۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

براش موقع چت يك عكس مي فرستم و به قيافه خودم روي موبايل خيره مي شم. كي اون دو تا خط عمودي بين دو تا ابرو اسنقدر پررنگ و جدي شدن؟ كي من پير شدم نفهميدم؟

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه يك روز مي شينه يك فصل از يك كتابي رو كه دو سال پيش به نظرش خيلي سخت بود بخونه. اينقدر سخت كه هي دو سال خوندنش روعقب انداخته بود. بعد يكهو همينجوري جلوي تلويزيون ورقش مي زنه و يكهو به خودش مي آد مي بينه داره تند تند فصل به اون سختي رو مي خونه و حتي مي فهمه.  آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه بعد كلي وقت تازه يك روز وسط نوشتن يك چيزي معني حرف يك سال پيش استادش رو مي فهمه. كلا آدم اينجوري بزرگ مي شه، مثل وقتي كيك روز نفهميد كه چي شد ولي يكهو ديگه از آمپول نمي ترسيد. آدميزاد بزرگ و حتي پير مي شه و حتي خودش هم نمي فهمه. 

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

شرح احوال

پنج شنبه شب بارونی پاییزی است. هرچقدر من به روی خودم نیارم، پاییز باز هم می آد. پشت سرش زمستون هم می آد. کلا تو دنیا کسی یا چیزی منتظر نمی مونه تا اگه  تو آمادگی اش رو داشتی اتفاق بیفته. همیشه جا می خوری. همیشه موقعی که اصلا فکرش رو نمی کنی اتفاق می افتن. ولی تو معمولا همونجوری که فکرش رو می کنی عکس العمل نشون می دی. مهم نیست حالا. 
برای نجات تو شب پاییزی تنها به سوپ جو پناه می برم. مثل مامان بزرگم که یک روز کامل برای غذای شام وقت می گذاشت، از صبح که چه عرض کنم، ظهر، سوپم رو بار می گذارم. شب هم مثل همه زنان ساده کامل، بعد از سر و سامون دادن آشپزخونه، با لیوان چایی ام می آم می شینم جلوی این کامپیوتری که دیگه دوست و درس و تفریح و زندگی ام، همه با هم توش هستن. سعی می کنم خودم رو سرگرم کنم تا به همه دلتنگی های عالم فکر نکنم. دیگه حتی بافتن هم درمان دلتنگی ام نیست. باید برم از زنان ساده کاملم بپرسم چه کار می کنن با این دلتنگی لغنتی. 

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

دغدغه های انتخاباتی یک شهروند شکمو

خوندن این پست لاله درمورد برگر نیوزیلندی، همزمان است با توافق تجاری کشورهای حاشیه اقیانوس آرام (Trans-pacific agreement). همه روز تلویزیون و رادیو درمورد  اینکه با ورود محصولات دامی و کشاورزی استرالیا و نیوزیلند به کانادا، کشاورزان کانادایی ضرر می کنن. در آستانه انتخابات، یک شماره هم اعلام کردن که مردم زنگ بزنن نگرانی یا پیشنهادشون راجع به این توافق رو اعلام کنن. من ولی پشت ذهنم دارم به شیر، مرغ و گوشت بره خوشمزه نیوزیلندی فکر می کنم و تصویر می سازم که همین سوپرمارکت اونور چهارراه که از پشت این پنجره می بینم، محصولات نیوزیلندی داشته باشه و غرق رویا می شم. می خوام زنگ بزنم به اون شماره بگم حالا بیست هزار تا کشاورز کانادایی رو از کار بیکار کردید، حداقل یک بند تواون قرارداد بگذارید برای ورود صبحانه و برانچ های فوق العاده نیوزیلندی. دو جا هم پخش بشه کافیه. یکی کینگستون، یکی برلینگتون. 
تز جرا نمی نویسم؟ شما به برانچ فکر کنید و نون یخ زده از توی فریزر دراومده سق بزنید می تونید تز بنویسید؟

۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه

امروز نوستالژی، دیروز نوستالژی، هر روز نوستالژی

دخترک هفده هجده ساله اومد تو کتابخونه روبروم نشست. محو نگاه کردنش شدم و نمی فهمیدم چرا نمی تونم چشم از لباسش بردارم. بعد یادم اومد. کت سورمه ای که تنش بود، عین کتی بود که من تو آکلند هر روز می پوشیدم. مغزم هنگ کرده بود چون داشتم فکر می کردم چرا از وقتی اومدم کت رو ندیدم. نیاوردمش؟ انداختمش دور؟ گمش کردم؟ یادم نمی آد. به این فکر کردم که چقدر جا افتاده بودم تو آکلند. نشونه اش هم این بود که می تونستم صاف برم تو فروشگاهی که می دونستم لباسش به سایز من و اوضاع جیب دانشجویی ام می خورد و ده دقیقه بعد با لباسی که لازم دارم بیام بیرون. اینجا هنوز بلد نیستم از کجا باید چی بخرم. هنوز در حال سعی و خطا هستم و این واسه من که از خرید نسبتا متنفرم، مگه اینکه به قصد معاشرت با دوستان باشه، یعنی عذاب الیم. واسه خودم یک مایلستون جا افتادن تو این شعر تعریف کردم. هر وقت می تونستم طی ده دقیقه دقیقا اون چیزی که می خوام رو بخرم.