۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

داستان دو شهر، روزهای Brock

1- یک درسی ارایه دادم این ترم، به عنوان استاد موقت، که اسمش "معرفی مدیریت عملیات" است. رسما یک خلاصه از کل درس های مهندسی صنایع در یک ترمه. هر جلسه و هر مبحثش من رو می بره به یک عالمی. به روزهای کوییزهای مدیریت کیفیت کیانفر، به روزهای کوییز کنترل موجودی حجی کوچیکه که وقت تست به اندازه تموم شدن سیگارش بود، به روزهای کلاس های مدیریت پروژه که برای ما برخلاف همیشه قاسمی درس نداد و یک آقایی به اسم آرش یک چیزی بود که درسش داد. خاصیت این درس هم اینه که تمام خواب هام تو راهروهای دانشکده صنایع می گذره. 

2- بعد از یک ترم تو این دانشگاه بودن و حتی یک کلمه هم فارسی حرف نزدن، امروز تو راهرویی که معمولا برای فعالیت های فوق برنامه هست، یک میز هفت سین دیدم با یک عالمه دانشجوهای ایرانی. فارسی حرف زدن تو این ساختمون ها بعد از سه ماه، حال خوبی داشت. قشنگ حس مبارک بودن عید کردم.

3-چیزی که دیر و سخت یاد گرفتم، این است که مهم نیست اهل کجایی، چند سالته، مدرکت چیه. زیر آب زدن، دو رو بودن، سو استفاده کردن از ضعف بقیه آدم ها همچنان از لیست خصوصیات و اخلاق هایی است که باید  از اطرافیانت سراغ داشته باشی. دیروز و امروز از رویای کودکانه "باید به مردم اعتماد کرد"، و "هر کی دست کمک دراز می کنه، حتما مهربونه" دست برداشتم. تو سی و شش سالگی دوباره فهمیدم که رنگ پوست و زبان و سن و تحصیلات آدم ها مهم نیست. همچنان وقتی ضعیف ترین و کوچیک ترین آدم جمع هستی، یک عده نردبونت می کنن که برن رو شونه هات. با لبخند بهت دروغ می گن و تو حرفشون رو باور می کنی. نه تنها باور می کنی، بلکه فکر می کنی چقدر مهربونن که رویه های سازمان و دانشگاه رو برات توضیح می دن. بعد می فهمی همه محدودیت هایی که می گن وجود خارجی نداره. فقط حیف که دیر می فهمی. بعد از همه بارهایی که با لبخند رفتی و نشستی و باهاشون چایی خوردی و با خودت فکر کردی چقدر خوب که تو این شهر تنها نیستی و سرکارت دوست پیدا کردی. این حس خنجر خوردن از پشت و پذیرفتن دو رو و "شه ور کش" بودن آدم ها مثل همیشه سخت بود برام. فقط نمی فهمم چرا هر بار سورپریز می شم از دیدنش. چرا همیشه تا یکی بهم می خنده گاردهام رو می آرم پایین. 

غر زدن بسه. برم سرکار 


۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

داستان دو شهر-2

داستان های من و زندگی تو دو تا شهر مختلف وارد ماه سوم شده. باورم نمی شه هشت هفته، یعنی دو سوم ترم تموم شده باشه و امروز اولین روز هفته نهم باشه. چیزهای خیلی زیادی یادم داده. از جمله اینکه من آدم این نوع زندگی نیستم. و سه ساله دارم تلاش می کنم و زور می زنم که بشم آدم "بهره وری محور". از این آدم های عزیزی که توی تاکسی و قطار و اتوبوس کار می کنن. روزهای بهینه با خروجی های مشخص دارن. همزمان هم به کارشون هم به معاشرتشون هم به روابط خانوادگی شون می رسن. هشت تا کار وپروژه و تحقیق و کلاس رو با هم پیش می برن. تصویر کلیشه ای یک آدم موفق حداقل در زمینه آکادمیک. واقعیت ولی اینه که من این آدم نیستم. من هنوز اگه دنیای کار هم داشته باشم با پیشنهاد یک دوست برای بیرون رفتن، پیشنهاد دین یک فیلم خوب یا حتی توی تخت موندن و سریال دیدن برای کل روز، همه کارهای جدی و مهم زندگی رو رها می کنم و می رم دنبال عشق و حال. ولی از دسته آدم های خوشبختی هم نیستم که با اون چیزی که دارم تو زندگی خوشحال و راضی بشم. یک کار بگیرم و بشینم روی زمین مثل یک کارمند خوب ماست خودم رو بخورم. باید حتما فکر کنم که قدم بعدی چی می شه؟ چی باید باشه؟ چی می تونه باشه؟ اینه که توی من همیشه دو تا آدم دارن من رو به دو طرف مختلف می کشن. اون که می گه بسه و بشین و اونی که می گه یک قدم، فقط یک قدم دیگه برو.
حالا این زمستون درس دادن موقت تو شهر دور هم شد یک تجربه که ببینم تو سی و اندی سالگی تا کجا می تونم کش بیام. این بار تجربه ام رسید به ته مرز توان کش اومدن خود راحت گیرم برای همراهی با خود بلندپرواز. این سه ماه رفت و آمد و قطار و اتوبوس و زندگی تو دو تا شهر مختلف، یک چیزی رو به من شناسوند که تا حالا درمورد خودم نمی دونستم. مرزهایی که به خاطرش درونی نمی ارزه برام که به خودم فشار بیارم.
از این تجربه بیشتر باید بنویسم. مشکل فعلا اینه که خود کار اینقدر سنگین و خسته کننده است که تا توش هستم وقت برای نوشتن نیست. ولی هزار بار خوشحالم از تجربه اش.