۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

فكر مي كنم

اين روزها زياد به اين فكر مي كنم كه من واقعا از زندگي چي مي خوام . پانزده شانزده ساله كه بودم يك همسايه داشتيم، يك زن حدود 40 ساله بود كه پرستار بود و تنها زندگي مي كرد. هميشه فكر مي كردم من از زندگي فقط همين رو مي خوام كه اون داره. يك شغل كه حقوق داشته باشه كه بشه باهاش كتاب خريد و نوار، و يك عالمه وقت آزاد همه وقت آزادت رو درحال گوش كردن به موسيقي كتاب خوند. تا چند سال پيش هم واقعا فكر مي كردم كتاب مي تونه همه لذتي كه از زندگي مي خوام تضمين كنه. تا مدتي پيش هم همين نظر رو داشتم با اين تفاوت كه فيلم و سريال هم به كتاب اضافه شده بود. اما الان مدتي است ديگه راضي نيستم. و يك خصوصيت احمقانه هم دارم كه وقتي از زندگي ام راضي نيستم كمتر مي رم سراغ چيزهايي كه دوستشون دارم و اين نارضايتي ام هي بيشتر مي شه. مي افتم توي يك لوپ مثبت مزخرف كه ته اش بايد به زور ازش بيام بيرون. الان ها توي اين لوپم. كتاب كمتر مي خونم. سريال هاي درست و حسابي تموم شدن و مجبورم سريال هايي ببينم كه براي آدم هاي ساده تري طراحي شدن . فقط هيجانم رو ارضا مي كنن و مغزم رو خالي مي گذارن. كتابهاي چاپ شده توي ايران رو مدتي است كمتر دوست دارم. داستان هاي كوتاه كه من خيلي دوست ندارم واضحا زياد تر هستن و داستان هاي بلند دارن تقسيم مي شن بين دو طيف كتاب هاي ادبي تر يا سنگين تر و كتاب هاي خيلي عاميانه و پيش پا افتاده. براي من كه يك مخاطب ميانه ام، خوراك كم پيدا مي شه. فكر مي كنم دليل كم بودن آمار كتاب خواندن توي ايران هم چيزي توي همين مايه ها باشه. البته اين اتفاقي كه براي من افتاده مي تونه از پس لرزه هاي رفتن لاله باشه كه تا وقتي كه بود فيلتر همه كتاب هاي عالم بود. كامنت يك جمله اي اش روي كتاب ها تكليف آدم رو روشن مي كرد كه بايد كتاب رو خوند يا نه. من خودم به تنهايي اينقدر ديد ندارم كه با ورق زدن يك كتاب بفهمم كه چه مايه اي داره. توصيه و كامنت آدم هاي ديگه روي كتاب ها رو مي خونم معمولا ، مثل كامنت هاي بهمن. اما من كتاب خوان ساده تري از اون هستم. يعني سليقه ام نسبت به اون عاميانه تر است روي كتاب ها. كتاب هاي ساده تري رو دوست دارم. با خوندن كتاب هاي انگليسي هم هنوز يك كم مشكل دارم. نمي فهمم اينكه يك داستان جذبم نمي كنه به خاطر اين است كه جذاب نيست يا به خاطر ضعف من در درك مطلب است. مي دونم با ادامه دادن اين مشكل كمتر مي شه اما خروجي لازم رو براي رضايت از زندگي بهم نمي ده.

خلاصه اين شده زندگي من. بي كتاب. بي فيلم خوب. بي سريال خوب. بي هيجان. با غصه. با خبرهاي بد هر روزه. اين شده كه واقعا زياد فكر مي كنم به اينكه من از زندگي چي مي خوام. اگه روزهام رو چه جوري بگذرونم واقعا حس مي كنم زندگي مي كنم. مي دونم كه بخش زيادي از اين زندگي، كارم است. بخش هايي از كارم رو كه فكري است دوست دارم. خيلي زياد. طراحي كردن رو و ساختن چيزي رو كه وجود نداره و قدم به قدم از ذهنيات تبديلش كردن به يك چيز واقعي بيروني برام واقعا جذاب است. اما اين زنداني شدن پشت ميزهاي سفيد چيزي نيست كه من از كارم مي خواستم. اين شده كه زندگي راضي كننده نيست اين روزها و من خنگ حتي نمي دونم كه اگه چه جوري تر بشه راضي كننده تر مي شه.

هنوز نمي دونم و هنوز فكر مي كنم

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

يك روزهايي بود كه بعد از ظهر همين طوري الكي سوار متروي ايستگاه شريف مي شديم. مي اومديم يك ايستگاه اينورتر، يعني ايستگاه شادمان پياده مي شديم. يك چيپس و پنير و ژامبون توپ توي رستوران پدربزرگ مي زديم. توي بشقاب هاي سفيد بزرگ. گاهي گرد. گاهي مربع. گپ مي زديم و بعدش سوار مترو مي شديم و بر مي گشتيم دانشگاه. همين طوري الكي