۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

1- وسط مهاجرت دوم، سفر این قاره به اون قاره، از سرزمین گرم و آفتابی نیوزیلند به سرزمین های یخ زده کانادا هستم. سه مدل لباس مختلف برای سه هوای مختلف تو کوله ام دارم. تو هر سالن فرودگاه که می رم تو دستشویی، یک آدم دیگه مربوط به یک اقلیم دیگه می آد بیرون. با تیپ تاپ شلوارک نیوزیلندی می رم تو، با لباس مناسب مناطق کمی تا قسمتی سرد برمی گردم بیرون. سالن ترمینال بعدی، شلوار جین و کت اضافه می شه. منتظر پرواز آخر نشستم و در کنارم یک پلاستیک دارم که توش چکمه و کاپشن منفی چهل و کلاه دارم. تازه یادم افتاده که اینقدر ذهنم تابستونی است دستکش و شال گردن ندارم. حتی راستش جوراب هم ندارم که توی چکمه بپوشم. معلومه که چقدر آماده نیستم برای زیستن در سرزمین خرس های قطبی. 

2- فرودگاه ها پر از داستان هستن. ایده برای کتاب و فیلمنامه. به نظرم اینکه یک دونه فیلم ترمینال تو فرودگاه ساخته شده حروم کردن این منبع سرشار ایده است. 

3- اینترنت فرودگاه ونکور اینقدر خوبه که می شه باهاش رو یوتیوب سریال ترکی دید. 

4- چند ساعت ونکور رو با یک دوست و همسرش بودم. "خدای زمان بندی" تمام قد توی ماشینشون حضور داشت. من هی سعی می کردم به کشوری که گذاشتم و اومدم، خونه ام، دوستام، زندگی ام فکر نکنم. به جلو نگاه کنم. با شهر دوست شم. هی آهنگ بعدی که تو ضبط ماشین می خوند از آهنگ هایی بود که باهاش خیابون های آکلند رو دور زده بودیم. بس که بغض کردم آخرش نتونستم یک مکالمه کامل با این زن و شوهر داشته باشم. 

5- روزی که می رفتم نیوزیلند می دونستم که در نهایت قراره برم کانادا. رفته بودم برای یک دوره ای موقت، یک جای دوری درس بخونم. سیب همچین در هوا چرخید که اونجا شد خونه. رفتم یک چیز موقت ببینم، یک چیز دائمی، یک خونه دائمی، دوستای دائمی پیدا کردم. حتی مامانم هم می گفت که رفتن من از نیوزیلند براش سخت تر از رفتن من از ایران بوده. شاید جون روزبه نبود و من خیلی احساساتی بودم. ولی فکر کردن به ذره ذره اون شهر دردم می آره. اشک ها هم که مستقل از من کار خودشون رو می کنن. 

6- خداهای چوبی نمادین نیوزیلند خیلی خیلی خیلی باحالتر از خداهای کانادا بودن. حداقل زبونشون بیرون بود آدم از دیدنشون لبخند به لبش می نشست. دلم برای قیاقه خر تیکی* هم تنگ می شه حتی. 

هیچ نظری موجود نیست: