۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

توضیح واضحات

برای ل. از روزهام گفتم و هیجان های زندگی که سعی می کنم پیداشون کنم. بهم گفت که اینها رو تو وب لاگت هم بنویس. چون اونجا به نظر می رسه که خیلی غمگینی. دیدم راست می گه. عطش نوشتن برای من وقتی می زنه بالا که سطح احساساتم بالا باشه. تازه اون موقع است که می تونم یک سر طناب پیچ در پیچ افکارم رو بگیرم و یک رشته ازش بکشم بیرون و بریزم روی کاغذ. ولی خوب خیلی وقت ها، وقتی خوشحالی، وقتی اون احساسات مثبت و پر هیجان هستن، نمی تونی بشینی پشت کامپیوتر و بنویسی. باید پاشی بری برقصی، غذا بپزی، معاشرت کنی، شهرنوردی کنی. وقتی احساساتت پایین هستن ولی هیچ کدوم از این کارها رو نمی شه کرد. فقط می شه به تخت پناه برد و با لپ تاپ ات که تو این جور موقع ها جا خوش می کنه تو تختت، درد دل کرد. نتیجه می شه همین پست های "من غمگینم" اینجا. 
واقعیت این است که صاحب این وب لاگ، اینقدرها که شما اینجا می بینید غم نداره. یعنی الان نداره. الان که سگ سیاه دیگه رفته و ابرها از آسمون رفتن و صد البته آفتاب به ملک کانادا تابیده. صاحب این وب لاگ روزهای خوب زیاد داره که توشون کارهای هیجان انگیز می کنه، دوستای خوب پیدا می کنه، با دوستای قدیمی حرف می زنه و معاشرت می کنه، به ترسهاش غلبه می کنه و سعی می کنه دنیاهای نو به روی خودش باز کنه. فیلم های خوب می بینه، تو شهرهای جدید به اندازه پونزده شونزده هزار قدم راه می ره (که البته اگه من رو خوب بشناسید می دونید که یعنی خیییییلی زیاد). خلاصه که زندگی من هم مثل همه بالا و پایین داره. روزهای "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" و روزهای "دختردایی طعمه دریا شده" داره. 

درضمن صاحب این وب لاگ، که خیلی هم خوشگله، از امروز به عنوان ساکن کانادا، دارای بیمه شده و با اینکه مسخره است، حس می کنه بعد از این همه سختی دانشجویی کشیدن، بعد از چهار سال، دوباره آدم شده. یک آدم کامل. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

تولدت مبارک غزالم، دختر شادی ها

امروز نشستم به مرتب کردن پست های قدیمی وب لاگ، مرتب کردن تگ ها و از شما چه پنهون خوندن آرشیو چند سال قبل که یادم بیاد کی بودم و چی فکر می کردم اون موقع ها. بعد دقیقا همین امروز، که تولد تو است، کلی کامنت ازت خوندم روی نوشته های مختلفم. همه در وصف لذت ها و خوبی های زندگی. تو چه جور آدمی بودی؟ چه طور جانت تحمل اینقدر زیستن رو داشت؟ فقط از تو برمی آد که روی پست های غر زدنم از زمستون برام از لذت های زمستون بنویسی. از لذت دیدن خواب زمستانی لاک پشت مامان ش بگی که زمستون رو زیبا می کنه. از فروغ بنویسی و اینکه زن بودن رو چه جوری می شه تو یک عصر دلتنگ نوشید و بازی کرد و زیست. 
تولدت مبارک دختر شادی ها، دختر زندگی. جات تو دنیای ما خیلی خیلی خالیه. 

از کانادا که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم

دیگه تقریبا می تونم بگم که کانادا رو فهمیدم. دیدم. حداقل خودم در کانادا رو یاد گرفتم. کانادا مثل آدم هایی است که اولش یک دافعه خیلی زیاد دارن. از اینها که مثل چندلر، وقتی یک آدم ناآشنا می بینن شروع می کنن به جفتک پرونی. از این آدم ها که همه مون دیدیم که بارهای اولی که می بینی شون بد اخلاق، از خود راضی، خیلی شلوغ کن، یا با اعتماد به نفس زیادی بالا به نظر می آن. بعد که اون استرس اولیه فرو می ریزه و مطمئن می شن که قضاوت نمی شن یکهو تیغ هاشون می ره تو. خود واقعی شون می آد بیرون. من چند تا از بهترین دوستام رو از بین کسانی پیدا کردم که دفعه اول که دیدمشون حس کردم "این بچه پررو فکر می کنه کیه؟". از اون دافعه اولیه که بگذره، وقتی اینقدر صبر کنی تا اون فاز بگذره، پشتش یک آدم بسیار مهربون، بسیار دوست داشتنی، بسیار با سواد، یا بسیار دوست وقت پیدا می کنه که بیاد بیرون. 
از بحث منحرف شدم. می گفتم که کانادا اولش دافعه زیادی برای من داشت. وقتی رسیدم کانادا خسته و زخمی بودم. از بهشت روی زمین هم اومده بودم. هوم سیک شده بودم. همه دلتنگی ام برای خونه، چه تهران، چه آکلند، خانواده ام، چه تو ایران، چه تو آکلند اومده بود بالا. همه خستگی این چهار سال اومده بود بالا. 
الان که اینها رو می نویسم ولی آروم شدم. سگ سیاه افسردگی رفته. بیشتر از کانادا دیدم. سرمای استخوان سوز زمستون و بهار زیباش رو دیدم. جوشیدن این همه جوونه و شکوفه و برگ و گل و درخت از توی خاک، تو این مدت کوتاه بهم حس زندگی داده. دستم رو گرفته و من رو کشیده بیرون. سگ سیاه هنوز هست. ولی دیگه روی نیمکت خودش می شینه. وقت هایی که حمله می کنه باهاش نمی جنگم دیگه. بیست و چهار ساعت می خوابم و وقتی بیدار می شم رفته عقب نشسته. حوصله اش سر رفته و بی خیال شده. 
از کانادا می گفتم. سرماش، باعث می شه گرماش خیلی به دل بشینه. شهرهای کوچیک و بزرگش خیلی با هم فرق می کنن. حتی شهرهای بزرگش هم با هم فرق می کنن. اتاوا زمین تا آسمون با تورنتو فرق داره. درگوشی بگم که اتاوا یک کم خوشگلتره به نظر من. سفر چند روزه که رفتم و تو برگشت ذوق داشتم واسه برگشتن به واترلو، دیدم که این شهر کوچولو خونه ام شده. من این شهر رو می شناسم و دوست دارم.  خیابون خواب های کیچنر رو می شناسم و به یمن کار کردن تو کافه ها، تقریبا می دونم که کدومشون چه ساعتی کافی یا سوپ می خورن. خلاصه که کانادا خونه شده، ولی معنی اش این نیست که من دلم برای خونه هایی که گذاشتم پشت سرم و ترکشون کردم و عزیزترین هام که اینور و اونور دنیان تنگ نشده. ولی دیگه بلدم اینجا زندگی کنم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

حق صفر: اینترنت پر سرعت

باید یک بار هم بشینیم دور هم یک منشور حقوق بشر جدید بنویسیم. تو منشور جدید اولین حق انسانی این است که  پیر و مریض شدن و نبودن پدرها و مادرها ممنوع است. بعدش هم مهاجرت ممنوع است مگه در دسته های دوتایی. پارتنرها منظورم نیست. یعنی یک زوج که دارن مهاجرت می کنن باید هر کدومشون یک دوست معرفی کنن که با هم مهاجرت کنن. هیچ کسی نباید تنها مهاجرت کنه.
آخرین حق بشر من هم اینه که همه مردم شهر باید یکی رو توی شهر داشته باشن که وقتی حالشون بده بی حرف برن پیشش و بشینن چای بخورن. وقتی نفسشون بالا نمی آد، دلشون گرفته، اشکاشون نمی تونن توی کاسه اشکی که حتما هر کسی تو کله اش داره بمونن و سرریز می شن بیرون. اصلا باید قبل از اینکه مجوز مهاجرت تو بند بالا رو بدن یکی تو شهر جدید پیدا شه اسپانسر روزهای بارونی و گریون و خراب آدم بشه. یکی مثل بابا ب...ی آدم که وقتی زنگ می زنی خونه شون و حال و احوال می کنی از صدات بفهمه یک چیزی درست نیست. تلفن رو که قطع کردی، دوباره زنگ بزنه. بگه حاضر شو ده دقیقه دیگه می آم دنبالت.  
باید بشینیم حقوق بشر خودمون رو بنویسیم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

روزهای روشن سلام

روزهای روشن همزمان با گرم شدن هوا و پر شدن درخت ها از شکوفه و زمین ها از گل های ریز خودروی بهاری و لاله های رنگی شروع شدن. سخت ترین روزهای مهاجرت دوم گذشته. حال و هوام شبیه شهری است که طوفان از سرش گذشته. اون بازه زمانی سکوت و بهت بعد از طوفان هم گذشته. مرتب سازی وخاک تکونی بعد از طوفان هم گذشته . الان دیگه اون موقعی است که باید بعد از طوفان بلند شی بری سرکار. دیگه طوفان بهانه نیست برای زندگی نکردن. هر چند البته روز اولش، بار اولش، کمی بیشتر از روزهای اول هفته معمولی سخت است، ولی یک نقطه روشن ته دل آدم برق می زنه. اونم امید به این است که طوفان به این سختی رو هم می شه از سر گذروند. می شه دوباره بلند شد، لباس ها رو تکوند، ماتیک ها رو زد و دوباره برگشت به زندگی. دوباره می شه بلند خندید. می شه بغل کرد. می شه از دیدن درخت ها شاد شد. می شه شهر رو دوست داشت. می شه دوست جدید پیدا کرد. هزار تا هزار تا. 
روزهای روشن بعد از همه بالا و پایین ها اومدن. ولی من اون ته ته هنوز یک ترس بزرگ دارم از تابستون. چون نمی دونم این حال خوبم مال گذشتن طوفانه، توانمندی منه، اثر گذشت زمانه، یا خیلی ساده تر، به دلیل تموم شدن زمستون یخ زده. که اگه این آخری باشه، بند بند وجودم از ترس برگشتنش می سوزه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

ددلاین گریز

یک نفر در درون من هست که همیشه سه ساعت مونده به ددلاین می پرسه می مردی اگه با همین سرعت همیشه کار کنی؟ یکی دیگه هم هست که جوابش رو می ده و می گه: حالا گذشته ها گذشته. دعواش نکن. از این به بعد با همین سرعت کار می کنه جبران می کنه. خودم دستم رو زدم زیر چونه ام و فکر می کنم به اینکه اگه همه زندگی رو با این سرعت و این استرس کار کرده بودم شاید تو کارم جلوتر بودم یا اصلا واسه خودم کسی شده بودم، ولی مطمئنا اینقدر زندگی نکرده بودم، اینقدر حال نکرده بودم، اینقدر دوست و داستان نداشتم تو زندگی ام. اون دو تا با هم چونه می زنن. من هم قول می دم که از فردا مودب و مرتب باشم و کارهای ددلاین هام رو همیشه چند روز زودتر انجام بدم. آخرش ولی چشمم یک برق شبیه برق چشم گرگ ها توی کارتن ها می زنه و می دونم که سه ساعت دیگه که این ددلاین تموم شه، قراره راه بیفتم برم سراغ دوست و شهرگردی و دوستی و حرف زدن با درخت ها و آسمون. خدا تا ددلاین بعدی بزرگه.