۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

گزارش یک مهاجرت دوم

امروز در روز ششم مهاجرت به شهر یخ، واقعا تصمیم گرفتم که با شهر دوست شم. راه افتادم تنها برم بیرون این دور و اطراف رو کشف کنم. با خوابیدن، نشستن و زل زدن به پنجره های سفید هیچ تغییری رخ نمی ده. امیدی هم به گرم تر شدن هوا در افق نزدیک نیست که بگم اگه تو خونه قایم شم می تونم طی چند روز آینده با یک شهر دیگه روبرو شم. تنها راهش این است که چشمام رو ببندم و بزنم به دل شهر. می دونم که تصویر آفتاب و سبزی و اقیانوس و پل آکلند رو هنوز اینقدر زنده تو ذهنم دارم که بتونم با نگاه کردن بهشون سردی رو تاب بیارم. 

۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

بیمار صفحه اصلی*

1- مهاجرت خر است. کلا خر است. دومین بارش که خیلی بیشتر خر است. این از من.

2- من از ایران که رفتم نیوزیلند اصلا فاز home sick * شدن نداشتم. دلتنگی برای خانواده و دوستان بود. ولی ناراحتی عمیق و زندگی کردن تو غم طاقت فرسا نبود. از دوستانی شنیده بودم که بعد از رفتن از ایران یک سالی درگیر احساسات ناشی از این پدیده بودن. ولی چیزی که الان دارم تجربه می کنم متفاوت و خارج از پیش بینی هام است. تقریبا هر حرکت، صدا، بو، وسیله ای که یک جوری من رو وصل کنه به آکلند احساساتی ام می کنه و گریه ام رو در می آره. دوری کردن ازشون هم فایده نداره. چون نبودنشون هم یکهو بهم احساس جدا افتادگی و گریه می ده. گذاشتن دوستام، به خصوص یک دوست خاص، اون گوشه دنیا و نقل مکان کردن به این سردستان بعد از تحمل مهاجرت روزبه، سخت ترین کاری است که تو زندگی ام کردم تا حالا. احساسی که به اون سرزمین دارم برای خودم غیر قابل پیش بینی و غیر قابل درک است. اسمش رو گذاشتم "بیماری صفحه اصلی" تا بتونم یک جوری صداش کنم. چون اگه بهش دست بزنم درد می آد.

3- فاصله اونور خیابون تا ایستگاه اتوبوس آنچنان بادی اومد که من پیچیده در کاپشن و سه تا جوراب و دو تا شال و سه لایه لباس و دستکش و کلاه پشم نیوزیلندی رو تو یک ثانیه خشک کرد. واسه زمانی که ظاهرا فقط چند ثانیه طول کشیده بود چشمام رو بستم و از وسط اون سرما رفتم ساحل برونزبی تو آکلند.  آفتاب اشعه زده و صدای آب و گرمای آب اقیانوس رو روی پام حس کردم. نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سعی کردم تمرکز کنم روی صدای روزبه که باهام حرف می زد تا برگردم. تنها راهش همین بود. وگرنه هیچ چیز دیگه ای اینجا من رو نمی خوند.

4- گیج ترین لحظه هام در طول روز وقتی نیست که تو شهری که هیچی هنوز ازش بلد نیستم اینور اونور می رم. لحظه ای است که از خواب بیدار می شم و باید بفهمم چرا پنجره روبروم سفیده، سبز نیست.



*: ترجمه گوگل برای عبارت home sick، "بیمار صفحه اصلی" است. 

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

1- وسط مهاجرت دوم، سفر این قاره به اون قاره، از سرزمین گرم و آفتابی نیوزیلند به سرزمین های یخ زده کانادا هستم. سه مدل لباس مختلف برای سه هوای مختلف تو کوله ام دارم. تو هر سالن فرودگاه که می رم تو دستشویی، یک آدم دیگه مربوط به یک اقلیم دیگه می آد بیرون. با تیپ تاپ شلوارک نیوزیلندی می رم تو، با لباس مناسب مناطق کمی تا قسمتی سرد برمی گردم بیرون. سالن ترمینال بعدی، شلوار جین و کت اضافه می شه. منتظر پرواز آخر نشستم و در کنارم یک پلاستیک دارم که توش چکمه و کاپشن منفی چهل و کلاه دارم. تازه یادم افتاده که اینقدر ذهنم تابستونی است دستکش و شال گردن ندارم. حتی راستش جوراب هم ندارم که توی چکمه بپوشم. معلومه که چقدر آماده نیستم برای زیستن در سرزمین خرس های قطبی. 

2- فرودگاه ها پر از داستان هستن. ایده برای کتاب و فیلمنامه. به نظرم اینکه یک دونه فیلم ترمینال تو فرودگاه ساخته شده حروم کردن این منبع سرشار ایده است. 

3- اینترنت فرودگاه ونکور اینقدر خوبه که می شه باهاش رو یوتیوب سریال ترکی دید. 

4- چند ساعت ونکور رو با یک دوست و همسرش بودم. "خدای زمان بندی" تمام قد توی ماشینشون حضور داشت. من هی سعی می کردم به کشوری که گذاشتم و اومدم، خونه ام، دوستام، زندگی ام فکر نکنم. به جلو نگاه کنم. با شهر دوست شم. هی آهنگ بعدی که تو ضبط ماشین می خوند از آهنگ هایی بود که باهاش خیابون های آکلند رو دور زده بودیم. بس که بغض کردم آخرش نتونستم یک مکالمه کامل با این زن و شوهر داشته باشم. 

5- روزی که می رفتم نیوزیلند می دونستم که در نهایت قراره برم کانادا. رفته بودم برای یک دوره ای موقت، یک جای دوری درس بخونم. سیب همچین در هوا چرخید که اونجا شد خونه. رفتم یک چیز موقت ببینم، یک چیز دائمی، یک خونه دائمی، دوستای دائمی پیدا کردم. حتی مامانم هم می گفت که رفتن من از نیوزیلند براش سخت تر از رفتن من از ایران بوده. شاید جون روزبه نبود و من خیلی احساساتی بودم. ولی فکر کردن به ذره ذره اون شهر دردم می آره. اشک ها هم که مستقل از من کار خودشون رو می کنن. 

6- خداهای چوبی نمادین نیوزیلند خیلی خیلی خیلی باحالتر از خداهای کانادا بودن. حداقل زبونشون بیرون بود آدم از دیدنشون لبخند به لبش می نشست. دلم برای قیاقه خر تیکی* هم تنگ می شه حتی. 

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

آدم ها

آدم ها می تونن منبع آرامش و امن شدن هم دیگه بشن. درواقع ارتباط با آدم ها، حداقل برای من، می تونه منبع آرامش و امن شدن من بشه. همین قدرت رو هم البته خود آدم ها دارن در اینکه بتونن همدیگه رو بزنن. ای کاش آدم ها بدونن که چقدر قدرت دارن. کاش بدونن که کلماتشون چقدر قدرت داره. کلمه هایی که می گن و کلمه هایی که نمی گن. دوستت دارم ها، دلم برایت تنگ می شود ها، یادم نمی روی ها. ای کاش آدم ها بدونن که همین جمله های ساده چه جوری می تونن روح بقیه رو پر و خالی کنن.
اگر آدم ها به قدرت کلماتشون، مثبت و منفی، حتی کلماتی که نمی گن اعتقاد پیدا می کردن، دنیا جای بهتری می شد، البته به نظر من. 


۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

سرنوشت

1-تو سریال لاست یک عموی کچلی بود به اسم جان لاک که آخرش زد پدر همه رو درآورد. این بنده خدا هر کاری می کرد معتقد بود که "سرنوشت" اش. اصلا معتقد بود که تو جزیره گیر افتاده و تو این موقعیت قرار گرفته چون باید می رفته/می اومده دنبال سرنوشتش. 
2- برای دومین بار یک کتابخونه نازنین رو خالی کردم توی چند تا کارتن. بردم که بفروشم. دلم برای غربت و تنهایی کتابهای خودم و روزبه تو شلوغی مغازه کتاب دست دوم فروشی سوخت. نمی تونستم برگردم نگاهشون کنم. جعبه ها رو گذاشتم زمین، شماره تلفنم رو برای خانمه نوشتم و از مغازه زدم بیرون. حسم حس اون مادر توی داستان ها و فیلم های دو زاری بود که می رفت بچه  اش رو می گذاشت سر راه و نمی تونست برگرده نگاهشون کنه. نیم ساعت بعد خانمه زنگ زد گفت که برای کتاب ها ایکس دلار می دم. فکر کردم که پول فروختن بچه هام/هامون رو نمی خوام. بهش گفتم لطفا از طرف ما بدید به خیریه. 
3- موبایلم مرده. روزهای آخر که این همه کار دارم موبایلم مرده. نه شماره تلفن کسی رو دارم. نه می تونم فیس بوک چک کنم. نه درست و حسابی با کسی حرف بزنم. دقیقا لعنت. 
4- امروز به انگلیسی با یک آقای هندی که لهجه هندی/ نیوزیلندی غلیط داشت پشت تلفن دعوا کردم. دیدم چقدر دیگه راحت دارم به زبان دوم زندگی می کنم. یک موقعی  انگلیسی حرف زدن در هر کدوم این موقعیت ها، لهجه هندی، تند و غلیط حرف زدن نیوزیلندی، دعوا کردن، تلفنی حرف زدن بدون دیدن چهره طرف مقابل برام عذاب الیم بود.  
5- بزرگ شدم. این چند ماه بزرگ شدم بدون اینکه بفهمم چرا. یکهو دیدم می تونم سوسک و عنکبوت بکشم. نه با اسپری و دمپایی ها، با دست. اصلا شبیه من نیست و من نفهمیدم چی شد که پرستوی آگوست شد پرستوی الان.
6- لعنت به مهاجرت، لعنت به گذاشتن دوستان و رفتن. لعنت.
7- خیلی سعی کردم بند شش رو بین بقیه بندها قایم کنم و نگم. نشد.

احساسات متناقض

اگه بخوان مهاجرت رو با یک کلمه توصیف کنن پیشنهاد من "احساسات متناقض" است. روزهام پر از احساسات متناقض است. می خوام فرصت تجربه زندگی چندین ساله رو که دارم می گذارم و می رم رو توی لحظه های پنج تا بیست وچهار ساعت باقیمانده جا کنم که نمی شه. می دونم که می رم. می دونم که زندگی بعد من اینجا جریان داره. می دونم که زندگی برای من تو محیط جدید و بین دوستای جدید جریان خواهد داشت. می دونم که زندگی آروم و امن خواهد شد در کنار روزبه. ولی بخش بزرگی از دلم داره می مونه. بخش بزرگی که توی پنج روز تا بیست و چهار ساعت نتونستم جاش کنم. بخش بزرگی. 
مهاجرت پر از احساسات متناقض است. 

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

از عشق

تا نوزده سالگی فهمیده بودم رنج و درد بخش بزرگی از زندگی است. اون موقع فکر می کردم درد می کشی و طی درد کشیدن بزرگ می شی. این من رو می رسوند به جمله عزیز "که چی" و"اصلا نمی خوام بزرگ شم.".  تو سی و پنج سالگی ولی به یک شهود متفاوتی رسیدم. هنوز می دونم رنج هست. بزرگ شدن رو هم می بینم. نه دردها رو هم یادم نرفته نه لحظه های رنج هنوز تموم شدن. ولی فکر می کنم فقط رنج نیست که انسان رو بزرگ می کنه و قلب رو وسیع می کنه. عشق است. دوست داشتن است. انسان بودن و عاشق انسان ها بودن است. عشق  و درد البته دو روی یک سکه ان، پس با عشق رنج هم می آد. ولی حالا بزرگ شدن و درد کشیدن باهاش می ارزه. البته به نظر من. 

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

عشقت ای گل خندان کرده به پا شور و نوا در دل من *

نمی دونم این چه خصوصیتی از نیوزیلند و آکلند است که تا تصمیم می گیری که ترکش کنی شروع می کنه واست دلبری کردن. این روزها دوستانی که مدتی طولانی اصلا نمی دیدنت همه به این نتیجه رسیدن که باهات معاشرت رو از سر بگیرن. استاد دومت بعد از گرفتن ایمیل خداحافظی ات صدات می کنه و بهت می گه که چرا زودتر ازش کمک نخواستی. یکهو به این نتیجه می رسه که باید به تو و خانواده ات کمک می کرده. یادش می افته که زندگی دانشجوی بدون بورس چقدر سخته. یادش می افته که اکلند خیلی شهر گرونی است. یادش می افته که تو همه این سه سال و خرده ای ازت نپرسیده خرت به چند. 
 هوا ی شهر پاییزی شده و از اون گرمای شدید تابستونی دراومده. البته از طرف دیگه، دقیقا تو روزی که من به روزبه گفتم دلم نمی خواد تورنتو یا هیچ شهر شلوغ و پرترافیک دیگه ای زندگی کنم، برای راه یک ربعه حدود دو ساعت تو ترافیک می مونم. سردی هوا و بارون ولی به جانم می چسبه. داغی روزهای گذشته رو پاک می کنه و امید و استرس روزهای آتی رو یادت می آره. سرد شدن هوا باعث شده خونه هم منقبض و منبسط بشه و به صدا در بیاد. خونه ای که چهار پنج روزه در سکوت و آرامش و تنهایی نگات کرده، امشب داره باهات حرف می زنه. صداهای روی سقف آهنی و دیوارهای چوبی باهات حرف می زنن و داستان تنها بودگی و تنها نبودگی و دوستی برات می گن. چمدان ها و کمدها و جعبه ها جمع می شن و با هر کدومشون یک سری خاطره بسته بندی می شن. خاطره هایی که می دونم قراره تو یکی دو ماه آینده همه شون رو دونه دونه گریه کنم. مشاور دانشگاه یک جزوه بهم می ده در مورد عزاداری*. می گه داری پیش پیش رفتنت از آکلند رو عزاداری می کنی. جزوه رو سه شب به امید اینکه کار کنه و حالم خوب شه گذاشتم بالای سرم. هنوز که افاقه نکرده. یادم باشه فردا صبح چک کنم ببینم غنچه ارکیدهای نارنجی، سفیدن یا نارنجی. کله ام پر از آهنگ و ترانه است. باید یک دکمه ای پیدا کنم بهشون بگم صبر  کنن، یکی یکی صدا بدن تا بتونم بفهمم چی می گن. 

عشقت ای گل خندان کرده به پا شور و نوا در دل من
بازآ که بسازد دست وفا قلب تو را مایل من *


*: بخشی از ترانه ملکه گل ها از داریوش رفیعی و الهه

۱۳۹۳ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

قرار نبود

مهم است که آدم همیشه توی شرایط سخت زندگی یکی رو داشته باشه که باهاش دعوا کنه. یکی که تقصیر سختی گردنش باشه. وقتی شرایط سخته و هیچ کس نیست که شرایط رو بندازی گردنش زندگی خیلی سخت می شه. هیچ کس نیست که باهاش دعوا کنی. فقط باید خودت رو جمع کنی و سختی ها رو نفس بکشی و رد شی. تمرکز کنی روی لحظه های خوب، لحظه های پر، لحظه های شاد.