۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

امروز خوشحال و سرحالم. مي نويسم كه پسرخاله عزيز آن سر عالمم بدونه كه روزهاي خوشحالي هم دارم. اما روزهاي خوشحالي معمولا اينقدر بند نمي شم روي زمين كه بتونم چيزي بنويسم.خوشحالي ام البته به يك نمه آفتابي كه امروز توي آسمون است يا اينكه بعد از اين همه مدت يك كتاب پيدا كردم كه از سر تا ته خوندم ربط پيدا مي كنه. يا اينكه از راه دور يك دوستي رو ديدم كه اينقدر عصباني بود كه قرمز شده بود اما حضورش از ميان همه اون سيم هاي كه اينجا رو به هزاران هزار كيلومتر اونورتر وصل مي كرد نويد دهنده بود.

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

وقتي دو هزار تا دوست داري، هر بار كه پنج تاشون مي رن خارج، عين خيالت نيست. خوشحالي واسه آدم هايي كه تو دوستشون داري و مي رن دنبال زندگي خودشون.
ولي وقتي ديگه فقط 5 تا دوست داري توي مملكت به اين بزرگي، يكي ديگه اشون هم كه بره 20 درصد زندگي ات است.
اين هم از اميرحسين. از اين به بعد واسم مي شه يك دگمه سبز يا قرمز توي Google Talk يا حداكثر يك New Album توي فيس بوك.

آدم هاي كوتوله هم جايگزين نمي خوام. گفته باشم از قبل

پي نوشت: با اينكه آسمون يك كمكي باريد اما امروز ظاهرا روز دلتنگي من باقي مي مونه
با اون كاپشن آبي و اون موهايي كه من مي شناسمش اون موقع صبح دم در اون شهرك تو آمل چه كار مي كردي كه وقتي زنگ تلفن من رو از خواب پروند اينقدر دلم پربكشه براي حرفي كه با هم نزديم و هم مجبور شم خنده ات رو كه من مي شناختم و ديگه بهش فكر نمي كنم هي براي خودم مرور كنم؟ اونجا چه كار مي كردي كه اين هجم دلتنگي رو براي صبح دل گرفته من با اين همه ابر نبارنده توي آسمون هديه آوردي؟ مروت مگر نداري؟

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

گشنه است. بدجوري گشنه. كودك منزوي غرغروام رو مي گم تصميم گرفته چون با روزبه نرفتم تفريح و قراره به زور ببرمش خونه بشينه پاي درس و مشقش، كه داره اون زيرها با عصبانيت مي گه كه «من رو نمي بري مهموني، دو كيلو همين امشب چاقت مي كنم». مطمئنم كار خودش است چون بهش مي گم كه واسش پيتزا سفارش مي دم مي گه نمي خوام. پيشنهاد يك شيشه خيارشور يا شيشه زيتون رو هم رد مي كنه. از پفك و چيپس كه خوشش نمي آد. تخمه هم تشنه اش مي كنه. غذاي مامان پز هم دوست نداره. بريدن هندونه هم واسش سخته. سالاد اگه بخوره سردش مي شه. شير دلش رو درد مي آره. هيچ خوردني اي پيدا نمي شه كه راضي شه اما هنوز اون ته داره جيغ!!! مي كشه كه گشنه است. فكر كنم بايد بزنم توي سرش و ببرمش بشونمش پاي كتاب و مقاله و كامپيوتر.

اگه ديدم آدم نشد كوتاه مي آم و يك Season سريال بهش هديه مي دم كه همه رو تنهايي ببينه و چشم من رو دربياره كه نبردمش تفريح. آره اين جواب مي ده. مي بينمش اون پشت مشت ها كه يك لبخند شيطنت آميز مي زنه.

يك دوست خوب باز امروز رفت. يعني امشب مي رود. رفتنش فقط يك خوبي دارد. اينكه چند باري رفته و آمده و من اعتماد دارم به اينكه وقتي مي گويد به اميد ديدار منظورش دقيقا به اميد ديدار است.
به روزهايي فكر مي كنم كه باز بدون حضور و كمك او سرخواهد شد. سخت است. اما حسش خيلي قابل تحمل تر از به اميد ديدار گفتن هايي است كه واقعا معناي به اميد ديدار را نمي دهد.
قابل تحمل است اما باز هم دلتنگ كننده است.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

ترس و خشم

اينجا رو ديدم و واقعا حالم بد شد. صحنه تكان دهنده اي بود. غير قابل باور. يا بهتر بگم اينقدر قابل باور بود كه همه تصويرهاي ديگه اي رو كه از يك همچين حركتي توي ذهنم داشتم آورد رو. يكهو تجسم همه اونها شد. از هزار خورشيد تابان خالد حسيني. تجسم صحنه اي كه شوهرش مجبورش مي كنه سنگ هاي باغچه رو بجوه. از تصور اينكه اين عروس لر نمي تونه بلند شه از سر سفره مرد حقيري مثل اين احساس خفگي مي كنم. از تصور اينكه شايد خودش هم نخواد كه بلند شه و ننگ به هم خوردن عروسي اش سر سفره عقد رو يك عمر دنبال خودش بكشه احساس خفگي مي كنم. از ضعيف بودن داماد محترم!!!!!!!!!! وقتي كه بلند مي شه و يكي از خانم ها كه من دوست دارم تصور كنم مادرش است اونجوري مي كوبونش سرجاش احساس خفگي مي كنم.

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

يادآوري

(مسووليت هر نوع سطحي نگري، جواديته و اتهامات مشابه را در اين نوشته مي پذيرم)

گفتم اينقدر كه اين مدت ها اومدم اينجا نوشته كه زندگي سخته و قشنگ نيست و من دل گرفته ام و اينها، يكي دو روزي كه اينقدر خوشحالم هم بيام اينجا بنويسم كه چقدر خوشحالم.
سه چهار روز پيش شروع كردم به تصميم گرفتن هاي جديد توي زندگي ام. احساس پي رفتن دارم. از اينكه پايان نامه ام پيشرفت كرده خوشحالم. از اينكه خودم توي تصميم گيري پيشرفت كردم. اينكه تونستم به كمال طلبي ام غلبه كنم و يك زمان هايي رو به خودم اختصاص بدم خوشحالم. از اينكه باز توي وجودم نيروي مبارزه براي به دست آوردن اون چيزهايي كه مي خوام به وجود اومده خوشحالم. از اينكه توي هفته گذشته با سارا و با اميرحسين بعد از مدت ها حرف زدم خوشحالم. از اينكه روزبه اينقدر اين روزها كودك است خوشحالم. از اينكه براي اولين بار توي دوره هاي گذشته احساس نمي كنم مغزم داره كم مي آره يا حافظه ام ضعيف شده. از اينكه باز هم خود خود فعالم رو مي بينم خوشحالم
خيلي اين روزها خودم رو و شرايطي رو كه دارم، كه مي تونم بگم خيلي اش رو خودم براي خودم ساختم دوست دارم.
همين فقط. گفتم صفحه اي كه اينقدر غرغرهام رو پذيرا مي شه، يك روز كه خوشحالم هم يك سر بهش بزنم

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

بعد از سال ها دو كلمه حرف زدم باهاش
بعد از سال هايي كه از اون شب هايي گذشته بود كه شب تا صبح با هم حرف مي زديم.
بعد از سال ها از اون روزهايي كه با هم شهر رو متر مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه غم هاي بزرگ توي دلمون رو قورت نمي داديم پايين و گريه مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه دوستاي بالاي ابري هم بوديم

سال ها گذشته، من و تو هر كدوممون آدم بزرگ شديم. آدم بزرگ هايي كه زن و بچه دارن. خونه و زندگي دارن. همديگه رو با خانواده هاشون مهموني دعوت مي كنن. حرف هاي گنده گنده و مهم مهم مي زنن. مسافرت با هم مي رن. مسافرتي كه آرزوهاي كودكي هاشون بود.
سال ها گذشته، تو شدي رئيس هيات مديره و من شدم مشاور. سال ها گذشته. من شدم همسر آقاي فلاني، تو شدي همسر خانم فلاني
سال ها گذشته، تو ديگه يادت نمي آد كشف كرده بوديم مغازه حليم فروشي شهرك غرب كارمند يهودي داره. يادت نمي آد كه كنار خيابون شيركاكائو و پچ پچ مي خورديم. يادت نمي آد كه چقدر توي راهروهاي اون ساختمون منتظرت موندم. اينكه چقدر لذت بردم از دوستي اي كه با هم داشتيم. از اينكه يك نفر بود كه با من فقط به خاطر خودم، نه هيچ چيز ديگه، نه حتي دختر بودنم دوست بود. يك نفر كه از ابرها گذشته بوديم براي اينكه با هم دوست باشيم.

بعد از سال ها كه باهاش حرف زدم، حس كردم خودم رو گم كردم. قرار ناهار گذاشتيم براي هفته ديگه. اما مي دونم كه توي اون قرار تو باز همسر خانم فلاني خواهي بود و من همسر آقاي فلاني

بعد از سال ها دلم بدجوري هوايت را كرد

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

كسي هست كه كسي رو بشناسه كه پارسال اين امتحان رياضي كنكور دكتراي شريف رو داده باشه؟

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

تمام روز فكر مي كنم به اينكه چي مي خوام بنويسم اينجا. مي آم اينجا رو باز مي كنم. يك دور مي زنم. دلم رو مي زنه. مي بندمش و مي رم دنبال كارم.
البته اين كار هر روزم است ها