۱۳۹۹ اسفند ۴, دوشنبه

مستندات لیامچه

بچه بودم از لحظه ای که یک خوراکی داشتم که دوستش داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر دیگه مونده که تموم شه. سریال و فیلم که می دیدم همه اش چک می کردم که ببینم چند دقیقه از لذتش باقی مونده. 
الان هم همه دغدغه ام شده اینکه لحظه های پسرم رو یادم بمونه توی کله خودم یا با ویدیو و یا نوشتن ضبطشون کنم

لیام خیلی بامزه شده. یکهو قد کشیده و شده نصف قد من. دیگه روش هایی که می تونستم تو دو سال گذشته باهاشون ارومش کنم جواب نمی دن. یکهو تو چند هفته اینقدر بزرگ شد که دیگه وقتی نصف شب بیدار می شه گریه می کنه توی بغلم جا نمی شه. تکون های مدل بچه ها رو دوست نداره. اصلا بغل شدن دوست نداره. پشتش رو می کنه و خودش تنهایی می خوابه. البته زیر چشم چک می کنه که تو باشی و وقتی مطمین شه هستی یکهو مستقل می شه واسه خودش. 
از نشونه های بزرگ شدنش هم یکی دیگه اینکه  از اون بوس هایی که یکهو با ذوق می اومد سمتت و ماچت می کرد نمی ده. اصلا دیگه دوست نداره فیزیکی بوست کنه. بوس رو مثل آدم های بزرگ می گذاره کف دستش از روی هوا پرت می کنه سمتت. 
عشقش هم بوس فرستادن و بای بای کردن وقت خداحافظیه. 

بازی مورد غلاقه مون که روی شکمم وایسه و من دستاش رو بگیرم و پیتکو کنیم دیگه کار نمی کنه چون دستامون به هم نمی رسه وقتی ایستاده. 

واسه خودش حرف داره که بزنه. وقتی ازش سوال می پرسی چند دقیقه واست با زبون خودش داستان می گه . حالا گیرم از زبونش من فقط سه چهار باری که 
car 
می گه تو هر جمله می فهمم. 

که البته به کار هم نمی گه کار. یک جایی بین  کار و  قام قام رو پیدا کرده و به ماشین می گه 
قااار 
همه روز تو خونه راه می ره و قار قار می کنه. هر روز تو گزارش مهدش می نویسن که با ماشین ها بازی کرده. قار قار کنان باز می آد خونه و حتی تا وقتی که شب توی خوابه به صحبت با قارهاش ادامه می ده. 

بیبی فسقلم دیگه کوچولو نیست. بزرگه و داره تلاش می کنم حرف زدن رو شروع کنه باهامون و هر چی تو کله اش هست رو بگه. و من نمی تونم واقعا صبر کنم تا روزی که بتونیم با همدیگه معاشرت کلامی کنیم. 

فسقل کوچولو عاشق کتاب هم هست. ادای خوندن در می آره. 
عاشق دماغه و اول از هر چیزی در مواجهه با هر شی یا آدم اول 
 جایگاه 
nose 
اونرو روشن می کنه. 

هنوز فرق موجود زنده و غیر زنده رو نمی دونه. واسه همین با همه اشیا خداحافظی می کنیم. براشون بوس می فرستیم. 
شب هم که وقت خوابه. وقتی می گیم بریم بخوابیم مغمولا با من و روزبه بای بای می کنه  و بعد پشتش رو می کنه. یعنی من مشکلی ندارم هستم اینجا. شما خوابتون می آد برید بخوابید. 


فعلا اینها باشه تا بعد 

۱۳۹۹ آذر ۲, یکشنبه

به یاد دوران پست های شماره دار

 

چند روزه دلم می‌خواد بیام اینجا بنویسم، هی صبر می‌کنم که شاید حسش بره. مثل اون جوک که می‌گفت اگه حس کردید باید بلند شید برید یک کار مفید بکنید چند دقیقه صبر کنید، حسش خودش می‌گذره. آخرش دیدم بهتره جای تصمیم گرفتن، به یاد قدیمها پست شماره‌دار بگذارم.

1-      اول از همه اینکه به خودم بسیار غره هستم که نشستم قبل از نوشتن این پست بالاخره سر درآوردم که چه جوری روی این کامپیوتر، نیم‌فاصله‌ای که حافظه تایپ خودم بهش عادت داره رو تعریف کنم و کار "تعویق افتاده" چندین ساله رو تیک بزنم بالاخره.

 

2-      همچنان در دوران قرنطینه و خانه‌نشینی و کرونابازی هستیم. من  از روزی که رفتم مرخصی زایمان یعنی 9 اسفند 97 یا 28 فوریه 2019، هنوز دارم  تو خونه می‌مونم. باورم نمی‌شه سه ماه دیگه می‌شه دو سال تمام. هیچ‌وقت یادم نمی‌آد تو زندگی اینقدر خونه مونده باشم. این وسط یک چند هفته‌ای برگشتم سرکار و بعدش هم از خونه حداقل هشت ساعت در روز کار کردم. ولی اصلا دیگه یادم نمی‌آد اینکه صبح بیدار شی، لباس بپوشی بری بیرون چه شکلی بوده. عکس‌هام رو نگاه می کنم گاهی و می‌بینم لباس مرتب و موی سشوار کشیده و رژ لب داشتم و واقعا یادم نمی‌آد حس روتین اول روز آدم چه‌جوری بود تو اون زندگی. از شما چه پنهون، می‌ترسم از روزی که باید برگردیم سر کارهامون توی دفتر اینقدر که نا آشناست به ذهنم.

 

 

3-      پسرک بهترین چیز  این روزهاست. صبح‌ها بیدار می‌شه صبحانه می‌خوره، لباس می‌پوشه و می‌ره مهد. انگاری دنیا وارونه است. اون هر روز می‌ره سرکار و من و روزبه می‌مونیم خونه و کار شروع می‌شه. بزرگ و آدم شده. قشنگ یک آدمی که احساسات و فکر و سلیقه داره. حاضر هم نیست ازش کوتاه بیاد. مگه اینکه پییشنهاد جذاب‌تری بهش بدی. دارم بال بال می‌زنم بتونه حرف بزنه بگه توی اون کله‌اش چی داره می‌گذره. بهترین لحظه‌های روزم صبح‌هاست که مثل من دوست داره بیدار شده باشه ولی از تخت نره بیرون. همینجوری وول بخوره و وقت بگذرونه و کم کم آماده شه که روزش رو شروع کنه. شباهت‌های رفتاری‌اش به من و روزبه خیلی جالبه و راهی ندارم بفهمم که ژنی است یا اکتسابی. ولی امان از اون زمان‌هایی که یک جوری من رو نگاه می‌کنه که انگار مامانم جلوم نشسته. یا وقت‌هایی که مثل بابای روزبه لم می‌ده. بقیه روز هم یک شیطونیه که همه لحظه‌های بچگی برادرم رو جلوی چشمم می‌آره.

 

4-      شما هم مثل من هر لحظه استرس دارید که یک خبر بد دیگه برسه؟ هر لحظه نگران تک تک عزیزهاتون هستید؟ این روزها نمی‌تونم بین استرس نرمال کرونا-سال و اضطرابی که نیاز به درمان داره تشخیص قایل بشم و این برای منی که حدود بیست ساله با اضطراب درگیرم و دیگه یاد گرفته بودم مدیریتش کنم و باهاش زندگی کنم خیلی خیلی عجیبه.

 

5-      آخرش اینم بنویسم که یادم بمونه چه جوری هر بار به خودم گفتم آمادگی برای این امتحان یا این ددلاین، آخرین مشقی است که باید تو زندگی بنویسم. و هر بار باز خودم رو توی همونم موقعیت قرار دادم. رفتم یک امتحان ثبت نام کردم، پولش رو هم دادم. اینه که اصلا راه نداره نرم روز جلسه. ولی اصلا حال و نا و حس مشق خوندن هم ندارم. بابا دیگه از ما چهل و اندی ساله‌ها این کارها گذشته.

 

6-      فعلا همین‌ها تا بعد.

۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه

روز اول مهد

   

 

امروز پسرکم از بچه خونگی بودن فارغ التحصیل شد و برای اولین بار تو زندگی اش رفت مهد. من خودم از سه ماهگی رفتم مهد و همیشه هم خوشحال بودم از این موضوع. ولی همه اش درمورد اضطراب جدایی تا 18 ماه می خوندم و حیفم می اومد که لیامک باید زودتر از اون بره مهد. دور چرخید و کرونا سال شد و با همه بدی ها و سختی هاش، این خوبی رو داشت که ما بتونیم از خونه کار کنیم این چند ماه رو و پیش پسرک بمونیم. دیگه ولی کار کردن باهاش سخت شده بود چون دوست داشت یا ما با اون بازی کنیم یا اون با لپ تاپ ما. لپ تاپ الکی و قدیمی خونه رو که گذاشتیم دم دستش دوست نداره. اون نو خوبه که ما باهاش بازی می کنیم رو دوست داره.

خودش هم خیلی علاقه نشون می داد به بودن با بچه های دیگه. بچه ام همه زندگی اش با آدم بزرگها بوده، الان واقعا بچه می بینه ذوق می کنه. بچه های همسایه ها که بعد از ظهرها می آن توی حیاط، این باید بره روی ایوون وایسه نگاهشون کنه یا با زبون بی زبونی اش بلند بلند داد داد کنه که اونها ببیننش.

خلاصه امروز، 31 آگوست 2020 و ده شهریور 99 پسرک رفت مهد.

پسر شجاعم، وقتی که از من جدا شد و رفت توی مهد، برگشت با یک نگاه متعجبی نگاهم کرد که چرا من باهاش نمی رم. قدم هاش رو کند کرد و هی بعد هر قدم برگشت عقب. من رو دیگه نمی دید ولی من می دیدمش که گیج و منگه. اومدم بیرون و مثل بقیه مامان ها که به روی خودشون نمی آرن، توی پارکینگ گریه کردم. معلمش هر نیم ساعت یک بار ایمیل می زد و خبر می داد که چطوره. چند ساعت موند تا کم کم به محیط عادت کنه. وقتی رفتم بیارمش خوشحال بود. با خوشحالی اومد سمت در ولی وقتی من رو دید چشمهاش پر از اشک شد. گریه نکرد ولی با اون چشمهای اشکی تا نیم ساعت توی چشم من نگاه نکرد. حتی وقتی رفتیم پارک و کلی بازی کردیم و خندیدیم و خیس شدیم. بازی می کرد. می خندید ولی تو چشم من نگاه نمی کرد.

امروز اولین روزی بود که به ناامیدش کردم. وقتی که برمی گشت و نگاهم می کرد و می خواست که منم باهاش برم.

الان اومده خونه و شاد و خسته گرفته خوابیده. من ولی هنوز بغضم توی گلومه. برای اون نگاه اون لحظه لیام. برای دل مامان و بابای خودم که چه جوری بچه شون رو رفت اون سر دنیا و چندین سال نیومد. چه جوری هر روز دنیا بچه شون رو نمی بینن و طاقت می آرن. من که می خوام لیام هر جا رفت برای زندگی بساطم رو جمع کنم برم خونه بغلی اش زندگی کنم. بله، من از اون ننه ها هستم. از اون اعصاب خردکن ها.

این هم لیام خوشحال من روز اول مهد. ننه اش قربونش دست و پای بلوری اش

 


چهل چلی

 

چهل سالم شد. برعکس سی سالگی که از  دو سال قبلش استرس داشتم و نگران و ترسیده بودم از پیر شدن، چهل سالگی خیلی آروم و بی صدا اومد نشست بغل دستم. روز قبل  از تولدم یک دسته جدید موی سفید روی شقیقه ام دیدم. تا حالا کلا زیاد موی سفید نداشتم ولی هر بار یکی پیدا می کردم کلی احساس پیر شدن می کردم. این بار ولی حس سرد و گرم روزگار چشیدن بهم دست داد. حس کردم دسته جدید موی سفیدم و دو تا خط اخم که افتاده روی پیشونی ام اتفاقا خوب به چهل سالگی ام می آد. خود چهل ساله ام رو دوست دارم. آرامشی رو که دارم دوست دارم. نقش نظاره گرم رو توی روابط اجتماعی دوست دارم. دیگه مثل سال های قبل احساس نیاز نمی کنم در وسط جریانات اجتماعی باشم .همین گوشه کوچیک خودم بشینم و زندگی ام رو بکنم خوشحالم. همین که مشکلی نداشته باشی که غیر قابل حل باشه و خودت و عزیزانت سلامت باشید، بسه برام.

۱۳۹۹ مرداد ۲۰, دوشنبه

کرونا سال

 آخرین پست اینجا رو ده مارچ نوشتم. ده روز قبل  از تولد لیام یک سالگی لیام و پنج روز قبل از اینکه بفرستنمون بریم خونه. پنج روز قبل  از اینکه کرونا چهره زندگی مون رو برای مدت نامعلومی تغییر بده. از اونروز، تا امروز که ده آگوست است پنج ماه گذشته. پنج ماهی که هر روز پشت کامپیوترها نشستیم، با استرس تعداد بیمارهای مناطق مختلف رو روزی چند بار چک کردیم. روزهایی که عادت کردیم که ماسک بزنیم وقتی بیرون می ریم. پنج ماه گذشته از اولین روزی که لیام رو بردیم خرید و دیگه بعدش تا مدت های مدیدی همراه ما خرید نخواد اومد. 

کرونا زندگی هامون رو عوض کرد. خیابون ها رو برای مدت طولانی ای خالی کرد. قدر دیدن دوستامون رو بیشتر دونستیم. قدر اتفاقات کوچیکی مثل اینکه بریم تو خیابون راه بریم و از دیدن آدمی که داره از روبرو می آد نترسیم. ولی این دوران سخت فقط یک خوبی برای ما داشت. که تونستیم تا شونزده ماهگی لیام سه تایی توی خونه باشیم. ساعت های خوبی رو با هم بگذرونیم و از زمان با هم بودنمون لذت ببریم. 

پسر چند مدتی یک معلم داشت به اسم جان که خیلی خیلی دوستش داره. ما از جان چیزهای زیادی یاد گرفتیم ازجمله اینکه چه طور متفاوت از اون چیزی که ما بلدیم، اینجا به زمان بچه ها ساختار می دن. از جان یاد گرفتیم که بشینیم هم سطح لیام و دنیا رو از اونجا نگاه کنیم. دیگه ولی پسرمون داره از کلاس جان فارغ  التحصیل می شه که بره از دو سه هفته دیگه مهدکودک. اینقدر بزرگ شه که به عنوان یک موجود مستقل بره تو یک جامعه هم سال هاش وقت بگذرونه و دل من قراره ساعت ها در روز برای اون دست های کوچولو و خنده های بلند و دندون های فسقلی اش تنگ بشه. 


۱۳۹۸ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

قل خورد از تخت افتاد پایین

دیروز درحالیکه لیام فقط برای دو دقیقه روی تخت تنها بود، توی خواب از روی کوه بالشی که دورش بود قل خورد و از تخت افتاد. ده دقیقه طول کشید که گریه ترس اون قطع شه. یک ساعت طول کشید تا من و روزبه بتونم از شوک دربیایم و نفس تازه کنیم. همه روز هم یا داشتیم چک می کردیم که با چه علایمی باید بره دکتر و یا داشتیم دنبال اون علایم می گشتیم. 

امروز که غبار خوابیده و آبها از آسیاب افتاده، تو کله من دو نفر دارن مدام غر غر می کنن. یکی که می گه مواظبت  از اون بچه ای که هنوز هیچی از خطر نمی فهمه با تو است و خاک تو سرت با این مادری ات. یکی دیگه می گه که اگه با هر زمین خوردن بخوای اینجوری کنی بچه رو خل می کنی. بزرگ شدن زمین خوردن هم داره.

کلا این روزها بیشتر با این حقیقت روبرو می شیم که تصمیم هایی که برای لیام می گیریم عواقب کوتاه یا بلند مدت دارن که مسوولش ماییم. تصمیم های درست و خوب یاد آدم نمی مونه ولی امان از تصمیم های غلط یا تصمیم های سخت. نفس آدم رو تا چند روز بند می آرن.

۱۳۹۸ اسفند ۹, جمعه

روزهای سیاه و سفید

اومدم اینجا بنویسم که شرح این عشق و حالی که داریم با لیام می کنیم رو مستند کنم. اومدم اینجا بنویسم برای خودم، برای خودمون که روزهایی که از کار برمی گردم خونه، یک موجودی هست که کله اش رو برمی گردونه به سمت در، بعد اول نیشش باز می شه از دیدنم. ولی بعضی روزها یکهو یادش می آد که قهره باهام که از صبح نبودم. دیوار رو نگاه می کنه و به بازی کردن با موضوع جذاب بعدی مشغول می شه. هی هم زیر چشمی مواظبه که من حواسم بهش باشه. بعد که کم کم می چلونمش، یخش باز می شه و شروع می کنه به خندیدن. یک ده ثانیه ای تسلیم بوس و بغل مادر پسری می شه تا یادش بیفته کارهای هیجان انگیز دیگه ای دور و بر هستن که هنوز انجام نداده. چیزهایی که گاز نگرفته، اسباب بازی هایی که به هم نکوبیده و بی قراری می کنه که من رو بگذار زمین برم رد کارم. 

اومدم اینجا بنویسم که بیدار شدن صبح ها و از خونه بیرون اومدن ها وقتی اون توی خونه می مونه چقدر سخته. ولی چقدر لذت بخشه وقتی روی کاناپه دراز کشیدی و یکهو یک کله کوچیک می آد بالا و با نیش باز بهت نگاه می کنه و صداهای من درآوردی در می اره. حتی وقتی که ذوق زده می شه از اینکه توجه کردی بهش و یکهو بی هوا گازت می گیره هم زیبا و لذت بخشه.

ولی همه اینها تو روزهایی رخ می ده که خبرهای هر روزش از روز قبل بدتره.  این روزها روزهای سیاهی در بیرون و سفیدی توی خونه است. روزهایی که امیدوارم بگذره و امیدوارم سالم ازش بیرون بیایم.

این ولی پسر است وقتی برای اولین بار رفت خرید واقعی. خوشحال بود و بلند بلند می خندید. ولی خوب وقتی دوربین رو می بینه باید حتما یک ژست خیلی جدی بگیره واسه دوربین ننه جانش.


۱۳۹۸ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

اینجا به روز خواهد شد

مدت زیادی است اینجا ننوشتم. انگار اینجا هم که واسه من مثل خونه دوم بوده همیشه، شامل بایگانی شدن کل بلاگستان شده. لیام ولی انگیزه جدیدم است واسه نوشتن. واسه اینکه این روزها و این لحظه ها رو یادم نره. 

امروز بعد از حدود یازده ماه از بودن خودش و حدود 20 ماه از وقتی که فهمیدم که قراره مادر بشم، این رو توییت کردم. 



"ایمیل زدم برای خانم مدیر یکی از مهدهایی که می خوام برم ببینم. نوشتم من پرستو هستم، مادر لیام یوسفی. خیلی خیلی لحظه عجیب و جمله عجیبی بود. کلا یادم رفت به خانمه چی می خواستم بگم. هنوز گاهی غافلگیر می شم از اینکه من مادر یک موجود درسته دیگه ام. یکی که تا هستیم به هم وصلیم."

خلاصه همه چیز رو میگه. اینکه من هنوز در بهت و تعجبم. اینکه یک نفر هست که آشناترین آدم دنیاست. انگار که من سال های سال است که می شناسمش. لیام جانم.


۱۳۹۷ آبان ۲۹, سه‌شنبه

حال بد

این حال می آد و می ره. همیشه وقتی تو همون موقعیت قبلی هستی همون احساس سخت می آد بالا و مثل همیشه به اشتباه فکر می کنی این بار دیگه آماده ام برای اینکه به این احساس غلبه کنم. یا حداقل آروم و بی صدا تحملش کنم تا موجش رد شه. ولی نمی شه. هر بار وقتی یادت نیست چقدر سخت بود، می آد می شینه همون جای قبلی تو دلت. شایدم توی گلوت. اونجایی که ورم کرده و نمی گذاره نفست بره بالا و پایین. شایدم نشسته روی سینه ات که نفست اینقدر سنگین شده. 

لبخند می زنی. کفش روزهای برفی ات رو می پوشی و می آی سرکار. با هزار تا کاربر حسابی و ناحسابی و همکار خوشحال و شاد و خندون و خسته و غمگین و خلاصه از همه رنگ سر و کله می زنی. ولی اون حسه همونجاست وپاش هنوز یک جایی توی گلوت یا روی قفسه سینه ات هست. همونجا که نفس باید ازش رد شه و رد نمی شه لامصب. 



هورمون ها خرن. از من گفتن. بعضی هاشون از بعضی های دیگه شون خرترن.

۱۳۹۷ تیر ۲, شنبه

به بهانه از دست دادن رمیصای عزیزم

**** این پست شامل یک عالمه غر و غصه است. حال جمعه غروب خودتون رو بیخود نگیرید. 


1- هر چقدر هم بشنوی که از دست دادن عزیزان خیلی سخته، هر چقدر هم که بگی دور بودن وقت از دست دادن سخته، هر چقدر هم که بگی زندگی همینه و مرگ تنها بخشی از زندگی است که هیچ کاری اش نمی شه کرد و دقیقا صفر درصد روش کنترل داری، هر چقدر سعی کنی خودت رو ذهنی آماده نگه داری برای اتفاقاتی که پیش می آد، هیچ فایده ای نداره. 
مرگ هر بار با شدت تمام می خوره توی صورتت. از دست دادن هایی که از دو قاره اونورتر حتی نمی تونی لمسش کنی و خودت رو پیدا کنی، حتی نمی تونی درست گریه کنی، با شدت هر چه بیشتر می خورن توی صورتت. 
وقتی زمان و مکان و فضا و زبان و لباست و هر آن چه بیرون از وجودت است متفاوت است با چیزی که داری در درونت حس می کنی، تو یک فضای غیر واقعی و عجیب زندگی می کنی که گذشت زمان هم کمکش نمی کنه. 

2- جلسه آموزش افزار داشتیم، چهار روز قبل از ددلاین اساسی زنده کردن (Go Live) نرم افزار. از اون موقع های سرکار که حتی وقت نمی کنی سرت رو بخارونی یا غذا بخوری. تا وقتی یکی از شرکت کننده ها وارد سیستم بشه، تلگرامم رو باز می کنم. پیغام اولی که می بینم به نظرم شوخی زشتی می آد. نوشته تصادف کرد. رفت. تو دلم می گم چه شوخی زشتی می کنی آخه. ده دقیقه بعد یکهو انگار یک چیزی می خوره تو مغزم. انگار تازه فکر می کنم نکنه شوخی نکرده باشه. تا حالا اصلا همچین شوخی ای نکرده. می آم بیرون و بهش زنگ می زنم و می فهمم که شوخی نیست. سنگدلی به اسم سرنوشت، رمیصای عزیز مهربانمون رو از ما گرفته. سخت ترین قسمت همه این غم بزرگ وقتی است که باید با قدم  برداری و برگردی که به کلاست. با پاهایی که هر کدوم به نظرم دو تن حس می شن، بر می گردی سرکلاس و همه لحظه های دو ساعت آینده  اش دونه دونه تصویرهای زیبای صورت عزیزش جلوی چشمت رژه می ره. 

3- ک. گفت اینها رو یک جا بنویسیم نگه داریم که بعدها به رهام نشون بدیم که بدونه مادرش چه زنی بود. من همه اش به به دنیا اومدن رهام فکر می کنم. به اینکه چقدر رمیصا سختی کشید که آب از دل رهام تکون نخوره. خار به پاش نره. حتی وقتی توی دلش بود. وقتی به  دنیا می اومد. عاشقانه هایی که هر روز براش تو اینستا می نوشت. به روزی که با حال روحی و جسمی خیلی بد خونه اش بودم. فقط بهم یک آب و عسل داد و آرامشی که اون روز توی خونه اش گرفتم هنوز با هر بار فکر کردن بهش می ریزه توی جونم. وقتی برای اولین بار دعوتم کرد و همه خانواده روزبه رو خونه اون دیدم. وقتی که درحالیکه که کمتر از یک هفته بود زایمان کرده بود، اومد با من و روزبه خداحافظی کرد. وقتی اینقدر مهربون و گشاده رو بود که مامانم اولین باری که اومد خونه اش عاشقش شد. یاد روزهای غمگین اوایل مهاجرتم که همیشه از هر جایی که فامیل جمع بودن لحظه به لحظه برام عکس می گرفت و می فرستاد. 
ذهنم همینجوری همه این خاطره ها رو می گذاره کنار هم و به رهام فکر می کنم که می تونست چقدر خوشبخت باشه که تا حداقل چهل پنجاه سالگی اش همچین مادری رو توی زندگی اش داشته باشه. خوشبختی ای تو شش سالگی ازش گرفته شد. 

امیدوارم در آرامش باشه. امیدوارم دنیا آدم های بیشتری شبیه اون داشته باشه. امیدوارم یک روزی گره این غم توی گلوم باز شه. شاید هم یک روز منم تونستم مثل بقیه آدم ها از دست دادن ها رو یاد بگیرم. امیدوارم رهام اینقدر خوشحال و خوش بخت باشه تو زندگی که هی آرزو کنه کاش  مادر نازنین نازک تن اش  پیشش بود که شادی اش رو ببینه. 



۱۳۹۷ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

انسان ها موجودات ناامید کننده ای هستن

یک روزهایی آدم بدجور از  آدمیت ناامید می شه. وقتی مرزهایی که خودمون ساختیم جلومون رو می گیره که آدم ها نتونن برن و آدم های عزیزشون رو که لحظه های آخر زندگی شون است ببینن. نتونی بری و وقتی کسی رو از دست دادی پیش خانواده ات باشی چون سربازی و نمی تونی وارد کشور خودت بشی. وقتی نمی تونی برای دو هفته برگردی به کشوری که چند سال توش زندگی کرد که تموم شدن درست رو با دوستات جشن بگیری چون ویزات به موقع نرسیده. وقتی یک جوون رعنای بیست و پنج ساله سوار یک ون می شه و می ره تو پیاده رو. بعدهم با لبخند و خونسردی وایسه جلوی پلیس بگه بزن من رو. 
من زیاد، خیلی زیاد، از آدم ها ناامیدم. از مرزهای خود ساخته و خودخواهی و بی توجهی مون. 

۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

دلم تنگه پرتقال من

از لیست همه مفاهیم مسخره عالم یکی هم اینکه اگه هر روز و همیشه برای کسی یا چیزی دلت تنگ باشه، هیچ کاریش نمی تونی بکنی. حتی نمی تونی بگی به اون آدم. خوب دفعه اول. بگه منم همینطور. دفعه بعد بگه ممنون. خوب دفعه بعدش چی بگه. گاهی "دلم برات تنگ شده" ها اینقدر تکراری می شن که دیگه از معنی خالی می شن. مثل "دوستت دارم ها"، مثل "مواظب خودت باش" ها. جمله اش دیگه نشون نمی ده که چقدر معنی توشه. که چقدر حجم حس تو بیشتر و بزرگتر از اون چیزی است که می گی یا می نویسی. چرا بعد این همه سال و این همه پیشرفت تکنولوژی یک وسیله ای یا راهی پیدا نشده که آدمیزاد بتونه حسش رو به اشتراک بگذاره. یا یک چیزی بگه که طرف مقابل بگه "آهان، فهمیدم چی می گی". این دانشمندها معلوم نیست چه کار می کنن پس. اینهمه آزمایش روی موش ها و خرگوشها  و میمون های طفلک کردن، هنوز نتونستن محبت و دلتنگی یکی شون رو به یکی دیگه منتقل کنن یعنی؟ چرا خوب؟

۱۳۹۶ بهمن ۲۷, جمعه

سلام گلمر

گلمر می گه زندگی همینه دیگه. ترکیبی از چیزای خوب و بد. راست هم می گه. زندگی همین فاصله بین لحظه های شادی و خنده و رقص و لحظه های تنهایی و ترس و بالا نیومدن نفس است. زندگی همین خوندن ها و نخوندن ها و رنجیدن ها و به شادی کسی شاد بودن ها است. همین عکس ها و فیلم هایی که از سر و ته دنیا برای هم می فرستیم. با دیدن خنده همدیگه شاد می شیم با دیدن غم پشت چشم های همدیگه دلمون می ریزه. زندگی همین روزهای سرد و گرمه که نمی فهمی باید هیتر زیر پات رو خاموش کنی یا روشن. همین لحظه های بیدارخوابی نصفه های شب، همین تپیدن ها و مچاله شدن ها در خود، تا وقتی که لحظه رهایی برسه و نفست دوباره تازه بشه. پشت بندش این لحظه های آرومی که از عشق سرشار می شی. همین دیدن دسته دسته گل نرگس تو عکسهای بقیه و پیچیدن بوش توی دماغت. 
گلمر راست می گه. نفس آدم خلاصه می ره و می آد. حالا یک روز با شادی یک روز با غصه.زندگی همینه.

۱۳۹۶ بهمن ۱۶, دوشنبه

گزارش این روزها

نشست اول:

این روزها اینقدر تند و تند می گذرن که من اصلا نمی فهمم که چه جوری صبح شب و شب صبح می شه. چهارتا پروژه کاری و حداقل چهار تا پروژه شخصی-خانوادگی دارم که هر کدومشون برای یک زندگی تمام وقت کافی هستن. اصلا نمی دونم چی شد که از اینجا سر درآوردم و نمی دونم چه جوری شد که اینجوری شد. یکهو به خودم اومدم دیدم طناب ها به دست و پام بسته شده ان. این وسط، استرس زیاد  واضطراب کهنه و قدیمی هم هی می آد بالا و می ره پایین. تازه دارم می فهمم که من کارهای جدید رو قبول یا تعریف می کنم وقتی که استرس زیادی از کارهای موجود دارم. اینجوری تو کوتاه مدت به یک کار جدید کم استرس فکر می کنم و تو بلند مدت هی وضع بدتر و بدتر می شه. مهم نیست حالا. خواستم بگم که چقدر دارم نمی فهمم روزهای زندگی دارن چه جوری می گذرن. 

بعد از دیدن چهار تا زمستون کانادا، وسط زمستون پنجم برای اولین بار دوست شدم با آب و هوا. البته وقتی سرده، هر جا زیر منفی بیست و پنج درجه، خسته و شاکی ام. ولی همه هستن. بقیه روزها، هیجان مخفی بامزه ای دارم هر وقت که پیش بینی آب و هوا رو باز می کنم و طوفان های احتمالی و کم احتمال رو دنبال می کنم. حال از اینکه چه بلایی سر کره زمین آوردیم که هر روز از هرجا خبر سیل و بارون و برف و سرما و گرمای خارج از الگوی مورد انتظار داریم بماند. 

تو این زمستون ولی یک بار دیگه  می رم جلوی کلاس و درس می دم. فکر کنم بهترین کلاسی باشه که تا حالا درس دادم. هم چون موضوعش مدیریت پروژه است و من براش هزاران هزارن مثال از سال های کاری ام دارم.

نشست دوم:
این پست رو تو دو تا نشست نوشتم. اینجوری که شروع کردم به نوشتن و نمی دونم تو همین دیوونه خونه این روزها با هزار و دویست تا کار مختلف که همزمان ددلاین همه شون فرداست، چی شده که من بدون پست کردن نوشته بالا رو پست نکردم و بلند شدم از پای کامپیوترم.
به هر حال، این روزها روزهای هیجان انگیز و خسته کننده و داغون کننده ای است. پر از تجربه های مختلف و عزیز و سخت. دیگه سرماخوردگی فوریه رو هم سوارش کنی ملغمه ای می شه که به گفتار راست نمی آد (سلام مریم).

نشست سوم:

باورم نمی شه که بازم نتونستم پست کنم این یادداشت رو. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم. فقط اینو پست کنم فقط برای ثبت کردن اینکه چقدر دیگه حتی نمی تونم یک دونه پست هوا کنم بدون اینکه یک جا آتیش بگیره و مجبور شم نصفه ول کنم کارم رو. من که یک زمانی اینقدر در یک نشست پست می نوشتم که می گذاشتم پست ها بعدا سر یک زمانی پابلیش شن.


۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه

چایی داغه، دایی چاقه


یکی دو روز پیش راجع به فقدان حرف زدیم و اینکه دور هم بودن و مراسمی که بعد از از دست دادن عزیزی به طور معمول برگزار می شه، یک جور تور حمایتی (سلام آزاده) است. اینکه آدم ها فرصت می کنن در کنار هم و با هم فقدان عزیز از دست رفته پردازش کنن و راحت تر و زودتر مسیر پذیرش رو طی کنن. 

شاید از دور بودنه، شاید هم از راحت نبودن من با مقوله مرگ، ولی من هنوز از دست دادن دایی عزیزم رو باور نکردم و باهاش کنار نیومدم. هنوز کار کردن با مداد اتود اشکم رو در می آره چون تو بچگی ام اون قهرمان همه چیز بلدی بود که حتی بلد بود مداد اتودهای خراب ما رو درست کنه. اگه اتفاقی نگاهم به پیچ عینکم بیفته که از اون یاد گرفته بودم روش برق ناخن بزنم که دیگه باز نشه، همه اون فقدان به شدت روز اولش می آد بالا. دیدن خوابش، تم تکراری خواب هام شده. تو همه اون خواب ها هم با اینکه باهاش حرف می زنم اما می دونم که دیگه نیست. می دونم که باید گریه کنم ولی همه اش سعی می کنم گریه نکنم که اون خودش نفهمه که دیگه مرده. که آرامشش به هم نخوره. 


ولی واقعا آیا ما هیچ وقت با حس فقدانمون کنار می آیم؟ یا یاد می گیریم باهاشون زندگی کنیم؟

برای من فکر می کنم دومی اتفاق می افته. سعی می کنم به خودم بگم که دایی عزیز تپل من تا من هستم و اتود و عینک دارم هر روز توی دل و فکر من هست. خودم رو به زور برمی گردونم سرکار و شروع می کنم به مشق نوشتن. 




۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه

دلخوشی های کارمندی

کار فکری دارم می کنم و موسیقی می تونه من رو از محیط اطراف جدا کنه و تمرکز بهم بده که بتونم سریع تر کار رو انجام بدم. آهنگ هر چقدر شش و هشتی تر باشه، قدرتش در کمک به تمرکز من بیشتره. حالا امروز سرکار گوشی بدون سیم گذاشتم گوشم.فایلم رو می فرستم پرینت یا راه می  افتم برم تو دفتر بغلی چیزی بیارم، شهرام شب پره عزیز توی گوشم و همراهم می آد. با هم دو تایی می ریم تا پرینتر و برمی گردیم با چند نفر از همکارها هم توی راه به انگلیسی خوش و بش می کنیم. این شنیدم همزمان ترانه فارسی و حرف زدن به انگلیسی از جدیدترین قابلیت هام است که باهاش خیلی خوشحالم. می خوام تست کنم ببینم برد شهرام شب پره ام تا کجاست. اگه ساختمون روبرویی هم برای کار برم می تونم با خودم ببرمش یا نه. 

۱۳۹۶ مهر ۴, سه‌شنبه

از رویای نیمه شب تابستان و باقی قضایا

1- نفس های آخر تابستونه. البته خیلی نفس های قوی و حسابی ای است. هر روز روی موبایل هشدار گرمای هوا می گیریم. البته حالا اینقدر هم که جیغ جیغ می کنن و می کنیم نیست. دما معمولا کمی زیر سی درجه است و با توجه به رطوبت احساسش کمی بیشتر از سی درجه است.  این موج گرما دقیقا وقتی اومد که مردم به مقام تسلیم و رضا درمقابل رسیدن پاییز نایل شده بودن. دقیقا وقتی که کم کم ژاکت ها رو از پستو می کشیدیم بیرون و کابوس روزهای یخبندون منفی فلان قدر تو کله مون شکلک های ترسناک درمی آورد، این موج گرما یک بار دیگه اومد و یادمون رفت که قراره به چه سمتی بریم. مثل اون شکلاتی که تو سه چهار سالگی قبل از آمپول زدن بهمون می دادن. 
2- القصه، ما این روزهای گرم تابستون که همه با شلوارک و پیرهن های تابستونی شون در حال آفتاب گرفتن هستن سرکاریم. محیط کاری جذابی دارم. فعلا که کمی بیشتر از یک ماه از بودن توش گذشته، خوشحالم ازش. آدم های مهربون و جذابی دور و برم هستن. البته من با بیشترشون مناسبات کاری ندارم. تیم من تو شش نفر خلاصه می شه. چهار تا خانم و دو تا مرد. تعداد مدیران زن شرکت به طور قابل ملاحظه ای زیاده. برای من که هیچ وقت عادت نداشتم تو محیط کاری این نسبت مدیر زن ببینم، تفاوت خیلی بارز است. 
3- آدم ها به طرز قابل ملاحظه ای مهربون و حمایتگر هستن. ظاهرا اینکه شرکت تو حوزه عمومی است تو این قضیه موثر است. چون مدیر پروژه مون که اون هم هم زمان با من استخدام شده و از بخش خصوصی اومده، روزی چند بار به این موضوع اشاره می کنه. 
4- از تفاوت های خیلی پررنگ برام، تفاوت محیط با محیط دانشگاه است. اینکه تو محیط آدم ها عادت دارن که دستاوردهای اعضای تیم رو مشخص کنن، بگن که چه جوری نتیجه کار تو کمکشون کرده توی کار خودشون. کاری رو می کنی که توی شرح وظیفه ات است و به خاطرش حقوق می گیری. راه به راه ازت تشکر می کنن. بابا خوب مگه من رو برای همین کار استخدام نکردید؟ این چیزی است که اصلا تو دانشگاه وجود نداره. حداقل برای من تو شش سال گذشته وجود نداشته. اونجا کار می کنی و نتایجت رو تو هر مرحله ای می فرستی، روش نظرهای ضد و نقیض می گیری. تو دانشگاه همیشه احساس کامل نبودن، کافی نبودن، به اندازه کافی ندونستن، و به اندازه کافی کار نکردن همراه منه. این احساس هم مستقل از میزانی است که خودم کار می کنی. اینجا حس کافی بودن و درست بودن و achievement می کنی. 
3- حالا نیومدم اینجا که اینها رو بگم. اومدم بگم بزرگترین مشکلم این یک ماه و اندی اسمم بوده. آخه دیگه آسون تر از پرستو مگه داریم؟ روزهای اول وسطش خسته یا گم می شدن. این شد که مثل دانشجوهای آکلند، پرستو کوتاه شد. حالا شما سعی کن "پرس" رو به هشت نوع مختلف اشتباه بخونی. نمی تونی که. ولی همکارای من موفق شدن. هشت تا ترکیب مختلف از اسم من موجود است که دارم یاد می گیرم به همه شون جواب بدم. امروز در شروع هفته ششم، یکی تو دفتر داشت "سمی" نامی رو با فتح س صدا می کرد. خوب من دیدم اولش P نداره، کله ام رو نیاوردم بالا. اومد دم میز من. معلوم شد تصمیم گرفته سمیعی آسونتر از اسمم است. اونم به سمی تقلیل داده. خلاصه تا حالا نه تا اسم دارم. خدا رو شاکرم که اسمم آسون بوده تازه. 
4- کار کردن بهترین راه برای قاطی شدن با جامعه و دیدن آدم های مختلف و زندگی های مختلف است. تو این مدت چندین آدم خیلی خیلی جالب دیدم. یک "مدیر پروژه های فنی" که مدیر پروژه خارق العاده ای است بدون اینکه ایده ای داشته باشه که سیستمی که داره مدیریتش می کنه چه جوری کار می کنه. اینکه چه جوری از همه مکالمات و مستندات فنی، لیست کارها و پیگیری ها رو به صورت انتزاعی استخراج می کنه و کارها رو پیش می بره برام فوق العاده جذابه. یک مدیر ارشد خانم هم داریم که کارش رو با خدمات تلفنی به مشتری ها، customer service، شروع کرده. از پایین ترین سطح یک سازمان و راهش رو ساخته به بالا. یک مدیر فناوری اطلاعات هم تو یکی از ساختمون ها داریم که ده سال تو همین شهر کوچیک ما راننده اتوبوس بوده و همزمان پاره وقت می رفته دانشگاه و ترمی یکی دو تا درس برمی داشته. می گفت بیشترین چیزی که دلش تنگ می شه از اون روزها گشتن توی شهر و دیدن زیبایی ها و آدم هاست. این روزها وقت نهار می ره با ماشین دور می زنه تو شهر و ساندویچش رو می خوره. 
5- ته ته اش ولی در این روزهای کاری، قیافه خرس و پست های وب لاگش از دوران کارمندی اش یکسره جلوی چشمم است. ندیده ترین آدمی است که این روزها بیش از همه بهش فکر می کنم. به اون و به غزاله. 
6- کاری دارم می کنم که سیزده چهارده سال پیش برای اولین بار غزاله برام تعریف کرد که همچین نقشی در بعضی از تیم های آی تی وجود داره. هر روز فکرش رو، تصویرش رو، اون تیکه از خودم رو که دوستش بود برمی دارم و می برم سر کار. یادش می شینه کنارم و به همون دو سه تا جمله ای که بهم گفته بود راجع به این کار فکر می کنم. خارق العاده است که اون موقع این دید رو به کار داشت. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. این خیلی مسخره و غیر قابل فهمه که من هستم، می رم سرکاری که اون راجع بهش حرف می زده، که ناخن هام رو لاک می زنم به روشی که اون یادم داده بود و اون نیست. که وقتی موبایلم رو خاموش می کنم یاد اون می افتم که شب ها دوست داشت تلفن ها خاموش باشن. بعد اون نیست که زیبایی و زشتی و شادی و غم  زندگی رو بیشتر از اینها ببینه. که عاشقی ها، شادی ها، گریه ها کنه. دنیا رو نمی فهمم. دلم براش تنگه. انگار که دیگه وقتشه بعد این سال ها که ندیدمش، ببینمش. که انگار اصلا این سال های نبودنش نبودن. 


۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

بالای ابرها

  • یک وقتی یک مکالمه هایی یک چیزی هستن که شاید سال ها آرزوشون کردی. سال ها بهشون امید داشتی. سال ها حسشون می کردی ولی نمی دونستی چه جوری کلمه شون کنی. مطمئن هم نبودی اگه کلمه شون کنی اونور خط گوش شنوا براشون هست یا نه. 
  • یک دوستی دارم که به جد معتقده که تو فقط کافیه دوست بداری و عشق بورزی و این رو نشون بدی به آدم خاصت. اون عشق خودش راه خودش رو پیدا می کنه. توی وجود تو و بیرون از تو. از دوستی ها حرف می زنم ها. دوستی ساده ما. هرچند که فکر می کنم به خیلی رابطه های دیگه می شه تعمیمش داد.
  • دو شب پیش، تلفن ساعت دوازده شبی گرفتم و چیزهایی شنیدم که سالها منتظرشون بودم. نه که منتظرشون. سالها اون تو بودن، توی کله و دل من.  شنیدنشون از دوست، یک بار دیگه من و برد بالای ابرا. همون جایی که این دوستی هفده سال پیش ازش شروع شده بود. دو روزه که هر وقت در طول روز یاد اون مکالمه می افتم، اشک تو چشمام جمع می شه. از اینکه کلمه شدن این حس ها، از اینکه نه تنها گوش شنوا، که یکی عین خودم اونور این طناب بود. از اینکه عشق کار خودش رو می کنه.
  • یک نفس عمیق می کشم و این حس رو فوت می کنم روی بقیه زندگی ام. مادربزرگم معتقد بود که فوت کردن دعاش رو می بره می رسونه به اون چیزهایی که باید. شاید هم انتقال قدرت فوت ژنتیک بود و فوت من هم کار کرد.
  • من چه سبزم امروز. ممنونم دوست بالاابری

۱۳۹۶ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

از روزمرگی های یک کارمند مهاجر

از سخت ترین قسمت های روز، وقتی جای جدیدی سرکار می ری، وقت های نهار است. یکهو یک ساعت وقت اضافه رو دستته که نمی دونی باهاش چه کار کنی. دو هفته اول کار دوست عزیزی مسافر اینجا بود. می رفت گشت هاش رو می زد، نهار با هم می رفتم رستوران های اطراف محل کار من، یک ساعت معاشرت سیر می کردیم. بعد که رفت من موندم و این یک ساعت های وسط روز که روی دستم می مونن. معمولا از ساعت ده و یازده شروع می کنم دنبال پایه نهار گشتن، رفقای نزدیک و همکار و دور و بر. کسی که پیدا نشه مجبور می شم گیر بدم به روزبه که بیاد طرف من و نهارش رو با من بخوره. یک روزهایی ولی حتی اون هم کار داره و من می مونم و ساندویچ پیچیده شده تو فویل کارمندانه خودم. می رم مثل کارمندهای توی فیلم ها روی یک نیمکت رو به آب می شینم. غذام رو می خورم. با خودم مشاجره می کنم که آیا خرده های نونم رو بریزم برای پرنده های دور و برم یا شهروند خوبی باشم و به حرف شهرداری گوش کنم. بعد برمی گردم سرکار، پشت میزهای قهوه ای. 

بعد از اون دو هفته اول ولی دو روز بوده که نهار خیلی بهم چسبیده. یک روز که مثل پدربزرگ ها مون تو شهرهای کوچیک و بی ترافیک قدیم، با روزبه کله کردیم و برگشتیم خونه. با احتساب دو تا یک ربع توی راه، نیم ساعت خونه بودیم، نهار خوردیم، یک قسمت سریال طنز بیست دقیقه ای درازکش دیدیم و بعد برگشتیم سرکار. 

روز دوم هم امروز بود که با ساندویچ کارمندی ام اومدم تو کافه پایین شرکت نشستم. کله ام رو کردم تو موبایلم و با کلی هیجان با دوستان پخش و پلا در اقصی نقاط جهانم حرف زدم. قیافه ام شبیه کارمندها بود که با ساندویچشون ور می رن و کله شون توی موبایل است. اما دلم انگار رو یک مبل لم داده بود، با دوستاش معاشرت می کرد. یک ساعت نهار که تموم شد، انگار از یک گردهمایی حسابی یک ساعته اومده بودم، شارژ و شاداب برگشتم سرکار.

۱۳۹۶ شهریور ۹, پنجشنبه

حال و هوای این روزها

هر دوره ای از زندگی مشخصات خودش رو داره. حال و هوای آدم هم براساس اینکه تو روز چه کارهایی می کنه عوض می شه. شده حکایت فرسودگی این روزهای من.
بعد از شش هفت سال، دوباره برگشتم به سیستم کارمندی. به سیستم صبح یک ساعتی بیای، شب یک ساعتی برگردی. اومدی بیرون مغزت رو پاک کنی تا فردا صبح که برمی گردی. دیگه به هیچی فکر نکنی. براساس تصور خودم از خودم و تجربه یک دهه و نیم کار کردن قبلی، فکر می کردم سخت ترین بخش این کار جدید بیدار شدن صبح ها باشه و خوشحال ترین وقت عصرها وقت پایین کشیدن کرکره. ولی برخلاف این تصور، صبح ها با تقریب خیلی خیلی خوبی خوب و راحت بوده. شاید هم چون ساعت ورود منعطف هست، به من والد گریز احساس زور شنیدن نمی ده و واسه همین نسبتا به موقع می رسم سر کار. ولی امان از عصرها. ساعت کاری که تموم می شه، فقط نیم ساعت خوشحالم که وقتم مال خودمه. ولی فعلا، و احتمالا تا حدود ده ماه آینده من همچنان کار دانشگاه رو خواهم داشت. و امان از اون تیکه ای از کار توی دانشگاه که زمان خاموش کردن مغز نداره. نمی شه گفت امروز تعطیلش می کنم. یا می رم فردا صبح برمی گردم ادامه می دم کارم رو.
خلاصه که حس و حال این روزهای من، علاوه بر هیجان کار جدید و محیط جدید و آدم های جدید و چالش های جدید، گره زدن دو تا زندگی متفاوت به هم است. گیر کردن بین دو تا چرخ دنده که هر کدوم برای خودشون خیلی راحت و نرم می چرخن. موندن در میانه جفتشون وقتی هر کدومشون یک طرفی می رن حس فرسودگی به آدم می ده. زندگی دانشگاه و کار دو تا زندگی متفاوت ان که هر کدومشون به تنهایی به روش خودشون انرژی آدم رو مصرف می کنن. دوتاشون با هم واقعا خرد و خسته کننده است.
فعلا فقط به خودم می گم فقط چند ماه است. سعی ام رو می کنم و امیدوارم که هیچ کدوم از این توپ ها از دستم نیفته. ولی تمام مدت ته مغزم دارم برنامه ریزی می کنم که اگه یک توپی خواست بیفته کدوم باشه ضررش و حسرت بعدش کمتره.

این بود خلاصه زندگی یک ذهن فرسوده 

۱۳۹۶ خرداد ۲۶, جمعه

نقض غرض

1- یک سری آدمیم پیچیده شده تو "نقض غرض". همه چیزمون به همه چیزمون می آد. همه هم اشتباهی. می خوایم با بچه ها بازی و حال کنیم، تبدیل می شه به جلسه آموزشی. می خوایم با نوجوون تر ها دوست بشیم، یکهو می شیم بزرگ و با تجربه و می ریم بالای منبر. می خوایم با یک دوست همدلی کنیم چوب قضاوتمون رو در می آریم. اندازه می زنیم و می زنیم تو کله اش. می خوایم خودشناسی کنیم که به آرامش برسیم. تهش کمی و کاستی و عقب موندگی هامون رو لیست می کنیم. دارو می سازیم واسه اضطراب و افسردگی، عوارض جانبی اش اضطراب و افسردگی است. لباس می سازیم برای آدم های با سایز بالا، همون الگوی سایز 2 رو بزرگ می کنیم می اندازیم رو پارچه. می خوایم صلح و دموکراسی صادر کنیم یک جا، اسلحه بهشون می فروشیم، فردا بمب می ریزیم سرشون.
2- رفتم سراغ کتاب  درمورد عدم تمرکز، سیصد صفحه. گفتم کتاب زیادی طولانیه. کلی پادکست جستم، راجع به بیش فعالی دو ساعت و نیم حرف می زنه توش سه تا جمله هم مطلب نداره. بابا ننه ات خوب، بابات خوب. خوب آدم بیش فعال مشکلش اصلا همینه که نمی تونه طولانی تمرکز کنه واسه دو تا جمله، دو ساعت و نیم بی حرکت بشینه تو رو دنبال کنه. 
3- قبلا گفته بود آدم های شکارچی روزی هشت ساعت کار می کردن، هشت ساعت حال و تفریح و نقاشی تو غار، هشت ساعت خواب. این همه پیشرفت کردیم، هنوز هشت ساعت کار می کنیم. با این تفاوت که اون هشت ساعت هم کار بود، هم غذا، هم ورزش. تازه بعد از هشت ساعت کار، دو ساعت باید تو ترافیک بمونم. چهار ساعت غذا بخریم و بسازیم و بخوریم  و بسوزونیم. یعنی هر چی پیشرفت کرده بشر به ضررش تموم شده. حالا اومده می گه، براساس یک سری شواهد، ظاهرا انسان شکارچی چهار ساعت فقط کار می کرده برای شکار و خوردن و جمع کردن. گفتم دیگه تحمل ندارم. شرح بد بختی ها رو نده. 
4- به یک عزیزی گفتم ایشالله خدا پول بده بهمون. پول خوبه. گفت آره ولی کمش خیلی بده. راست می گفت واقعا. تف تو کمبود پول و دور بودن راه و حسرکت های تو دلمون مونده. 
5- مامانم رو دل داری دارم که دلش برای برادر عزیزش که رفته تنگ شده. که یک عمر نزدیک هم و با هم زندگی کردن خوب.  حالا از اون روز هی خودم هر روز به داداشم فکر می کنم و اینکه چقدر دلم تنگه و  چقدر دوری خر است و چقدر اصلا خودم که دورم خرم.   
5- ته همه اش اینکه خودم خرم. یعنی اصلا ما نسل بشر خریم. دسته جمعی خریم. هی یک کارهایی می کنیم دنیا رو برای خودمون سخت تر می کنیم. 
6- کتاب یا پادکست درمورد عدم تمرکز بلدید که حوصله آدم رو سر نبره؟


۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

هرمایونی یا نویل؟

احساسم سر کلاس ها و سمینارها بین هرمایونی و نویل لانگ باتن نوسان می کنه. نمی فهمم بالاخره با سوادم یا بی سواد و بی دست و پا. تازه دارم می فهمم، مشکل مشکل من نیست. تلاش برای یاد گرفتن یا دانستن دقیقا مثل وقتی است که شروع می کنی لیست کارهای روزانه ات رو نوشتن. به ازای هر یک کاری که انجام می دی و خط می زنی، شش تا دیگه به ته لیست اضافه می شه. هر چی پیش می ری، عقب تری از خودت. یاد گرفتن هم دیگه همینجوری شده. هر یک ساعتی که می خونی یا می شنوی یا سعی می کنی چیزی یاد بگیری، هشت- ده تا مورد به لیست ندانسته هات اضافه می شه. هرمایونی می ری تو کلاس، نویل می آی بیرون. سخت ترین بخش اش اینه که صبح چه جوری خودت رو دوباره بکشی از رختخواب بیرون، وقتی انگیزه ای برات نمی مونه. 

۱۳۹۶ فروردین ۱۷, پنجشنبه

داستان دو شهر

هیچ وقت در این سی و شش سال زندگی، اینقدر از دنیا و آدم ها جدا نبودم که در این سه ماه در این شهر. که در این سه ماه، که در این شهر. بعد هنوز این شهر رو دوست دارم. 
دیروز وقتی سری درخت های جوونه زده رو دیدم، حسرت خوردم که نمی مونم و بهار و سبز شدنشون رو ببینم. سبز شدن شهر رو ببینم. عجیب ترین قسمتش همینه. اینکه این شهر رو دوست دارم با اینکه تنهاترین روزهای زندگی ام رو توش گذروندم. هفته هایی که غیر از حرف زدن سر کلاس و سفارش قهوه و چایی دادن به خانم کافه چی حضوری با هیچ آدم دیگه ای حرف نزده ام. 
سه روز دیگه این سفر تموم می شه. قراره وسایلم رو جمع کنم و برگردم به شهر خودم. پیش روزبه. تو خونه خودم و تو تخت خودم بخوابم. بدون شمردن روزها. ولی این اتاق تاریک و تخت فنر در رفته هم خونه می مونه. خونه من تنهای ساکت. منی که نمی شناختمش. منی که اصلا نمی دونستم در درون من وجود داره. 

۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

داستان دو شهر، روزهای Brock

1- یک درسی ارایه دادم این ترم، به عنوان استاد موقت، که اسمش "معرفی مدیریت عملیات" است. رسما یک خلاصه از کل درس های مهندسی صنایع در یک ترمه. هر جلسه و هر مبحثش من رو می بره به یک عالمی. به روزهای کوییزهای مدیریت کیفیت کیانفر، به روزهای کوییز کنترل موجودی حجی کوچیکه که وقت تست به اندازه تموم شدن سیگارش بود، به روزهای کلاس های مدیریت پروژه که برای ما برخلاف همیشه قاسمی درس نداد و یک آقایی به اسم آرش یک چیزی بود که درسش داد. خاصیت این درس هم اینه که تمام خواب هام تو راهروهای دانشکده صنایع می گذره. 

2- بعد از یک ترم تو این دانشگاه بودن و حتی یک کلمه هم فارسی حرف نزدن، امروز تو راهرویی که معمولا برای فعالیت های فوق برنامه هست، یک میز هفت سین دیدم با یک عالمه دانشجوهای ایرانی. فارسی حرف زدن تو این ساختمون ها بعد از سه ماه، حال خوبی داشت. قشنگ حس مبارک بودن عید کردم.

3-چیزی که دیر و سخت یاد گرفتم، این است که مهم نیست اهل کجایی، چند سالته، مدرکت چیه. زیر آب زدن، دو رو بودن، سو استفاده کردن از ضعف بقیه آدم ها همچنان از لیست خصوصیات و اخلاق هایی است که باید  از اطرافیانت سراغ داشته باشی. دیروز و امروز از رویای کودکانه "باید به مردم اعتماد کرد"، و "هر کی دست کمک دراز می کنه، حتما مهربونه" دست برداشتم. تو سی و شش سالگی دوباره فهمیدم که رنگ پوست و زبان و سن و تحصیلات آدم ها مهم نیست. همچنان وقتی ضعیف ترین و کوچیک ترین آدم جمع هستی، یک عده نردبونت می کنن که برن رو شونه هات. با لبخند بهت دروغ می گن و تو حرفشون رو باور می کنی. نه تنها باور می کنی، بلکه فکر می کنی چقدر مهربونن که رویه های سازمان و دانشگاه رو برات توضیح می دن. بعد می فهمی همه محدودیت هایی که می گن وجود خارجی نداره. فقط حیف که دیر می فهمی. بعد از همه بارهایی که با لبخند رفتی و نشستی و باهاشون چایی خوردی و با خودت فکر کردی چقدر خوب که تو این شهر تنها نیستی و سرکارت دوست پیدا کردی. این حس خنجر خوردن از پشت و پذیرفتن دو رو و "شه ور کش" بودن آدم ها مثل همیشه سخت بود برام. فقط نمی فهمم چرا هر بار سورپریز می شم از دیدنش. چرا همیشه تا یکی بهم می خنده گاردهام رو می آرم پایین. 

غر زدن بسه. برم سرکار 


۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

داستان دو شهر-2

داستان های من و زندگی تو دو تا شهر مختلف وارد ماه سوم شده. باورم نمی شه هشت هفته، یعنی دو سوم ترم تموم شده باشه و امروز اولین روز هفته نهم باشه. چیزهای خیلی زیادی یادم داده. از جمله اینکه من آدم این نوع زندگی نیستم. و سه ساله دارم تلاش می کنم و زور می زنم که بشم آدم "بهره وری محور". از این آدم های عزیزی که توی تاکسی و قطار و اتوبوس کار می کنن. روزهای بهینه با خروجی های مشخص دارن. همزمان هم به کارشون هم به معاشرتشون هم به روابط خانوادگی شون می رسن. هشت تا کار وپروژه و تحقیق و کلاس رو با هم پیش می برن. تصویر کلیشه ای یک آدم موفق حداقل در زمینه آکادمیک. واقعیت ولی اینه که من این آدم نیستم. من هنوز اگه دنیای کار هم داشته باشم با پیشنهاد یک دوست برای بیرون رفتن، پیشنهاد دین یک فیلم خوب یا حتی توی تخت موندن و سریال دیدن برای کل روز، همه کارهای جدی و مهم زندگی رو رها می کنم و می رم دنبال عشق و حال. ولی از دسته آدم های خوشبختی هم نیستم که با اون چیزی که دارم تو زندگی خوشحال و راضی بشم. یک کار بگیرم و بشینم روی زمین مثل یک کارمند خوب ماست خودم رو بخورم. باید حتما فکر کنم که قدم بعدی چی می شه؟ چی باید باشه؟ چی می تونه باشه؟ اینه که توی من همیشه دو تا آدم دارن من رو به دو طرف مختلف می کشن. اون که می گه بسه و بشین و اونی که می گه یک قدم، فقط یک قدم دیگه برو.
حالا این زمستون درس دادن موقت تو شهر دور هم شد یک تجربه که ببینم تو سی و اندی سالگی تا کجا می تونم کش بیام. این بار تجربه ام رسید به ته مرز توان کش اومدن خود راحت گیرم برای همراهی با خود بلندپرواز. این سه ماه رفت و آمد و قطار و اتوبوس و زندگی تو دو تا شهر مختلف، یک چیزی رو به من شناسوند که تا حالا درمورد خودم نمی دونستم. مرزهایی که به خاطرش درونی نمی ارزه برام که به خودم فشار بیارم.
از این تجربه بیشتر باید بنویسم. مشکل فعلا اینه که خود کار اینقدر سنگین و خسته کننده است که تا توش هستم وقت برای نوشتن نیست. ولی هزار بار خوشحالم از تجربه اش.

۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

دایی چاقه، چایی داغه

تلفنی که بی وقت زنگ بخوره، دو تا معنی داره. یا مامان بابا ساعت کانادا رو با نیوزیلند اشتباه گرفتن. یا خبر بدی در راه است. این گفتن خبرها رو خودم تو این سال ها با اصرار و خواهش ازشون موفق شدم به دست بیارم. که به جای اینکه خبرهای بد یا نیمه بد رو ازم قایم کنن، راستش رو بهم بگن و به موقع هم بگن. بگذارن من هم همراه اونها تو غصه هاشون شریک شم. ولی نگفته بودم که هیچ وقت برای گفتن خبر نبودن دایی عزیزم بهم زنگ بزنن. من منظورم خبرهای نیمه بد بود. خبر اینکه کسی رفت جایی اش رو عمل کرد و سه روز بعد سلامت برگشت خانه. کلا قرار من با کائنات از اول همین بود. که من می روم ولی عزیزانم ماکزیمم برای گچ گرفتن دستشون برن بیمارستان. بیشتر از این قرار من با کائنات نبود. 
تلفنی که تو رختخواب زنگ بخوره، وصلت می کنه به روزهای کودکی. به بودن دایی ای که اینقدر پررنگ برای همه مون بود که اصلا تصور نبودنش، جهان رو سست و ناپایدار می کنه. با غم به این بزرگی نمی دونم چه کار می شه کرد. با سوراخی که از نبودنش توی دل همه درست می شه نمی دونم چه جوری می شه کنار اومد. می دونم هزاران نفر این کار رو کردن. به این غم فائق اومدن، ولی دل دختردایی ها و پسردایی های من خیلی جوون بود برای این غم. مگه چند سالمون بود؟ مگه چند سالش بود؟ 
قرار بود پشت تلفن فقط خبر گچ گرفتن دست کسی یا نهایتا عمل بی خطر و ضرر معده و کلیه کسی باشه. قرار نبود تلفن زنگ بخوره و دایی چاق اخمالوی مهربون من نباشه دیگه. 
لعنت به دوری

۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

داستان های دو شهر

قراره از امروز تو دو شهر مختلف زندگی و کار کنم. برخلاف همه مبارزه ای که کردم که به اینجا نرسم، یکی بودن محل زندگی و کار دو نفر آدم از جمله محالات است. یا حداقل شانس خیلی خوب می خواد. وسایل اولیه زندگی و عروسم محبوبم، انسی،  و یک دونه از گلدون ها رو برداشتم و راه افتادم تو جاده. حالا من دو تا شهر دارم. هر شهر برای نصف هفته. این از استرس.

توی راه با گلمریم حرف های سخت می زنیم. داستان زندگی سخت آدم های قبل از خودم رو تعریف می کنم. بغضشون می چسبه ته گلوم. دلم برای دایی ام تنگ می شه که مریضه. به این فکر می کنم که چقدر از سختی ها اومدیم و چقدر با همه غرهایی که می زنیم نسل پدر و مادرمون حفاظت و هدایتمون کردن که با سختی زندگی نکنیم. بغض ولی همونجا ته گلومه. این از غصه

خبر مردن هاشمی رو توی جاده شنیدم. همه ابعاد سیاسی و اجتماعی اش به کنار، حس عجیب غیر قابل توضیحی داشتم. شبیه حس نوستالژی مردن یکی از کاراکتر کارتن های کودکی. یکی بشینه مصاحبه کنه مطمینم سهم هاشمی از تلویزیون کوچیک بچگی های ما از کاراکترهای کارتن های یک ساعته ای که نصفش هم صرف اذان و نشون دادن نقاشی می شد بیشتره. تو استارباکس محله ایرانی های تورنتو، از پشت هر میزی صدای فارسی حرف زدن چند نفر درمورد هاشمی می آد. فکر می کنم پنج جلد کتاب خاطراتش رو قبل مهاجرت چه کار کردیم؟ به کی دادیم؟ فروختیم؟ نگه داشتیم؟ به همین راحتی یک تیکه از کتابخونه مون تبدیل به تاریخ شد. اینم از ترس آینده و نوستالژی.


وسط کار کردن تو کافه، وب لاگ می نویسم. اشکای غصه و نوستالژی و استرس و ترس آینده رو  رو پاک می کنم و فکر می کنم به اون همه آدمی که از زندگی های سخت اومدن و ما که خوش شانس تر بودیم. فکر می کنم به اینکه بالاخره یک روزی کاری رو که دلم می خواد می کنم. بعد فکر می کنم اگه نشه چی؟ جوابش اینه که مهم نیست. مهم نیست کسی بخوادش یا نه، مهم اینه که من حاضرم کاری رو که دوست دارم بکنم. حتی اینکه می تونم این کار رو بکنم یا نه مهم نیست. واقعیت من مهمه. نتیجه چی می شه در اختیار من نیست. 

امروز روز سرنوشت سازی برای همه مونه. سرنوشت خوب یا بد؟ نمی دونم.

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

گزارش تز یا فقط غر ننویس، روزهای خوب هم هستن در زندگی

یک روزهایی هم هستن که معمولا در هیجان و شور ثبت شدنشون رو فراموش می کنم. مثل شبی که وسط خواب طبق عادت بد این روزها، ایمیلم رو نگاه می کنم و نامه دانشگاه با پیوست گزارش ممتحن های تز توی تاریکی اتاق زل می زنه توی چشمم. ده دقیقه بعد که نفسم برمی گرده سرجاش، می دمش به روزبه که بخونه. خودم جرات ندارم بخونم. جرات ندارم چهار صفحه ای رو بخونم که خلاصه زندگی و کار پنج سال گذشته ام رو قضاوت کرده. از همه اون صفحه ها، روزبه چند جمله رو بلند می خونه. جمله هایی که آرومم می کنن. اولین بار است که تو پنج سال باور می کنم که کاری که می کردم و اسمش رو می گذاشتم تحقیق به نظر یک نفر دیگه غیر از دوستان و استاد خودم ارزشمند بوده. جلسه دفاع سه تا پنج هفته دیگه است. نتیجه اون وقت معلوم می شه. ولی من الان دیگه آرومم.  الان دیگه همینقدر می دونم که قرار نیست کسی بهم بگه: "واقعا؟ یعنی حاصل پنج سال همین چهارتا خطه؟"
ظاهرا این درد مشترک است. درد مشترک خیلی از آدم ها. که چون طولانی روی یک مسایلی کار می کنی، عادت می کنی بهشون و همه نتایج به نظرت بدیهی می آن. اینه که نیاز به یک نفر غریبه بیرونی داریم که بگه آیا خروجی کار ارزشی رو که ادعا می کنیم داره یا نه. خوب همین باعث ایجاد سیستم داوری مقاله ها شده. هیچ کدوم اینها چیزهای جدیدی نیستن. ولی این جالبه که این سیستم ها در طول زمان به وجود آومدن چون ممکنه که خیلی وقت ها آدم ها نسبت به خودشون سخت گیر تر از همه آدم های قضاوت کننده بیرونی باشن. که والد ما با چوب گنده ای وایساده باشه بالای سرمون که محکم تر از هر آدم بیرونی ای بزنه تو کله مون. برای هر اشتباه هر خطا هر لحظه غفلت. کاش نکنیم با خودمون. 
البته این شاید محصول جانبی سیستم داوری مقاله ها و کارهای علمی باشه. شاید محصول اصلی این فرآیند چک کردن ادعای کسایی است که بیشتر از نتایجی که واقعا دیدن، ادعا و نتیجه گیری می کنن. ماشالله هم که کم نیستن. ولی خوب نتیجه جانبی این فرآیند هم نوش جان ما. نوش جان من. 


۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

چهارده سال

چند وقت پیش، که به نظر خودم کمتر از شش ماه پیش بود، نشستم آرشیو وب لاگم رو خوندم و رسیدم به اولین پستم به تاریخ 4 آذر 81، 24 نوامبر 2002. بالای وب لاگ نوشتم که بیشتر از یازده ساله وب لاگ می نویسم. امروز در کمال تعجبم تو تقویمم دیدم که شده چهارده سال و باورم نمی شد. هر چقدر بالا و پایین کردم، نفهمیدم که چرا این شش ماه پیش که من فکر می کردم، دو سال پیش بوده. تصورم از زمان معوج و غیر خطی شده. ولی چیزی که اهمیت داره اینه که امروز چهارده سال از روز اولی که تو سایت دانشکده صنایع نشستم و این وب لاگ رو ساختم می گذره. چهارده سالی که زندگی من رو بالا و پایین و چپ و راست کرده. شکست ها و موفقیت ها و خوشحالی ها و ناراحتی ها داشتم. دوستی ها و از دست دادن ها و دوباره به دست آوردن ها رو تجربه کردم. این وب لاگ با من عاشق شده، بالا رفته، پایین اومده، مهاجرتها و سفرها کرده و هنوز با همون حس و حال هیجان روزهای اول می آم می شینم پشت این صفحه سفید و می نویسم. 
این وب لاگ طولانی ترین کاری است که تو زندگی ام کردم و مداومت تو نوشتنش برای من کم حوصله خیلی دستاورد بزرگی است. برعکس همه روزها که پس کله خودم می زنم، این یک روز رو جشن می گیرم و در حال هورت کشیدن چایی تقریبا سرد شده ام، می زنم پشت خودم و با یک نیمچه لبخند رضایت یک دست مریزاد به خودم می گم.

۱۳۹۵ آبان ۵, چهارشنبه

دلم تنگه پرتقال من *

خالی خالی. خالی حسی است که بعد از هر تغییر بزرگ همه وجود من رو می گیره. وقتی همه چیزی رو که داری دو قسمت کردی. یک قسمتش تو چمدون بیست و سه کیلویی جا شده و آوردی. یک بخش بزرگش رو ولی پشت سر خودت جا گذاشتی. مدت های طولانی باید بعدش با اون خالی بزرگ، با اون حس حفره توی قلبت زندگی کنی. تا حل شه؟ تا حفره پر شه؟ نه، فقط تا وقتی که عادت کنی که چه جوری با حفره زندگی کنی. یاد می گیری که چه جوری هر روز و هر ساعت حفره رو حس نکنی و زندگی روزمره ات رو پیش ببری. بعد یک لحظه هایی یکهو حفره می آد بالا، حس خالی می آد بالا و تو همون چند لحظه یا دقیقه کوتاه همه دردی رو که طی این مدت ازش فرار کردی یکهو حس می کنی. 

خالی خالی که نه. خالی دردناک عمیق. 


نگاشته شده به وقت برگشتن از جلسه سنگین دم غروب، وقتی که باید طبق عادت برم روی مبل های توی بریج بشینم و تلفن بزنم بهت. که بهم بگی "دیدی دوباره شلوغش کرده بودی؟". که بگی حاضر باش ده دقیقه دیگه بیا همکف که بریم عشق و حال. که جایزه شجاع بودنم رو بدی. 


*: عنوان آهنگ مرجان فرساد
https://www.youtube.com/watch?v=V5-2mcqj5QE

۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

این قافله عمر عجب می گذرد

سی و شش سالگی هم تمام شده و بیشتر از یک ماه از سی و هفت سالگی گذشته. این رو امروز وقتی یادم اومد که دیدم بسته قرص های ویتامین دی تموم شده و باید برم داروخانه سر کوچه. اگه می خواستم حساب کنم که چند روز پیش این بسته رو خریدم می گفتم سه چهار روز، فوقش ده روز. ولی امروز فهمیدم که بسته شصت تایی قرص تموم شده. تموم شدم قرص ویتامین دی در پاییز و زمستون کانادا از تموم شدن ذخیره آب و غذای توی خونه موقع یخبندون هم بدتره. همچین با کمبودش روحیه ات رو از دست می دی و غمگین می شی که نمی فهمی چرا. می فهمی هوا ابریه و مودت پایینه. تا یکهو یادت بیاد که ویتامین دی نخوردی. بعد می بینی که بسته اش تموم شده و این یعنی  کلی وقت گذشته از وقتی که این بسته رو شروع کردی. بعد یادت می آد که این عمر چرا داره اینقدر زود می گذره. چرا تا دور خودت می چرخی و دو سه تا جلسه می ری و یکی دوو تا گزارش می نویسی و شش هفت تا غذا درست می کنی و می خوری همه هفته تموم شده. هیچ وقت تو این سی و هفته سال نشده بود که بگذارم زندگی اینجور از لای انگشتام لیز بخوره و بره. وقتی از پنجره به بیرون زل زده بودم و صدای تلویزیون سی ان ان می اومد که داشت راجع به اینکه یک مرد پولدار بی ادبی فکر می کنه می تونه همه زن ها رو بغل کنه و هیچ اتفاقی نیفته به ذهنم رسید. به اینکه زندگی ام داره می گذره. تند و تند  من اصلا نمی فهمم زمان چه جوری داره می گذره. نمی فهمم  زندگی ام داره کجا می ره. هر روز رو صرف این می کنم فقط بگذره. هیچ وقت اینقدر بی فکر کردن به تصویر بزرگ (big picture) زندگی نکرده بودم. هیچ وقت اینقدر توی خودم غرق نشده بودم. این روزها حتی نمی تونم خودم رو پیدا کنم.

۱۳۹۵ مهر ۱۴, چهارشنبه

نازنین بولد

وقتی می فهمی همزمان غرب زده و معتاد به اینترنت شدی که دو ماه بعد از خریدن و راه انداختن لپ تاپ جدید می فهمی فونت نازنین روش نداری. یعنی هیچ فونت فارسی ای روش نداری. یعنی یک بار در دوماه هم محض رضای خدا توی word فارسی ننوشتی. 

۱۳۹۵ مهر ۶, سه‌شنبه

فیلسوف می شویم

1- یک زمانی اوایل دهه بیست و اندی سالگی، وقتی مغز آدم پر از ایده آل هاست یک رویا برای خودم داشتم که بعدها هر چقدر بیشتر به سمتش رفتم، دیدم چقدر چیزی که من دوست دارم نیست. اوایل سی سالگی ولش کردم و برگشتم مدرسه. آیا مدرسه رویای من بود؟ نخیر. نبود. فقط ساده انگارانه فکر کردم حالا ده سال اون کار رو کردیم، یک ده سال هم این کار رو می کنیم ببینیم چی می شه. شش سال از اون ده سال گذشته. از جایی که هستم راضی ام ولی آیا این کاری که کردم، این درس  و مشق و مدرسه بی پایان رویای من بود؟ نخیر نبود. ولی خوش گذشت. خوش می گذره. با خودم و جهان اطرافم در صلح تر بودم تو این ده ساله دوم. خودخواهانه هیچ انرژی ای برای دور و اطرافم، کشورم، خانواده ام نگذاشتم. نتونستم بگذارم. از چند هزار کیلومتر اونورتر و از پشت اسکایپ که نمی شه برای خانواده یا وطن یا کشور یا بچه های کار کاری کرد. خیلی هم صادق باشم هم فکر می کنم کسایی که از دور فکر می کنن می تونن کاری کنن، اکتیویست پای فیس بوک و کامپیوتر هستن به نظرم خودشون رو گول می زنن. یا حداقل اثر کارشون اینقدری که براش انرژی می گذارن نیست تو جامعه واقعی ایران. شاید اینجوری عذاب وجدانشون رو آروم می کنن. نمی دونم. از طرفی هم، همچنان هم برای همه اونهایی که برگشتن و شروع کردن از نزدیک یک کاری کردن، برای خانواده هاشون، برای دوستای تو ایرانشون، برای بچه های کار، کارآفرین ها، دانشجوها، مریض ها، نوجوون ها، فرهنگ، هنر و هر چیزی تو اون مملکت کلاهم رو برمی دارم. ولی خیلی صادقانه خودم، تو این برهه، حاضر نیستم اون کار رو بکنم. فکر می کنم وقتشه روی خودم تمرکز کنم.  فکر می کنم بیست سالگی ام رو به رویا و تلاش برای همه اون ایده آل ها گذروندم و نتیجه شون رو ندیدم. راستش بدشانس بودیم ما. ما کسایی که هشت سال احمدی نژاد رو موندیم و سعی کردیم بسازیم بدنشانس بودیم چون سرعت سقوط اینقدر زیاد بود که هر کاری هم که می کردی باز همه چیز تو کشور از دیروزش عقب تر بود. الان ها، کارکردن بهتره. چون اینقدر ته اون هشت سال اوضاع خراب بود که مملکت می تونه مصداق صا ایران باشه، هر روز بهتر از دیروز. شاید هم واقعا الان اینجور فکر می کنم چون همیشه "صدای دهل شنیدن از دور خوش است" یا چون الان اگه بودم، یک آدم سی و اندی ساله بودم با پونزده سال سابقه کار. دیگه اون جوجه از دانشگاه بیرون اومده بی تجربه نبودم. 

2- اصلا نیومده بودم اینها رو بگم. اومده بودم بگم که این ده سال مدرسه قرار بود بین رویای سوخته بیست سالگی هام باشه تا وقتی که رویای بزرگم رو پیدا کنم. اون کاری که اگه در حال انجامش باشم، بگم ای ول به رویام رسیدم. تو این شش سال از ده سال راستش رویا رو پیدا نکردم. ولی خوشحال بودن، چه بی رویا، چه با رویا رو یاد گرفتم. اینکه خوشحال باشم از داشتن سلامتی و خونه و خانواده و دوستام. اینکه صبح بیدار شم خوشحال باشم از گرمی هوا یا سردی هوا. از زیبایی برگای پاییزی یا سوپ داغ زیر برف و یخبندون. تا زیبایی نفس گیر بهار. یاد گرفتم خوشحال باشم و بدون حرص خوردن فرصت بدم که روزها بگذرون. قدم بردارم پیوسته به سمت چیزی که به عنوان قدم بعدی برای خودم تعریف کردم. ولی برای نرسیدن بهش خودم رو سرزنش نکنم. یاد گرفتم با خودم دوست باشم، خودم رو دوست داشته باشم و تو مسابقه ذهنی ای که تو مغزمون نهادینه شده با همه هم دوره ای هامون شرکت نکنم. مسابقه من با خودم باشه. مسابقه امروزم با دیروزم. که هر روز بهتر از دیروز باشم. یک روزهایی هم اگه نیستم هیچ اشکالی نداره، فردا هم هست که می تونم از دیروز توش بهتر باشم. 

3- نجنگیم با خودمون. اینقدر خودمون رو نزنیم برای کارهای نکرده و نتایج نگرفته. اینقدر خودمون رو با رویای بیست سالگی مون مقایسه نکنیم. اینقدر خودمون رو با بچه خاله و دایی و هم دوره ای دانشگاه مون مقایسه نکنیم. خودمون باشیم حتی اگه خودمون دلش بخواد امروز به این فکر کنه که کدوم سریال رو دوست داره ببینه یا کدوم غذا رو دوست داره بپزه. حتی اگه خودمون دوست داره بره تو کتابفروشی یا گلفروشی یا تو پاک روی تاب و سرسره بازی کنه. به قول استادمون خانم شین، شل کنیم. 

4- یک کار ساعتی دو سه ماهه تو دانشگاه شهر شروع کردم واسه این دوره بیکاری بین دانشگاه و شغل بعدی. تنها مزیتش اینه که دوباره میز و دفتر کار دارم که می تونم به دیوارش کاغذ بچسبونم و غروب ها توش بشینم وب لاگ بنویسم. 

۱۳۹۵ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

نیمچه فرزندخواندگی

وقتی یک مدت طولانی هی بیای غر بزنی تو وب لاگت، بعدش احساس وظیفه می کنی که با یک چیز مثبت شروع کنی به دوباره نوشتن. بهانه ای که دیروز پیداش کردم. تو یک مهمونی یک زن و شوهر جوون کانادایی بودن که شونزده سالگی با هم دوست شده بودن و بیست سالگی ازدواج کرده بودن. تو سی و اندی سالگی دو تا بچه دو ساله و سه ماهه داشتن که وقتی یکی از مهمون ها  بهشون گفت که بچه ها چقدر شبیه پدر خانواده هستن گفتن که بچه ها، بچه های خودشون نیستن. Foster شدن. نمی دونم این مفهوم ترجمه و معادل فارسی و ایرانی داره یا نه. خانواده هایی هستن که بچه هایی رو نگهداری می کنن که یا خانواده ندارن و قراره که دنبال خانواده ای برای فرزندخواندگی براشون گشت. یا خانواده شون رو از دست دادن و خانواده دوری دارن که هنوز تصمیم نگرفتن سرپرستی شون رو قبول کنن. خلاصه هر وقت بچه ای روی دست سیستم بمونه انتخاب اول فرستادنش پیش خانواده هایی است که به صورت موقت ازشون نگهداری کنن. خانم مذکور می گفت من نمی خوام بچه داشته باشم ولی خیلی دوست دارم به بچه هایی با زندگی سخت چند ماه یا چند سال تو فضای امن و دوست داشتنی خونه خودم هدیه بدم. دیدنشون، دیدن محبت و علاقه ای که به بچه ها نشون می دادن، و حرف زدن باهاشون از محدود موقعیت هایی بود که آدم رو به بشریت امیدوار می کرد و مرهم حس بد همیشگی ناامید بودن از انسان ها بود وقتی که فقط عکس کودک زخمی و غمگین و بی جان سوری رو تو شبکه های اجتماعی برای هم می فرستن. 

۱۳۹۵ تیر ۱۳, یکشنبه

برای نینا، زنی سبز که باید می بود

چهار روز، فقط چهار روز. تا خوشی تموم شدن مشق ها، تا خوشی برگشتن به خونه ، دیدن محمد بعد از پنج سال، همه عزیزام و دوستام.
چهار روز، فقط چهار روز. تا غصه دوباره کندن از آکلند و دوستام. تا شروع دوباره دوره دلتنگی برای اقیانوس آرام عزیزم. تا شروع روزشماری برای دیدن ابرهای سفید شیدای این سرزمین.

چهار روز، فقط چهار روز دیگه اگه می موندی تا من می دیدمت. اگه پرواز نمی کردی. نمی خوابیدی، نمی رفتی. هیچ وقت نشد که بهت بگم که چقدر تصویر ایده آل و الگوی من بودی برای خودم وقتی به سن تو می رسم. صبور و مهربون و گشاده دست و مهربون. با خونه ای که همیشه درش بازه و پر از عشقه، و یک بغل بزرگ پر از کتاب. نشد بگم بهت که اون شب لعنتی خرداد هشتاد و هشت، وقتی اولین نتایج شمارش آرا رو اعلام می کردن و همه ما شدیدا ترسیده بودیم، من به صورتت نگاه کردم و دیدم که آرومی. پیش خودم فکر کردم این چهره زنی است که روزهای بدتری دیده. آرامشش یعنی زنده می مونیم. یعنی حل می شه. یعنی نترسیم، نترسیم، ما همه با هم هستیم.

چهار روز دیگه اگه می موندی، شاید می دیدمت، شاید هم شرایطتت اجازه نمی داد که ببینمت. ولی حداقل وقتی تارا و آوا رو می دیدم، اینقدر شرمنده نبودم که دیر رسیدم، دیر.

هر کجا هستی یا نیستی، در آرامش و شادی باشی. روی زندگی اینقدر آدم توی دنیا تاثیر گذاشتی و اینقدر دنیا با تو جای بهتری برای زندگی بوده که حتما شاد و آرومی. سفرت به خیر نینا جان. صبر دل بازماندگانت زیاد.

۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

دلگرمی

من برای لذت بردن از هر کاری، باید پایه داشته باشم. البته هر کاری غیر از کتاب خوندن. یعنی کتاب خوندن تنها کاری است که حتی اگه کسی دور و برم باشه یا باهام حرف بزنه باید تلاش کنم داد نزنم وقتی تمرکزم رو به هم می زنه. ولی برای همه بقیه کارهای عالم همیشه دوست دارم یک پایه و همراه داشته باشم.
این روزهای پر فشار آخر تز، که همه دوستانت هم آردهاشون رو بیختن و الک هاشون رو آویختن، بی پایه بودن سخت ترین قسمت کار بوده برام. کانادا راحت می تونستم این مشکل رو حل کنم. چه تو کافه کار کنی چه تو کتابخونه، همیشه یک عده دیگه هستن که همونجوری مثل تو، بدبخت وار، به لپ تاب شون ذل زدن و دارن سعی می کنن بنویسن. اینه که احساس تنهایی بدبخت بودن گریبانت رو نمی گیره. ولی این روزهای من اینقدر پیچیده و خسته است که بیشتر وقت رو تو خونه نشستم و اصلا بلند شدن و رفتن و رسیدن به دانشگاه خودش یک پروژه عظیمه. اینه که شدم "مرد تنها شب" که توی تخت در شب های زمستانی تز می نویسه.
این وسط حالا یک هشتگ (#) پیدا کردم تو توییتر* به اسم "خفه شیم و بنویسیم"**. یک گروه آدم آکادمیکن، بیشتر دانشجو، که هر کدوم به یک دلیلی باید یک مقاله ای تزی چیزی بنویسه. آدم های توش از سراسر جهان هستن. واسه همین هر ساعتی از شبانه روز یکی اونجا هست و داره کار می کنه. آخرین نفری که توی گروهه همیشه تایمر نگه می داره. بیست و پنج دقیقه کار می کنن و پنج دقیقه گپ می زنن. اون پنج دقیقه گپ های وسط کار، ساعت چهار نصفه شب زمستونی، تنها اتفاق هیجان انگیز تز نوشتن است. الان یک عده ای در جهان هستن که می دونن من اگه بخش آخر فصل دو رو امشب تموم نکنم نمی خوابم. شده تا خود صبح. یا من می دونم که "نها" باید تا شونزده روز دیگه پیش نویس اول تزش رو بده یا "پائولا" دیروز تزش رو سابمیت کرد و یک عکس هم ازش برای ما فرستاد. "لنیا" تا مرز غش کردن غذا نمی خوره موقع کار و "مونا" وسط کار و توی زمان های استراحت بازی می کنه. "پرستو" هم بدون استثنا توی همه استراحت های وسط کار، اگه روز باشه می ره که یک چایی جدید بریزه. شب که کار می کنه حوصله نداره تو سرما بره تو آشپزخونه چایی بیاره، رادیوی فارسی زبان گوش می کنه.
خلاصه پایه مجازی داشتن هم برای تز بد نیست. بر خلاف تصور عمومی که "رفیق بازی" باعث می شه از کارت عقب بیفتی، برای من فعلا باعث شده بتونم شب ها بیدار بمونم.



*: twitter.com
**: shutup and write