۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

شرح احوال

پنج شنبه شب بارونی پاییزی است. هرچقدر من به روی خودم نیارم، پاییز باز هم می آد. پشت سرش زمستون هم می آد. کلا تو دنیا کسی یا چیزی منتظر نمی مونه تا اگه  تو آمادگی اش رو داشتی اتفاق بیفته. همیشه جا می خوری. همیشه موقعی که اصلا فکرش رو نمی کنی اتفاق می افتن. ولی تو معمولا همونجوری که فکرش رو می کنی عکس العمل نشون می دی. مهم نیست حالا. 
برای نجات تو شب پاییزی تنها به سوپ جو پناه می برم. مثل مامان بزرگم که یک روز کامل برای غذای شام وقت می گذاشت، از صبح که چه عرض کنم، ظهر، سوپم رو بار می گذارم. شب هم مثل همه زنان ساده کامل، بعد از سر و سامون دادن آشپزخونه، با لیوان چایی ام می آم می شینم جلوی این کامپیوتری که دیگه دوست و درس و تفریح و زندگی ام، همه با هم توش هستن. سعی می کنم خودم رو سرگرم کنم تا به همه دلتنگی های عالم فکر نکنم. دیگه حتی بافتن هم درمان دلتنگی ام نیست. باید برم از زنان ساده کاملم بپرسم چه کار می کنن با این دلتنگی لغنتی. 

هیچ نظری موجود نیست: