۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

داستان دو شهر-2

داستان های من و زندگی تو دو تا شهر مختلف وارد ماه سوم شده. باورم نمی شه هشت هفته، یعنی دو سوم ترم تموم شده باشه و امروز اولین روز هفته نهم باشه. چیزهای خیلی زیادی یادم داده. از جمله اینکه من آدم این نوع زندگی نیستم. و سه ساله دارم تلاش می کنم و زور می زنم که بشم آدم "بهره وری محور". از این آدم های عزیزی که توی تاکسی و قطار و اتوبوس کار می کنن. روزهای بهینه با خروجی های مشخص دارن. همزمان هم به کارشون هم به معاشرتشون هم به روابط خانوادگی شون می رسن. هشت تا کار وپروژه و تحقیق و کلاس رو با هم پیش می برن. تصویر کلیشه ای یک آدم موفق حداقل در زمینه آکادمیک. واقعیت ولی اینه که من این آدم نیستم. من هنوز اگه دنیای کار هم داشته باشم با پیشنهاد یک دوست برای بیرون رفتن، پیشنهاد دین یک فیلم خوب یا حتی توی تخت موندن و سریال دیدن برای کل روز، همه کارهای جدی و مهم زندگی رو رها می کنم و می رم دنبال عشق و حال. ولی از دسته آدم های خوشبختی هم نیستم که با اون چیزی که دارم تو زندگی خوشحال و راضی بشم. یک کار بگیرم و بشینم روی زمین مثل یک کارمند خوب ماست خودم رو بخورم. باید حتما فکر کنم که قدم بعدی چی می شه؟ چی باید باشه؟ چی می تونه باشه؟ اینه که توی من همیشه دو تا آدم دارن من رو به دو طرف مختلف می کشن. اون که می گه بسه و بشین و اونی که می گه یک قدم، فقط یک قدم دیگه برو.
حالا این زمستون درس دادن موقت تو شهر دور هم شد یک تجربه که ببینم تو سی و اندی سالگی تا کجا می تونم کش بیام. این بار تجربه ام رسید به ته مرز توان کش اومدن خود راحت گیرم برای همراهی با خود بلندپرواز. این سه ماه رفت و آمد و قطار و اتوبوس و زندگی تو دو تا شهر مختلف، یک چیزی رو به من شناسوند که تا حالا درمورد خودم نمی دونستم. مرزهایی که به خاطرش درونی نمی ارزه برام که به خودم فشار بیارم.
از این تجربه بیشتر باید بنویسم. مشکل فعلا اینه که خود کار اینقدر سنگین و خسته کننده است که تا توش هستم وقت برای نوشتن نیست. ولی هزار بار خوشحالم از تجربه اش.

هیچ نظری موجود نیست: