۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

گشنه است. بدجوري گشنه. كودك منزوي غرغروام رو مي گم تصميم گرفته چون با روزبه نرفتم تفريح و قراره به زور ببرمش خونه بشينه پاي درس و مشقش، كه داره اون زيرها با عصبانيت مي گه كه «من رو نمي بري مهموني، دو كيلو همين امشب چاقت مي كنم». مطمئنم كار خودش است چون بهش مي گم كه واسش پيتزا سفارش مي دم مي گه نمي خوام. پيشنهاد يك شيشه خيارشور يا شيشه زيتون رو هم رد مي كنه. از پفك و چيپس كه خوشش نمي آد. تخمه هم تشنه اش مي كنه. غذاي مامان پز هم دوست نداره. بريدن هندونه هم واسش سخته. سالاد اگه بخوره سردش مي شه. شير دلش رو درد مي آره. هيچ خوردني اي پيدا نمي شه كه راضي شه اما هنوز اون ته داره جيغ!!! مي كشه كه گشنه است. فكر كنم بايد بزنم توي سرش و ببرمش بشونمش پاي كتاب و مقاله و كامپيوتر.

اگه ديدم آدم نشد كوتاه مي آم و يك Season سريال بهش هديه مي دم كه همه رو تنهايي ببينه و چشم من رو دربياره كه نبردمش تفريح. آره اين جواب مي ده. مي بينمش اون پشت مشت ها كه يك لبخند شيطنت آميز مي زنه.

هیچ نظری موجود نیست: