۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

با اون كاپشن آبي و اون موهايي كه من مي شناسمش اون موقع صبح دم در اون شهرك تو آمل چه كار مي كردي كه وقتي زنگ تلفن من رو از خواب پروند اينقدر دلم پربكشه براي حرفي كه با هم نزديم و هم مجبور شم خنده ات رو كه من مي شناختم و ديگه بهش فكر نمي كنم هي براي خودم مرور كنم؟ اونجا چه كار مي كردي كه اين هجم دلتنگي رو براي صبح دل گرفته من با اين همه ابر نبارنده توي آسمون هديه آوردي؟ مروت مگر نداري؟

هیچ نظری موجود نیست: