۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

بیمار صفحه اصلی*

1- مهاجرت خر است. کلا خر است. دومین بارش که خیلی بیشتر خر است. این از من.

2- من از ایران که رفتم نیوزیلند اصلا فاز home sick * شدن نداشتم. دلتنگی برای خانواده و دوستان بود. ولی ناراحتی عمیق و زندگی کردن تو غم طاقت فرسا نبود. از دوستانی شنیده بودم که بعد از رفتن از ایران یک سالی درگیر احساسات ناشی از این پدیده بودن. ولی چیزی که الان دارم تجربه می کنم متفاوت و خارج از پیش بینی هام است. تقریبا هر حرکت، صدا، بو، وسیله ای که یک جوری من رو وصل کنه به آکلند احساساتی ام می کنه و گریه ام رو در می آره. دوری کردن ازشون هم فایده نداره. چون نبودنشون هم یکهو بهم احساس جدا افتادگی و گریه می ده. گذاشتن دوستام، به خصوص یک دوست خاص، اون گوشه دنیا و نقل مکان کردن به این سردستان بعد از تحمل مهاجرت روزبه، سخت ترین کاری است که تو زندگی ام کردم تا حالا. احساسی که به اون سرزمین دارم برای خودم غیر قابل پیش بینی و غیر قابل درک است. اسمش رو گذاشتم "بیماری صفحه اصلی" تا بتونم یک جوری صداش کنم. چون اگه بهش دست بزنم درد می آد.

3- فاصله اونور خیابون تا ایستگاه اتوبوس آنچنان بادی اومد که من پیچیده در کاپشن و سه تا جوراب و دو تا شال و سه لایه لباس و دستکش و کلاه پشم نیوزیلندی رو تو یک ثانیه خشک کرد. واسه زمانی که ظاهرا فقط چند ثانیه طول کشیده بود چشمام رو بستم و از وسط اون سرما رفتم ساحل برونزبی تو آکلند.  آفتاب اشعه زده و صدای آب و گرمای آب اقیانوس رو روی پام حس کردم. نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سعی کردم تمرکز کنم روی صدای روزبه که باهام حرف می زد تا برگردم. تنها راهش همین بود. وگرنه هیچ چیز دیگه ای اینجا من رو نمی خوند.

4- گیج ترین لحظه هام در طول روز وقتی نیست که تو شهری که هیچی هنوز ازش بلد نیستم اینور اونور می رم. لحظه ای است که از خواب بیدار می شم و باید بفهمم چرا پنجره روبروم سفیده، سبز نیست.



*: ترجمه گوگل برای عبارت home sick، "بیمار صفحه اصلی" است. 

هیچ نظری موجود نیست: