بوک دیدم

شاید من هیچ وقت از آواز خوندن منع نشده باشم. شاید بغض آواز نداشته باشم. ولی راستش تو همه این بحث های این چند روزه این توی فکرم بود که شاید پسرهایی که اعتقادات بیشتری داشتن، شاید بشه گفت مذهبی تر بودن، هیچ وقت توهین جنسیتی به ما نکردن اما خیلی وقت ها ما رو که یک جور متفاوت از اعتقادات اونها فکر کردیم محدود کردن. هنوز هم می کنن. مانتوپارتی های فراوانی با بچه های دانشکده داشتیم که البته اون موقع انتخاب ما بود که توشون شرکت کنیم. ما محدودیتی رو که اونها برامون گذاشتن پذیرفتیم چون خیلی هاشون بودن که معاشرت باهاشون برامون ارزشمند بود. اما نمی تونم بگم که توهین اونها خیلی متفاوت بود از کسانی که توی خیابون بهمون متلک می گفتن.
مهم این است که ما در نگاه اول زنیم. نه آدم.
حالا یک عده بهمون تعرض می کردن و می کنن یک عده هم در دنیای سوپرمنی خودشون می خواستن و می خوان از ما ، یا شاید از اعتقاد خودشون، محافظت کنن.

به هرحال ما آدم نیستیم
این هم مال امروز و دیروز نیست
توی همه روزهای ما جاریه
توی همه جلسات آخر وقتی که توی سازمان هامون نیستیم.
توی همه ماموریت هایی که به خاطر اینکه جنس لطیف هستیم بهمون داده نمی شه
توی همه مهمونی هایی که صاحب خونه به خاطر اینکه ما روسری نداشتیم قهر می کرد و می رفت توی اتاقش
ما آدم نیستیم

زنیم

سوتفاهم نشه ها. من خوشحالم که خیلی از این آدم ها، از بچه ها و دوستای ما با اعتقادات شدید مذهبی، رفتن و توی کشورهای دیگه زندگی کردن. توی کشوری که دیگه قواعدش رو اونها تعیین نمی کردن. جایی که نمی تونستن به اطرافیانشون زور کنند که چه جوری رفتار کنن یا لباس بپوشن و دیدند که اتفاقی نمی افته اگه هم کلاسی یا هم دانشکده ای های دخترشون روسری نداشته باشن یا آواز بخونن. خوشحالم که خیلی هاشون این فرصت رو داشتن که ببینن می شه شب ها دیر از دانشگاه رفت خونه. می شه قواعد دینی رو کامل اجرا نکرد ولی هنوز آدم خوبی بود. اینکه زن ها بالذات موجوداتی برای فاسد کردن جامعه نیستن. ولی راستش من هم نمی تونم مثل افرا بغض اون موقع هام رو وقتی یک هفته همه بچه ها براي آماده كردن وسايل همايش ششم شب توي دانشگاه مي موندن و دخترها بايد زود مي رفتن خوابگاه فراموش كنم.

از طرف دیگه باز فکر می کنم که این انتخاب من بوده و هست که با آدم های مذهبی تر از خودم معاشرت کنم. می تونستم همه اون اردوها و همایش ها و گردهم آیی ها رو نرم.من انتخاب کردم که با آدمی دوست باشم که به جای من دیوار رو نگاه کنه. اگه نمی رفتم الان این بغض لعنتی رو نداشتم. ولی فکر می کنم رفتن ما و بودن ما، حرف زدن های ما است که در واقع یک جوری داره جامعه رو تغییر می ده. این تنها ابزار ما است برای تغییر فرهنگی که داریم. برای تغییر دید آدم هایی که ما رو محدود می کنن. ما موثر بودیم در اینکه خیلی از این بچه ها دیگه الان مثل قبل فکر نمی کنن. حتی اگه تاثیر ما مستقیم هم نباشه من راضیم به اینکه یکیشون وقتی یک دختر دید که دوچرخه سواری می کرد یا آواز می خوند یاد یکی از ما بیفته. همين براي من كافيه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

آگهي

اگه آدمي مي شناسيد كه مشخصات زير رو داره براي يك فرصت خوب كاري توي يك پروژه بزرگ، بگيد رزومه اش رو به من ايميل بزنه

  • تسلط به زبان انگليسي
  • آشنايي با مديريت پروژه
  • تسلط بر PMBOK
  • آشنايي با مدارك فني
  • آشنايي با مبحث مديريت ارتباطات

parastou@gmail.com

دست به دست كنيد شايد به دست اهلش برسه

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

آدمي كه منم

مدتي است است در اطرافم يك جعبه بزرگ نون خامه اي (از اون نارنجك هاي خوشگل و خوش هيكل) هي دست به دست مي شه به بهانه تولد دوستي. هر بار كه نگاهشون كردم فكر كردم كه اين زيبارويان دلپذير رو حداقل بايد 5 تا 5 تا خورد تا حالي حاصل شه. عواقب خوردن 5 تا نون خامه اي هم زيادتر از حدي است كه حالا حاضر باشم بپذيرم. واسه همين كلا بي خيال خوردنشون شدم. اما اين نامردها دست از سر من برنداشته و همچنان جلوي چشمانم از اين دست به اون دست مي شن و برام دلبري مي كنن. خلاصه من موندم كه يك عدد بخورم و لذتش رو ببرم يا حمله كنم و 5 تاي فوق الذكر رو بخورم. يا بي خيال خوردنشون بشم.

خلاصه مي گفتم. آدمي كه منم، يك كمال طلب مزخرف است. يك كمال طلب كه حتي لذت رو هم كامل مي خواد. و مزخرف بودنش از تنبلي است. در اينكه به سراغ دستيابي به هيچ كدوم از هدف هاش نمي ره چون از تنبلي حال نداره كه به اندازه كامل بودنش تلاش كنه.

القصه، آدمي كه منم موجود تنبل مزخرفي است.


 

پي نوشت: ياد روزهاي اول دوستي مون با روزبه افتادم كه غرامت هاي في مابين رو به وجه رايج ميان دو انسان شكمو، يعني تعداد نون خامه اي، محاسبه مي كرديم. يادمه يك زمان هايي شده بود كه به اندازه بار يك كاميون بنز نون خامه اي طلبكار بودم

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

دلم كشف يك وب لاگ خوب مي خواد كه بشينم يكي دو ساعت از آرشيو چهار سال پيشش رو بخونم. بهتر بگم؟ دلم رمان زنده مي خواد

كسي سراغ نداره؟؟؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سخت است که ناامید نشی. سخت است. سخت است که انرژی ات رو متمرکز کنی هنوز روی چیزی که می خوای. انرژی ای که هر لحظه کمتر و کمتر می شه.
سخت است ناامید نشی. نه فقط اینکه توی روی دیگران بخندی. اینکه واقعا توی وجود خودت دنبال بارقه های امید بگردی.
سخت است.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

غر خواب آلودگي

روزهايي هستند كه روزهاي خوبي نيستند. روزهايي ان كه شبش بد خوابيدي. كلافه بودي. گرمت بوده يا سردت. پشه دور و برت بوده يا خواب هاي آشفته مي ديدي. روزهايي كه جات عوض شده بوده و جاي جديدت رو براي آروم خوابيدن دوست نداشتي. مخلص كلام اينكه خوابت مي آد اما از تجربه آخرين خوابت، كه خوشايند نبوده، دلت هم نمي خواد بخوابي. اگه هم دلت بخواد نمي‌توني. حالا يا اسير ميزهاي سفيدي، يا كار داري، يا مهمون داري يا تحويل كار.

به هر حال روزهايي هستند كه دوستشان نداري. حالا اسمشون 10 فروردين باشه. حالا هوا اون روزها عالي باشه. حالا دوستات اطرافت باشن. مهم نيست. اين روزها رو دوست نداري.


 


 

پي نوشت:

البته نمي دونم كه همه مثل من هستن يا منم كه اينقدر شديد حال و احوالم به ميزان كمبود خوابم وصله. كافي است دوساعت دير بيام سركار و بگيرم تخت بخوابم. بيا ببين تو اون روز چه كارها كه نمي كنم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

عاشق این کی بوردم با صدای قشنگی که می ده و سرعتی که به آدم توی تایپ به آدم می ده.
دلم یک متن حداقل 500 صفحه ای می خواد که تایپ کنم. که در حین تایپ کردن هی فکر کنم و فکر کنم به خودم و به زندگی و به در و دیوار
تایپ کنم و همه این استرسی رو که توی جونم است بریزم توی کلمات. کلماتی بی معنی برای من
دلم تایپ کردن یک متن خیلی خیلی بزرگ می خواد که بی فرمول باشه.

راستی عید شما مبارک

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

روزگار خوش مي گذره. نه اينكه خوش بگذره ها. منظورم اين است كه به خوشي مي گذره. خوشي يا خوشبختي شايد اين باشه كه مسائل قابل حل داشته باشي توي زندگيت. فعلا ها اينجوري مي گذره. چيزي كه عميقا آدم رو ناراحت كنه نيست. شايد واسه همين است كه اين مدت يك سري حس هاي فروخفته سال ها رو هي هم مي زنم. هي باهاشون ور ميرم. بالا و پايينشون مي كنم. سعي مي كنم از بيرون نگاشون كنم اما يك جورايي بازم توشون غرق مي شم. شب ها خواب لحظه هاي دوست داشتني اون روزهاي جووني و پاكي رو مي بينم. توي حسش غرق مي شم. روزها هم حتي حسش باهام است.

به آهنگ يوناني گوش مي دم. توي مغزم شادي اش معلق مي زنه. به خانم هاي خوشگل و خوش لباس فكر مي كنم توي red carpet اسكار. به قيافه ساندرا بلاك. به اينكه اگه به بالاترين جا توي كار خودت برسي چه حسي داره.

به آينده فكر مي كنم. به سال آينده. فكر مي كنم غير از سال كنكور كه اينقدر از آينده كوتاه مدت خودم بي خبر بودم، ديگه هيچ وقت اين حس رو نداشتم. اون موقع 17 سالم بود. فانتزي هام قوي بودن، ريسك پذيري ام هم خيلي قوي بود. الان ديگه خيلي وقت از اون موقع ها گذشته. نمي دونم كه تحملش رو دارم يا نه. راهش فقط اين است كه كارهاي روزمره رو بكنم و به دورتر از جلوي دماغم فكر نكنم.

با داستان هاي عشقي بقيه آدم ها زندگي مي كنم. گاهي از خودم خجالت مي كشم. با زندگي آدم ها مثل رمان برخورد مي كنم. مثل داستان هايي كه نفس آدم رو بند مي آرن. مثل داستان هايي كه آدم رو دنبال خودشون مي كشن . از اين واقعا خجالت مي كشم. يك جورايي والدم انگار دعوام مي كنه.

روزهاي خوب و آرامي هستن اين روزها. روزهاي آرومي كه شايد پيش زمينه روزهاي آروم تر و افسرده كننده اي باشن، شايد هم پيش زمينه روزهاي ريسك و هيجان آميز. نمي دونم

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

آرزو

اگه در این لحظه بهم بگن که چه قابلیتی است که دوست دارم چشمام رو باز کنم و داشته باشمش می گم قابلیت باز کردن یک فایل اکسل جدید وقتی که جواب های استخراج شده از قبلی ها ناامید کننده بوده

البته قطعا این قابلیت در صف آرزوها، بعد از قابلیت مقاومت در برابر یک غذای خوشمزه قرار می گیره.

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

بي وزني

بي وزن ام امروز. آروم و بي وزن. يك كمي حتي سرحال. بعد از تلفنش سنگين مي شم ولي. خودم و نفس هام.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

شد سه سال كه من دارم سعي مي كنم ياد بگيرم تنها زندگي و فكر كنم. به خصوص در زمينه خريدن و خوندن كتاب

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

گيجي

در وصف گيجي اينجانب همين بس كه امروز صبح دو ساعت دنبال گواهينامه ام و مدارك ماشين گشتم، بعد پيداشون كردم و با سوئيچ ماشين برشون داشتم. بعد طبق عادت هميشه اومدم سركار. رسيدم دم شركت فكر كردم كه كجا پارك كنم. ديدم كه "طبق عادت هميشه" يعني با آژانس. يعني با اعتماد به نفس با سوييچ اومدم پايين و از آژانس دم خونه ماشين گرفته بودم و اومده بودم سركار. ماشين رو خونه جا گذاشته بودم J

البته اينجانب علاوه بر سابقه جا گذاشتن حداقل دو سه تيكه وسيله در منزل اقوام و دوستان، سوابق متعددي از جا گذاشتن كيف يا كوله پشتي خود در مدرسه را نيز دارا مي باشم. اما جا گذاشتن ماشين مهمترين دستاوردم در اين حوزه بوده است.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

پذيرش

خيلي تلاش مي كنم كه بفهمم كه شايد راه هاي ديگري براي زندگي كردن، لذت بردن از زندگي، رشد كردن و شاد بودن هست كه شبيه راه من نيستن. تلاش مي كنم بپذيرم كه آدم هايي كه يكي از اين "ديگر راه ها" رو انتخاب مي كنن ممكنه بي فكر نباشن. حتي مقاومت مي كن درمقابل اين فكر كه اين آدم ها در خطر جدي حرام كردن زندگي خودشون هستن. اصلا نياز به اين دارم كه بپذيرم اگه لذت ببري از زندگي، چيزي به عنوان حروم كردن زندگي وجود نداره. مهم زندگي كردنه. اين رو كه مي دونم بايد در اين زمينه ها تلاش كنم و روش بقيه آدم ها رو بپذيرم مديون مسعود، يكي از همكلاسي هاي كلاس روانشناسي ام هستم كه اون موقع داشت تلاش مي كرد بپذيره كه روش سپيده، زنش براي زندگي هم يكي از روشهاي زندگي است. به اينجا كه مي رسم مي ترسم از اينكه من با اين اعتقاد راسخم به روش زندگي اي كه دارم شايد توي اين همه سال روزبه رو مجبور كرده باشم كه همون راه من رو انتخاب كنه و اون رو از پيدا كردن راهي كه مال خودش باشه انداخته باشم.


 

پي نوشت:

اين فكر كه زندگي فقط در صورتي درست است كه همه لحظاتش رو بدوي، شبيه فكر بعضي از دوستان زيباي ما است كه فكر مي كردن راهي در دنيا غير از دكترا گرفتن و استاد دانشگاه شدن وجود نداره. كه البته فعلا اعتقاد ايشان به من هم ثابت شده است.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

حماقت

حماقتمون يكي دو تا نيست. محدود به يك نفر و دو نفر و يك سازمان و دو سازمان هم نيست. به نظرم همه مون احمقيم. رويه هاي اداري مون احمق تر از ما. وقتي هر دانشگاهي براي كارنامه رسمي دادن رويه خودش رو داره كه 180 درجه با يك دانشگاه ديگه فرق مي كنه. وقتي هر كدومشون هم مي گن كار بقيه غيرقانوني است و كاري كه ما مي كنيم درسته. وقتي همه رويه هاي اداري توي يك لوپن. وقتي واسه دانشنامه ليسانس تسويه حساب فوق ليسانست رو مي خوان، واسه تسويه فوق ليسانس اصل دانشنامه ليسانس رو، خوب قبول كنيد كه احمقيم ديگه. هم اين رويه ها احمقن. هم همه ماها كه طي اين سال ها به اين حماقت ها تن در داديم احمقيم. هر كدوممون مشكلاتمون رو يك جوري حل مي كنيم. يكي مهر دانشگاه مي سازه، يكي ديپلمش رو جعل مي كنه، يكي پارتي پيدا مي كنه. هر كس راهش رو پيدا مي كنه ولي حماقت رو مي گذاريم بمونه توي رويه ها كه خوب جا بيفته براي بعدي ها

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

دست و پا زدن

به دور دست ها نگاه مي كنم. به زندگي فردا و پس فردا و سال ديگه و دو سال ديگه خودمون فكر مي كنم. بعد از تصور شدت و حجم كارهايي كه مونده مي ترسم. مي دونم كه كاري كه دارم مي كنم بزرگه است و گام هاي ريز ريز هر روز است كه باعث مي شه يك روزي دورترها به اولين milestone برسم. ولي باز هر روز از ديدن حجمي كه كار كردم و پيشرفت فيزيكي خيلي كمي كه كردم مي ترسم و به دست و پا زدن و متهم كردن خودم و روزبه به تنبلي رو مي آرم.

تست

تست

تست

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

درخواست كمك

سلام

هيچ كسي رو مي شناسيد كه از دانشگاه تربيت مدرس اپلاي كرده باشه يا در حال اپلاي كردن باشه؟ قضيه فوري و فوتي است. اگه مي شناسيد يا ايميل من رو بهش بديد يا ايميل اون رو به من.

ممنون

parastou@gmail.com

پي نوشت: من اشتباه آدرس ايميلم رو اينجا گذاشته بودم. آدرس فعلي درست است.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

اين روزها سهمم از همه دوستهام، همه كسايي كه تمام اين 29 سال تلاش كردم براي دوست شدن و شكل دادن ولذت بردن از رابطه باهاشون، خلاصه شده توي دكمه هاي سبز و قرمز و نارنجي توي google talk