۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

زمان

نشسته ام پشت کامپیوترم و به ساعتش التماس می کنم که جلو نرود. 14 دقیقه دیگه کلاس دارم و باید برای دو ساعت حرف بزنم درمورد یک نرم افزار خیلی ساده برای سومین بار در هفته. دبیرستانی که بودم دلم همیشه برای معلم های شیمی می سوخت که هی باید از این کلاس می رفتن به یک کلاس دیگه و یک موضوع تکراری به نظر من غیر جذاب رو هی تکرار می کردن. الان می فهمم که اصلا چرا استادها دستیار تدریس استخدام می کنن. خودشون یک مطلب رو در هفته یک بار درس می دن، ما هزار بار باید تو هفته تکرارش کنیم. 
ساعت کامپیوتر به التماسم گوش نمی ده و هی جلو می ره. شاید در برآورده شدن دعا برای تغییر سرعت زمان تاخیر وجود داره. شاید الان اون دعاهایی که موقع انتظار می کنم که زمان زودتر پیش بره داره برآورده می شه. شاید هم اشتباها دارم به کامپیوترم التماس می کنم. شاید زمان کامپیوتر از سرور بیاد و من در واقع باید می رفتم به سرور التماس می کردم. 
خلاصه اینکه زمان می گذره و الان دیگه فقط 8 دقیقه باقی مونده. برای پیدا کردن سرور دیره. می رم سر کلاس

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

یکسال گذشت

 نوشته من در صفحه فیس بوک غزاله

خوب دیگه باید رسما پذیرفت که تو رفتی و نیستی. یک سال شد و تو این یک سال هیچ کس نیومد بگه که این یک شوخی بی مزه بیشتر نبوده.
ولی می دونی چیه؟
برای من، نبودنت تو سالروز تولدت،خیلی دردناکتر از سالگرد رفتنت بود. چون تو آدم زنده بودن بودی، آدم زیستن با همه وجود، تا ته توان، تا آخرین لحظه، نه آدم نبودن. این تصویری است که تا هر کدوم ما هستیم، در ذهن و زندگی ما باقی خواهد موند. هر وقت که شاد باشیم و بخندیم، هر وقت یک صحنه زیبا ببینیم. هر وقت تو طبیعت باشیم و فکر کنیم که کی اگه اینجا بود می تونست این درخت ها رو بغل کنه یا از شدت زیبایی این جنگل مه زده فریاد بکشه. هر لحظه ای که زنده باشیم تو دقیقا تو همون لحظه برای ما هستی.
این شوخی بی مزه ما با سرنوشت است. از یک سال و یک روز قبل.

آرامش ارزانی ات.

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

درس دادن به انگلیسی

این کلاس هایی که من به عنوان حل تمرین توش شرکت می کنم بیشترشون آزمایشگاه هستن. یعنی آزمایشگاه کامپیوتر طوری. اصلا lab رو به فارسی چی ترجمه می کنن وقتی توش قورباغه تشریح نکن، برنامه بنویسن؟
بیشتر جلسه ها از قبل برنامه ریزی شده است و معلوم است از دقیقه اول تا آخر دانشجوها باید چه کار کنن. یعنی هم استاد می دونه هم من هم دانشجوها. بنابراین سوالها قابل پیش بینی. بعضی جلسه ها ولی مدلسازی است. طراحی بانک اطلاعاتی و اینها. بعد من هم باید همزمان فکر کنم به انگلیسی حرف زدنم که هنوز برام درونی نشده و باید به جمله ها و کلمه ها فکر کنم. هم فکر کنم به مدل ساختنم و اینکه اگه بخوای این مدل رو تو مثلا اکسس پیاده کنی چی می شه. بعد اینجوری می شه که یک سوتی هایی می دم که البته نیاز به حفظ آبروی شخص خودم نمی تونم بگم. ولی افتضاحن. یعنی می تونن تبدیل بشن به این خاطره هایی که هر کدومشون وقتی بزرگ شدن برای نوه هاشون تعریف کنن که ما یک استادی داشتیم که بلد نبود انگلیسی حرف بزنه و ....

 

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

این روزها و این فکرها

این روزها فکرهام اصلا اختیارشون دست من نیست. واسه خودشون اصلا انگار زندگی ای مستقل از من دارن. من دارم تو مغزم به کانادا رفتن فکر می کنم، اونها مستقل از من به مشق نوشتن یا بچه داشتن فکر می کنن. اصلا یک مدتی است که رویایی دارم. رویای داشتن یک دختر بزرگ که بشه باهاش حرف زد. مامانم عادت داشت همیشه بهم بگه به جای اینکه سرم رو بندازم تو کتابها برم بشینم و باهاش حرف بزنم. من هم همیشه اعتراضم بلند بود که مگه چقدر حرف داریم با هم بزنیم. حالا یک حسی انگار یقه ام رو گرفته که بشینم با دختر نداشته ام حرف بزنم. از شمیم، رکسانا یا آوین فهیمه که می خونم که دختر آدم های عزیز زندگی ام هستن یا پسر خانم شین، یا حتی وقتی که عکس های کاویان محسن عمرانی رو که می بینم احساس می کنم، چرا اینجا نشستم باید پاشم برم با بچه عزیز دلم حرف بزنم. بچه بزرگ عزیز دلم. بعد این بچه خیالی ام بزرگ است ها. یعنی اندازه یک آدم گنده چیز می دونه و استدلال می کنه. یعنی رویای مادر شدن ندارم. رویای یک بچه کوچولوی آویزون به تو ندارم واقعا. واقعا دلم یک موجودی می خواد که مال من باشه و بتونه با من حرف بزنه. انگار مثلا یک بخشی از من و روزبه بشه یک موجود سومی که وظیفه اش در طول روز و شب پر کردن تنهایی من باشه. خیلی تصویر خودخواهانه ای است ولی خوب هست. 


********************

تو وب لاگ نون جیم درمورد دویدنش برای ماراتن در حمایت از سرطان، که البته نه، حمایت  از بیماران سرطانی می خونم. حس می کنم آدم ها چقدر ظریف مکانیزم اجتماعی درست می کنن برای اینکه یک کم امید ایجاد کنن در مواجهه با یک چیز سخت خرد کننده ای مثل سرطان. بعد این همه آدم گوشه های دنیا روزی یک ساعت می دون که یک کم امید به زندگی درست کنن تو یک سری آدم. بعد یکی اون سر دنیا، همین تو سوریه مثلا، انگار که بازی کامپیوتری اول شخص بازی کنه اون همه آدم رو تو یک حرکت می کشه. بعد بقیه مون مثل بز، دقیقا بز یا حتی یک موجود بدتری، سرمون رو می اندازیم پایین زندگی مون رو می کنیم. می ریم استخر، می ریم دریا، می ریم سفر، می ریم رستوران، فیلم می بینیم و کتاب های روشنفکری می خونیم. یعنی به نظرم همه مون باید با هم بریم از این غم سرمون رو بگذاریم زمین بمیریم. 

 

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

شغل: دانشجو


استادم از کار و خونه و زندگی می پرسه. از آمریکا اومده و برخلاف استادهای نیوزیلندی که خیلی وقعی به مسایل شخصی دانشجو نمی نهند، فکر می کنه که وظیفه داره از نظر های مختلف آدم رو حمایت کنه. بهش می گم که واقعا حس می کنم که تو آکلند جا افتادم. دیگه چیزی به اون آسونی روزهای اول نمی تونه بترسونتم یا به تلخی ماه های دوم و سوم نمی تونه غمگینم کنه. بهم می گه که اگه واقعا تو شش ماه، احساس جا افتادگی می کنم، خیلی خوبه چون این فرآیند برای بعضی ها خیلی بیشتر از این طول می کشه. می بینم که تونستم از کشوری که 32 سال توش زندگی کردم ببرم و تو یک جای دیگه که فقط شش ماه بودم احساس جا افتادگی کنم. ولی هنوز نتونستم از قالب کارمند سر کار بروی کارش توسط دیگران ارزیابی شونده که ده سال توش بودم دربیام و دوباره به قالب دانشجو برگردم. بدتر از اون اینکه حتی بلد نیستم در قالب یک دانشجوی درست و حسابی در بیام. چون تو دوره لیسانس که بیشتر از یک دانشجویی که وظیفه اش درس خوندن است، در قالب یک سرگشته خوشحال از شناخت خودش و دنیای اطرافش، لذت برنده از آزادی های اجتماعی دوره خاتمی که الان می فهمیم بودن، مثل فیلم های خوب در سینما و تئاترهای خوب و کتاب های خوب و معاشرت با دوستان بودم. دوره فوق هم که نقشم یک کارمندی بود که باید به زور و بدبختی از ساعت کاری اش بزنه بره دانشگاه بعد با هزار بدبختی از وسط درس و مشقش بزنه بپره بره سر کار یک جایی رو که آتیش گرفته بود خاموش کنه. دیدم هیچ وقت دانشجویی درست و حسابی نکردم

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

هنوز چای

مشاهده:
چای ها تو دانشگاه دو دسته هستند. یا بهت می چسبن یا نمی چسبن. 
سوال تحقیق:
چرا چای در دانشگاه، صبح و ظهر بیشتر از عصر و شب به آدم می چسبه؟
جواب:
یک بنده خدایی هست عصر ها کارش اینه که تو شش طبقه ساختمون راه بره تلویزیون ها و سماورها رو (دستگاه های جوشاننده آب رو) خاموش کنه. 
زمان لازم برای رسیدن به این جواب:
شش ماه
هزینه تحقیق:
شش ماه چای سرد خوردن و نفهمیدن
محقق:
من من کله گنده

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

داستان چشم های من - قسمت اول

از بچگی تا دبیرستانی بشم همیشه آرزوم بود که چشمام ضعیف بشه و بتونم عینک بزنم. هم کلاسی هایی هم داشتم که از عشق عینک رفته بودن یک فریم با شیشه سفارش داده بودن. تنها دلیلی که این کار رو نکردم یکی این بود که جرات نداشتم به مامان و بابم بگم دیگه اینکه فکر می کردم اگه من هم همینکار رو بکنم دوستام فکر می کنم که ادای اونها رو در می آرم. کارهای دیگه هر چی از دستم بر اومد کردم. از اینکه هر شش ماه یک بار به بهانه سردرد مامانم اینها رو بکشونم به چشم پزکش تا اینکه موقعی که دکتر می گفت به بالون ته جاده نگاه کنم تمرکز چشمام رو عوض کنم. فکر می کردم وقتی خودم تار می بینم بالون رو خوب دستگاه هم فکر می کنه من چشمام ضعیفه. یا زیر پتو با نور کم وقتی مامانم خاموشی اعلام می کرد، کتاب خوندن. نشد که نشد
گذشت تا دبیرستانی شدم. چند تا امتحان ریاضی و جبر اینها بود که به امید تقلب عقب تر تو کلاس نشستم، دیدم ای دل غافل پس چرا تخته اینقدر کثیفه. چرا اینقدر نوشته ها بد خونده می شه. بعد امتحان که برگشتم سر جام و همه چی بهتر شد فهمیدم به آرزوم رسیدم. شماره چشمم یک و نیم بود. یک عینک از اون فریم هایی که اون موقع مد بود، فلزی و بزرگ با شیشه فوتوکرومیک گرفتم که توی همه عکس ها سیاه افتاده. مایه آبروریزی ای بود برای خودش. 
دانشگاه که رفتم، دیگه در حدی آبرومند شده بودم که نمی شد اون رو زد. بعد از کلی نقشه کشیدن و راضی کردن خانواده، لنز گذاشتم. همه پنج سال دانشگاه خیلی خوب و عالی جواب داد. اینقدر باهاش اوکی بودم که تو دو سوت می گذاشتم و در می آوردم. گاهی وقت ها می شد حتی که عینک اصلا نداشتم و با لنز زندگی می کردم. تا اینکه ....

شب نوشت

ساعت هفت شبه. دو ساعته که شب شده. موزیک تو گوشمه و تنها صدایی که غیر از اون می آد، صدای چت تند و تند هم آفیسی های هندی است که مردم کشورشون الان بیدارن. من چرا چت نمی کنم؟ خوب مردم کشور من الان دیگه ظهرشونه. صبح که بیدار شدن و اومدن پای کامپیوترهاشون یک دور چت کردم باهاشون. الان یک استراحت است که دوستای ایرانم رفتن ناهار و بعدش اگه خدا بخواد بشینن تو شرکت هاشون یک کم کار کنن. دوستای آمریکا کانادام هم هنوز روزشون تموم نشده بیان خونه بشینن پای لب تاپ چت کنن. یحتمل الان تو اتوبان های شماره دار داره رانندگی می کنن به سمت خونه یا تو سوپرمارکت های نزدیک خونه شون کاسه چه کنم دستشونه که شام چی بخورن. خوش بخت ترین هاشون می دونن که خونه برن می خوان چه برنامه تلویزیونی رو نگاه کنن یا چه فیلم و سریالی رو ببینن. آخ دلم برای شوری که آدم رو می گیره وقتی یک سریال خیلی مهمی داره که تو خونه منتظرش باشه تنگ شده. از وقتی اومدم آکلند همه اش یا سریال تکراری دیدم یا فصل های جدید سریال هایی که قبلا لذت یک هزار قسمتی ازشون رو پشت سر هم ببینم گذشته.
می گفتم که ساعت هفت شبه. به روزبه گفتم که امشب زودتر از ده نمی آم خونه. جون عمه نداشته یا گم شده ام می خوام درس بخونم. عرض کردم خدمتتون که با چه شدت و حدتی دارم درس می خونم. 
ماه دو شبه که خیلی زیباست. دیروز در حال معاشرت با دوستم بودیم که طلوعش رو دیدیم. زیبا بود و بزرگ. اصلا این آسمون لا مصب اینجا یک چیز خیلی بزرگ خوبی است. هیچ وقت فکر نمی کردم که زیباتر از این آسمون و ماه و ابرها و آب نیوزیلند بشه جایی در دنیا رو پیدا کرد. تا چند هفته پیش یک دوستم در آکلند گفت که  کنیا بوده و خیلی زیباتر از اینجاست. راستش رو بخواید یک کم امیدوار شدم. می ترسیدم همه زیبایی دنیا تموم شده باشه تو همین یک سفری که تا اینجا اومدیم. احتیاج به زیبایی دارم. احتیاج به اقیانوس، احتیاج به طبیعتی که نه فقط از توش رد شی بری دانشگاه. احتیاج به طبیعتی که طبیعت باشه واقعا. که بری روی علف ها دراز بکشی کتاب بخونی، مجله بخونی، راستش حتی درس بخونی. ولی طبیعت باشه. 

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

زن کره ای

یک فامیل/ دوست داریم معتقده که آدم باید زن کره ای بگیره. چون هم خیلی حرف گوش کنن هم خیلی به آدم می رسن. حالا این رو داشته باشید. 

یک هم آفیسی هم داریم. یک پسر کره ای است . دیگه اینکه من هم الان شش ماهه که اومدم آکلند و غیر از سه چهار روز که غذای پخته آوردم دانشگاه برای ناهار و سه چهار روزی که بیرون غذا خوردم، عین بقیه روزها رو "ساندویچ یک برگ کالباس لای دو نون تست با پنیر صبحانه" خوردم. 

حالا هر روز صبح که می رم در یخچال رو باز می کنم که ساندویچ نام برده رو بگذارم توش، یک ساختمان سه طبقه از ظرف های خوشگل درون نما یک گوشه یخچال است. طبقه اولش غذا است. دومی یک عالمه میوه پوست کنده خوشرنگ و لعاب است، سومی دسر، کیک یا خلاصه میان وعده است. 

حالا بعد چند ماه امروز دیدم که ظرفا مال کی است؟ فکر می کنید نتیجه چی بود؟





نتیجه این بود که ایمان آوردم آدم باید زن کره بگیره ها. 

سلام بابک یوسفی

درس می خونم آی درس می خونم (صمدوار خوانده شود)

من که از اینجا برم، چند تا تغییر عمده ایجاد شده:

اول از همه این مسیری که من از آفیسم (همون میزکارم) می رم آشپزخونه چایی می ریزم بر می گردم. این مسیر  اول موکتش نازک می شه، بعد موزاییک و اینهاش از بس که از روش رد می شم، مدل پلنگ صورتی ای یک متر فرو می ره. گشنه ام می رم چایی می ریزم. غذا می خورم، خوابم می آد، سرحالم. تو فیس بوک خبری نیست. فیس بوک خیلی شلوغه. چت می کنم، دوستام همه خوابن هیچ کس نیست باهاش چت کنم، درس می خونم، درس نمی خونم عذاب وجدان دارم. خلاصه همه وقت من در حال "برم یک چایی واسه خودم بریزم" هستم 
دومین مسیر، مسیر آفیس من به اتاق پرینت است. از بس که تصمیم می گیرم برم یک مقاله رو پرینت بگیرم از رو کاغذ بخونم، می رم اتاق پرینت دلم واسه کاغذها می سوزه، خودم رو قانع می کنم که بر می گردم از رو کامپیوتر می خونم، وسطهای راه برگشت پشیمون می شم، دلم برای چشمام می سوزم می رم تو اتاق پرینت ، یادم می افته کارتی رو که باید بکشم تو پرینتر تا بره تو اکانتم رو نیاوردم می رم تو اتاقم و کارته رو می آرم. می رسم اتاق پرینت می بینم اکانتم خالی است. یادم می افته باید اول فایل رو بفرستم به پرینتر بعد بیام. برمی گردم فایل رو می فرستم. لیوان چایی ام رو بر می دارم که سر راه برم یک چایی هم بریزم. می آم دکمه شروع پرینت رو می زنم و می رم چایی می آرم. تو راه برگشت مقاله رو برمی دارم، می بینم تنظیمات روی "پرینت چهار صفحه تو یک صفحه بوده" نمی شه اصلا خوندش. خلاصه یک نیم ساعتی طول می کشه تا مقاله رو پرینت بگیرم یا نگیرم نهایتا. 

شنیده بودم که آدم تو دکترا یک بخش هایی از دنیا ر وعوض می کنم. فهمیدم مال من مسیر راهروهای دانشکده است که already عوض شده.