۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

از جو گرفتگی های دانشجویی یا خودکارمند نبینی

از نشانه های کوتاه بودن هفته وقتی دو روز تعطیلی تو هفته داری یکی هم اینکه من تو ایران اول هفته گرم نشده بودم هنوز و سرعتم توی کارهام کم بود. دوشنبه سه شنبه اوج می گرفتم و چهارشنبه و پنج شنبه رو از خستگی ول می گشتم. اینجا ولی تا می آم دور بگیرم و گرم شم، آخر هفته شده. واقعا جمعه غروب ها دلم نمی خواد فرداش تعطیل باشه. التماس می کنم که فقط یک روز بیشتر.

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

احوالات امروز من چموش

شما هم بچگی بهتون چموش می گفتن؟ اصلا یعنی می خوام بدونم این لغت چموش یک چیزی است که تو خانواده ما می گفتن یا یک چیز عمومی است. آخه اعتماد به نفسم رو از دست دادم بس که یک کلمه هایی بوده که فکر می کردم که مخصوص ماست، مثلا مال اراکی هاست. بعدها دوستام گفتن که یک کلمه عمومی زبان فارسی است. خلاصه که ما بچه که بودیم چموش بودیم. البته نه به اندازه برادر گرانبهامون. که ایشان چموش اعظمی بودن برای خودشون. خود این چموش هم معنی خیلی خوبی تو دهخدا و اینها نداره. فکر کنم می شه اسب لگدپران. خلاصه بچه که بودیم چموش بودیم. بعد مامانمون بالای سرمون هر دو دقیقه یک بار می گفت بشین، بخون، بنویس. بس که اندر احوال درس و اینها بودیم. 
یک پاراگراف مقدمه نوشتم که یک جمله بگم که مردم (به ضم م ، یعنی مرده شدم بس که جان ندارم) از اینکه هی امروز مچ خودم رو در حال در رفتن از زیر کار گرفتم، خودم رو برگردوندم سر فایل هایی که روش کار می کنم، گفتم "چموش، بشین، بخون، بنویس". 
دلم می خواست مثل اون دوستم تو وب لاگ مامان بزرگ، یک بچه آدم حسابی عاقل و باغلی (اشتباه به عمد است نه سهوی) بودم که بس که از درس لذت می بردم، هی هر روز خود به خود درس می خوندم. نه اینکه به زور دگنک خودم رو ببندم به میز. 


۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

از خجالت ها

علاوه بر اینکه بعد از سه روز تو خونه بودن، امروز اومدم دانشگاه و با دست نه چندان پر باید برم پیش استادم، یک موقعیت خجالت کشیدن دیگه هم امروز تجربه کردم. وقتی روی سایت tripadvisor.com واسه یک جایی که رفته بودم یک متن نوشتم و نظر خودم رو دادم. خوبی ها و بدی هاش رو گفتم. بعد چند دقیقه یک ایمیل اتوماتیک برام اومد که با ازم تشکر کرده بود که زحمت کشیدم و نظرم رو نوشته. خدایی اش شرمنده شدم. تا حالا هیچ کس اینجور مستقیم واسه پرچونگی کردن نوشتاری، مثل همین وب لاگ، ازم تشکر نکرده بود. 
بابا اختیار دارید، قابلی نداشت

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

مرض وب لاگ خوانی من یا مالیات بر وب لاگ نویسی

مرض وب لاگ خوانی من که معرف حضور هست. اینکه دو تا پست یک وب لاگی رو می خونم. بعد از اون آدمه خوشم می آد می رم می شینم از سر وب لاگش از روز ازل رو می خونم. پشت سر هم و تند تند. بعد هزار و دویست جور حاشیه داره این کارم

اولی اش این است که گاهی حس می کنم با یک آدمی دوست شدم. یعنی وقتی اسم طرف می آد اصلا نسبت بهش تعصب دارم. انگار که دوست نزدیک خودم بوده باشه. انگار سالها زندگی کرده باشم براش. مثل خورشید خانم مثلا. اصلا مهم نیست که خورشید خانم اصلی الان کی است و کجاست و چه می کنه و اینها. مهم این است که من یک خورشید خانم تو ذهنم دارم که بچه اکباتان بود و رفت آمریکا و درس خوند و کار کرد و عاشقی کرد و جدا شد و بزرگ شد و کار کرد و مهاجرت کرد و .... خلاصه زندگی کرد. بعد یک موقع هایی از این وب لاگ رو از ته تا به سر خوندن و دوست شدن با نوشته های یک آدم، یک دوست خوب هم در می آد. سلام منصور گنجی

بعد از سالهای دور که وب لاگ نویسی شروع شده بود من همه اش تعجب می کردم از اینکه چقدر آدم ها در زندگی روزمره شون  شبیه وب لاگشون نیستن. یعنی همین جمع کوچیک خودمون یک روز رو با هم می گذروندیم بعد می رفتیم خونمون. من و لاله و سارا و یگانه و خلاصه همه بچه های دور و برمون پنج تا چیز متفاوت تو وب لاگمون می نوشتیم. بعد اون موقع ها من فکر می کردم که مثلا من اگه این لولوی پشت شیشه ها رو خونده باشم هیچ وقت تو خیابون که لاله رو ببینم می فهمم که این همون آدمه یا نه. یا اصلا من خودم چقدر شبیه نوشته هام هستم. الان کمتر اون حس رو دارم. شاید چون آدم های زیادی رو دیدم که خودشون شبیه نوشته شون هستن. باز هم سلام منصور گنجی. شاید هم چون اینقدر بزرگ شدم که دیگه از دیدن چیزهای عجیب و متفاوت تعجب نمی کنم. 

از اثرات دیگه این وب لاگ خوندن ته از سر که گاهی مثل خوره به جونم می افته و شب تا صبح بیخود و بی دلیل بیدار نگهم می داره، انگار که دارم هری پاتر می خونم برای اولین بار، این است که به شدت کتاب خوندن آدم کم می شه. یعنی انگاری که مغز من یک مقدار ظرفیت ثابت برای داستان و حرف و کلمه داشته باشه. اگه هم اینطور نباشه دیگه 24 ساعتم که محدود هست. بعد در این زمینه یک ایده ای دارم که اگه بتونیم یک زمانی تو فضای مجازی انقلاب کنیم، می خوام اجراش کنم. اون هم این است که از سرویس هایی که خدمات وب لاگ سازی می دن مثل ورد پرس و بلاگ اسپات و اینها یک مالیات گنده ای بگیریم، یعنی اونها هم خردش کنن از هر کاربرشون براساس تعداد پست هایی که می گذارن بگیرن. بعد اینها رو تقسیم کنیم بین چند دسته آدم که از این وب لاگ نویسی ها و وب لاگ خونی ها آسیب دیدن. یکی اش نویسنده و ناشر کتاب ها و کتاب فروش ها. حتی کیندل فروشها . یکی اش خود من که از بس شب تا صبح بیدار بودم وب لاگ ته به سر خوندم، تمام روز کارم تو دانشگاه پیش نرفت. بس که مغزم خواب بود. یکی اش هم همین روزبه مظلوم که حال من رو باید تحمل کنه وقتی که وب لاگ آدمی رو می خونم که مثلا یک مشکلی داره بس که بعدش عصبانی ام یا غمگین یا افسرده یا مضطرب. مثلا وب لاگ ویولت (من و ام و اس) یا از این ژانر عروس و مادر شوهرها. به همه استادهایی که دانشجوهاشون به جای درس خوندن وب لاگ می خونن یا همه شوهرهایی که زن هاشون به جای غذا درست و کردن و رفت و روب !!! وب لاگ می خونن هم می دیم. 

همه اینها رو گفتم که بگم این روزها وب لاگ یک دانشجوی دکترا تو آمریکا رو می خونم به اسم مامان بزرگ. از ته به سر البته. نمی دونم که می خونیدش یا نه. بعد اینقدر خوب از درس خوندش و عشقش به یادگرفتن و اینها نوشته که من هر روز بیشتر از روز قبل حالم از خودم و درس خوندنم به هم می خوره. پست به پست که پیش می رم فکر می کنم که لیاقت جایی که الان هستم ندارم. ولی یک چیز خیلی خوب هست توش. علی رغم  همه حس بدی که از درس نخوندن خودم و گذشتن تند و تند روزهای دکترا به من می ده، این حس آرامش عجیب و فراگیر رو هم بهم می ده که باید زندگی رو بود و زیست. یعنی باید توی لحظه خوشحال بود و راضی. درمان است برای این روزهای من. 

دو ساعت روده درازی کردم که بگم که همه وب لاگ نویس ها باید مالیات بدن. من و دوستام هم خیلی خوب هستیم و گلیم و ماهیم. خورشید خانم بهتره به زودی شروع کنه یک جای دیگه بنویسه بعد لینکش رو یواشکی فقط به من بده. (با فرض اینکه نمی نویسه چون نمی خواد اینقدر همه عالم خودش رو به وب لاگش وصل کنن). اصلی ترین نتیجه هم این است که من برم بشینم سر درسم دو کلمه مشق بخونم که اینقدر هی توی سر خودم نزنم و به حرف مامانم نرسم که شوخی شوخی همیشه بهم می گفت "تو اصلا شانسی دانشگاه قبول شدی"

این بود انشای من

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

خجالت

تو آکلند غیر از مواقعی که دیر می رسم سر قرار یا موقعی که دست خالی می رم پیش استادم، مواقع دیگه ای هم هست که خجالت می کشم. مثلا:
  • وقتی ماشین ها در حالی که من دارم نزدیک می شم به خط عابر پیاده و حتی هنوز قصد ندارم که رد شم ازش، نگه می دارن و اینقدر با صبوری سرجاشون ثابت می مونن تا من تصمیم بگیرم که رد شم. شرمنده می شم واقعا
  • وقتی خنگ بازی در می آرم و کارتم رو برای پرداخت پول خریدم توی کیفم پیدا نمی کنم و هیچ کس از پشت سرم توی صف نچ نچ نمی کنه. 
  • وقتی که چهار ساعت پیش یک قهوه خریدم و نشستم تو یک کافه. منتظرم طرف که می آد میزها رو جمع کنه چپ چپ نگاهم کنه. نه تنها این کار رو نمی کنه. بلکه می آد جلو و باهام درمورد اینکه چقدر موسم خوشگله حرف می زنه. 

به همه اینها باید اضافه کرد وقت هایی رو جلوی هم آفیسی اردنی ام، قلپ قلپ چایی می خورم بعد یادم می آد که اون روزه است. 

کمک برای تحقیق دکترام


من برای یک بخش از تحقیق دکترام دارم روی نظراتی که کاربران درمورد کتابهایی که خوندن می نویسن، کار می کنم و اطلاعاتم رو از سایت
goodreads.com
دارم جمع آوری می کنم.
دوست دارم که بتونم روی کتابهای فارسی و کاربران فارسی زبان هم کار کنم و با نظراتی که به انگلیسی نوشته می شه مقایسه شون کنم. سوال تحقیق این است که چه بخشی از تجربه کتاب خوندن برای کاربری که نظرش رو درمورد یک کتاب می نویسه تو یک سایت عمومی می نویسه  مشترک است و این تجربه برای کاربران فارسی زبان چه فرقی با انگلیسی زبان داره.

اگه عضو سایت هستید بقیه اش رو بخونید لطفا. اگه عضو سایت نیستید شاید فقط با به اشتراک گذاشتن این نوشته بتونید به تحقیق من کمک کنید. 

من قبل از جمع آوری داده ها، لازم دارم که همه کتاب های فارسی رو توی یک لیست داشته باشم. در بخش listopia در سایت یک لیست به اسم
"کتاب های فارسی- پارسی"
هست در بین لیست ها اما هر کس فقط می تونه تعداد محدودی کتاب بهش اضافه کنه.
خواهش می کنم اگر وقت داشتید، کتاب های فارسی ای که توی لیست کتابهاتون هست رو با رای دادن به این لیست اضافه کنید؟

این همه آدرس لیست است 
http://www.goodreads.com/list/show/23425._

باید برید تو قسمت "add books to this list"

و کتابها رو با جستجو یا از لیست کتابهای خودتون انتخاب کنید و vote کنید. 


ممنون
پرستو سمیعی

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

دل لعنتی

 بعضی روزها صبح یا تقریبا ظهر که از خواب بیدار می شم بیدار نیستم. یعنی مغزم یا به زبان دیگه روحم با من بیدار نمی شه. اینجور روزها نمی تونم بیام دانشگاه. پا می شم راه می افتم می رم تو یک کافه ای می شینم. هی مردم رو نگاه می کنم. و هی فکر می کنم که چقدر دنیای من، دنیای ما با اینها فرق داره. چقدر کشور من با کشور اینها فرق داره. چقدر کلا هیچ چیز عادلانه نیست تو دنیا. بعد همینجوری با مغز خواب آلود اون روز رو تا شب سر می کنم. که تاریک شه. که برنامه های تلویزیون تموم شه. که سریال آخر شبم رو ببینم و بخوابم. بعد اگه این روزها مجبور باشم کلاسی چیزی برم یا قرار مداری بگذارم به قول دوستم امروز، می رم تو باقالی ها. یعنی سوتی می دم. گم و گور می شم. اصلن یک وضعی

امروز اما مغزم بیداره ولی نیست. یعنی از روزهایی نیست که با من بیدار نشده باشه. بیداره و تحلیل می کنه و حتی می تونه درس بخونه. ولی نیست. یعنی همراه من نیست. نمی دونم کجاست. شاید پیش روجا است که داره بساط 32 سال زندگی رو جمع می کنه می ریزه تو چمدون. شاید به پوریا. شاید به محمد است که می ترسم که غصه نخوره زیر بار این زندگی نامرد ناعادل. پیش مامانمه و صدای غصه دارش. پیش بابام و یاد روزهایی که بغلم می کرد و موهام رو بو می کرد. بعد به مسخره می گفت یک حموم می رفتی حالا. نمی دونم واقعا دلم کجاست. ولی دلم اینجا نیست. پیش من نیست. و سخته که هم دلت نباشه هم مغزت. بدون اینها دیگه خالی خالی می شم. بدون هیچ پردازش یا حسی. مثل یک عروسک پر شده با نخ و کاموا. که هر تیکه نخش از یک لباس محبوب قدیمی اومده که دیگه کهنه شده بوده. شکافتنش باهاش تن این عروسک رو پر کردن. 

امروز مغزم نیست و دلم نیست و من بی اینها خالی خالی ام. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

همینجوری

از تفریحات ما در بلاد کفر ، یکی هم این است که اسم خودمان یا دوست و آشنا یا حتی آدم ها و جاهای بیربط را در قسمت جستجوی عکس گوگل سرچ کنیم بعد از چند دقیقه ای از اینکه همه عکش ها نشون داده می شه ذوق کنیم. 



توضیح نوشت:
از بس که این سرویس گوگل رو تو ایران نمی شه استفاده کرد. جستجو که می کنی فقط یک مربع خالی جای عکس ها رو نشون می ده. الحمدلله همه سرویس دهنده های اشتراک عکس فیلترن. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

زمستان خدا سرده دمش گرم

اگه 212 روز باشه که همه جا تو این کشور بارونی یا ژاکت همراهت داشته باشی، حتی اگه روزهایی با دمای هفده درجه هم پوشیده باشی شون، دقیقا روز 213 ام رخ می ده. وقتی داری از طبقه چهارم می ری طبقه اول، فکر می کنی که ده دقیقه که دیگه ژاکت نمی خواد. دقیقا تو همون ده دقیقه آژیر خطر می زنن و ساختمون رو تخلیه می کنن. مجبور می شی با یک لباس نازک وسط زمستون تو خیابون نیم ساعت بمونی. حالا سرعت باد چقدر باشه خوبه؟ 27 کیلومتر در ساعت. یعنی یخ کردم تا مغز استخون ها