۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

سرازیری

اومدم کتابخونه درس بخونم. از صبح یک مشکل مسخره دارم. به نظرم دنیا سرازیری می آد. تا حالا شش تا صندلی عوض کردم. روی هر کدوم که می شینم به نظرم می آد که دارم از روشون سر می خورم. انگار دنیا و همه صندلی های توش سرازیری شدن. من توهم زدم یا شما هم امروز از روی صندلی هاتون سر می خورید؟ ناسا کشف جدیدی درمورد عوض شدن جهت بردار جاذبه به سمت بیرون صندلی ها نکرده امروز؟ آیا من اینقدر در زندگی در سرازیری هستم که صندلی ها هم فهمیدن؟

جنگ تن به تن

خود کار عقب انداز کمال طلبم رو فقط یک جور می تونم گیر بیاندازم. اونم اینکه یک قرار یا ددلاین بگذارم که نشه ازش فرار کرد و بعد مجبور می شم بشینم کار کنم. مثل اینکه ایمیل بزنم به استادم و ازش جلسه بخوام و بعد مجبور شم کار دو هفته رو تو یکی دو روز انجام بدم. این بار برای خودم یک ددلاین گذاشتم 120 روز بعد. از این  ددلاین های سفت و سخت که هیچ جوری از زیرش نمی ره در رفت. درواقع یعنی عقب انداختنش احتیاج به یک پروسه ای داره که از الان باید شروع کنم و با شروع نکردنش مجبور می شم به تحویل کارم تا ژانویه. خودم رو گوشه دیوار گیر انداختم و قراره رحم هم نداشته باشم. ببینیم کی از این جنگ تن به تن پیروز بیرون می آد. من کمال طلب کار عقب انداز یا من عاقل و باغل و واقع گرا. 

با ما باشید. 

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

نجات دهنده در قوري خفته است *

سه تا ماگ پر چايي دم شده آخر شب روزي كه از شش صبح شروع شده براي حس خوشبختي كافيه. پزنده اش كه رفته بالاي ليست رفاقت. 



* از خلال نوت هاي پلاس. 

۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

کرگدن سی و شش ساله من

س. ف. یک شعر می خوند می گفت "گریه نکن کردگدن، تو هم یک روز می پری" 
امروز یک لحظه یک شهود داشتم و فهمیدم که کرگدن شدم. دیدم که تو این شهر در حال حاضر غیر از روزبه هیچ کس دیگه ای من رو نمی شناسه و نمی دونه وجود دارم. هنوز حتی با قهوه فروش سر کوچه هم دوست نشدم. دفعه قبل، هشت ماه قبل، که تو این موقعیت بودم داشتم از ترس تنهایی می مردم. امروز دیدم که نمی ترسم. دیدم که مهم نیست. دیدم که خودم با خودم، درون خودم راحت و خوبم. دیدم پوستم کلفت شده و کرگدن شدم. بعد فکر کردم که این کردگدن قرار نیست بپره، پرواز کنه. اصلا همه معنی این کردگدن شدن این است که بدونی که پروازی در کار نیست، پرواز مهم نیست، یک سرابه که مهم هم نیست که محقق بشه یا نه. پاهات اومده روی زمین و می دونی قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته. تا ته اش رفتی و می دونی که دیگه نه می میری نه دردت می آد نه امیدی داری. همه چیز در سطح اتفاق می افته و زمان از روش می گذره. همه عزیزهات رو هم اسکایپ و وایبر و تلگرام خوردن. کرگدن سی و شش ساله درونت یک نگاه بدون حس و معنی بهت می کنه و سرش رو می اندازه پایین و به خوردن علفش* ادامه می ده. تو هم سرت رو تکون می دی و قسمت بعدی سریالت رو پخش می کنی. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

برادر

با برادرم و خانمش تلفني حرف زدم. اينقدر دلم تنگه كه حتي ديگه فايده نداره توصيفش كنم. داره مي شه چهار سال و من يك لحظه هم نديدمش. زندگي مون شده كامپيوترها و موبايل ها و اسكايپ. از همه بيشتر زنگ هاي سالي يكي دو بار موقع مستي، وقتي كه صداي "نگو ناراحت مي شه" تو مغزمون خاموش مي شه و بلند بلند به هم مي گيم كه چقدر دلمون تنگه. حال دوستي كه بيست و هفت سال برادرش رو نديده بود رو من فقط بعد چهار سال درك مي كنم. لعنت به اين زندگي. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

کینگستون

خوب تا اینجا کینگستون خیلی شهر خوبی بوده. مردمش به وضوح مهربونن. میانگین سنی شون بالاست. هشتاد درصد مردمی که تو ساعت های اداری توی شهر می بینی بالای هفتاد-هشتاد ساله ان. درحالیکه تو واترلو، نصف جمعیت در شهر تو ساعت های اداری مادرهای بچه دار بودن. 
شهر وقتی کوچیک است، یک روح جمعی داره. تو خیابون های اصلی شهر که راه می ری حس می کنی آدم ها همدیگه رو می شناسن. برای من این آرامش بخشه. حالا بیشتر مطمئن می شم که یک تغییری در من رخ داده. من همون آدمی هستم که تو بیست سالگی فکر می کردم حاضر نیستم تهران رو حتی به خاطر عشق ترک کنم، الان تصور زندگی تو یک شهر بزرگ و شلوغ پشتم رو می لرزونه. فعلا که کلاهمون رو برای کینگستون کوچک، زیبا، آرام و مهربان برمی داریم 

۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

كينگستون

هواي كينگستون مرطوبه و در روز اول حضورم توي شهر هم پوستم از خشكي دراومده، هم موهام دوباره مثل آكلند فرفري شده. همين براي خوشحالي يك زن در روزهاي اول سي و شش سالگي كافيه. حالا شما فرض كن همه زندگي ات بعد از اسباب كشي تو كارتن باشه و هنوز تو بشقاب يك بار مصرف غذا بخوري.
من اين شهر رو دوست دارم. از روز اول. ولي مي ترسم دل بدم بهش باز كوله مون رو بندازيم رو دوشمون بريم. بعد آكلند ديگه گول نمي خورم.